چند روزی است که میخواهم بیایم چیزی بنویسم، اما جمع نمیشود. دو ماهی هست که ننوشته ام، و اگر درست و حسابی نوشتن را بخواهید خیلی وقت است. خیلی. انقدری که دلم برای نوشته های خودم تنگ می شود، و بیشتر برای لحظات نوشتن. میخواستم از بسطام بگویم. یک روز خواهم گفت. از چیزهایی که دیدیم. از کسانی که شناختیم. از دردهایی که کشیدیم. ولی حالا ذهنم درگیری روزمره شده.
نمیدانم از کجایش باید شروع کرد. اصلا نمی دانم این حرفها اینجا گفتنی هستند؟
دارم دور خیز میکنم جهت پریدن. معلوم نیست بشود. 3 ماه وقت دارم، که هم کم است هم زیاد. گیر و گور اداری هم زیاد دارد که هر از گاهی آدم را نگران میکند، فلان نمره چه می شود و فلان مدرک را چجوری بگیرم و چطور بفرستم و فلان. این هایش مهم نیست، میگذرد. هی به خودم گوش زد می کنم اگر هنوز برای همان چیزی که آمده ام دانشگاه دارم میروم، دیگر نگران این هایش نباشم بهتر است. درست بشود یا نشود هدف چیز دیگری است و دست من هم نیست.
این ها را که میگذارم کنار، تازه گیرهای اصلی شروع می شود. هی به خودم میگویم کجا بروم با این همه دل بستگی و دل نگرانی در اینجا. حالا درست است که ما چغندریم، ولی نه انقدر. گاهی گداری به یک دردی میخوریم. همین قدری که یک دل گرفته ای وا بشود. همین قدری که یک فشار خونی بگیریم. من نباشم کی هست برای این چیزها؟ اگر اتفاقی بیافتد چی؟ رفتن هرچند انگیزه ام را زیادتر کرده برای همه چیز (بالاخره شروع تازه ای است)، اما از این طرف دست و دل آدم را شل میکند که های! کجا با این عجله؟ خانواده ات را ببین. رفقایت را ببین. مردمت را ببین. جنگ بشود چی؟ من با دل راحت بنشینم آنجا، اخبار جنگ را تماشا کنم؟ می شود؟ اصلا گور پدر جنگ، من بروم آنجا یک نفر ماه به ماه بیاید بگوید حالت خوب است؟ بعد مردم اینجا کسی را نداشته باشند بیاید یک کلمه بپرسد خرت به چند من؟ کجا بروم؟ بهترین دوستانم بروند از صبح سگ دو بزنند برای خود مجردشان، من بروم یک قل دو قل؟ ها؟ چه می دانم. دلم میگیرد. خیلی اوقات شده وقتی می شنوند که من هم رفتنی هستم یک جوری می پرسند "تو هم میروی؟" انگار همه امیدشان به من بود. یا نمیدانم، حداقل فکر میکردند من همچین آدمی نیستم. توی صدای خیلی هاشان یک جور حسرت است، نه از اینکه نمی توانند بروند، حسرت اینکه آنها هم میخواهند زندگی خوب را تجربه کنند. حالا هرجا. و این صدا آدم را می کُشد. خلاصه حسابی دارد کوفتم می شود و نمیدانم چه کنم.
این یک طرف ماجراست که به زمان حال بر میگردد. یک طرف دیگر مربوط به آینده است. این که بعدها می خواهم چه کاره حسن این دنیای مضحک بشوم؟ وقتی نوبت انتخاب رشته کنکور رسید خیلی به خودم افتخار میکردم که چند سال است خودم رشته ام را انتخاب کرده ام و شک و سوالی هم ندارم و با خیال راحت انتخاب میکنم. جدای از این که سر انتخاب گرایش پایان نامه چند بار عقب جلو کردم، حالا که به اینجا رسیده ام کار بیخ پیدا کرده و دیگر از آن افتخار آفرینی ها خبری نیست. نمیدانم چه کنم و دنبال چی بروم. بابا میگوید برو دنبال صنعت که به درد مردم بخوری، مدیریت و اقتصاد در این مملکت کاری از پیش نمی برد چون کسی قدرش را نمیداند و شرایط فرهنگی اش را نداریم و خلاصه آخرش می شوی مولف و پژوهشگر و هیچ تاثیری بر هیچ جای عالم نداری. خب این درد دارد و بابا هم ظاهرا نقطه ضعف مرا شناخته است. اما قبول کردن این حرف ها هم سخت است، مخصوصا وقتی اساتید خودم را می بینم.
از آن طرف دادا میگوید برو دنبال چیزی که تویش نون باشد. بی راه نمیگوید البته، چون اول و آخرش نان است که بخش مهمی از تلاش های بشری را شکل می دهد. ولی خب واقعیت این است که یکی از بندهای اصول آرمانگرایی بنده این بوده که کاری را میکنم که علاقه دارم، ولو اینکه نانش کم باشد. البته خب آرمان است و آدم وقتی بچه است حرف زیاد می زند، اما چه کنیم که ما با همین آرمان ها زنده ایم. با همین ها این همه درس خواندیم. از بچگی هم نان دوست نبودیم. یعنی بهمان میگفتند بیا این پول را بگیر میگفتیم خب بعد؟ میگفتند برو برای خودت یکی چیزی بخر میرفتیم بعد وسط راه که یک بچه دیگر میدیدیم عذاب وجدان می شدیم و یا چیزی نمیخریدیم یا اگر میخریدیم کوفتمان می شد. نقل به مضمون. خلاصه چیزی که مطمئنم این است که اگر بروم سراغ کاری که دوست ندارم کوفتم میشود، دق میکنم، حالا هرچقدر هم که نان داشته باشد. ولی چیزی که مطمئن نیستم این است که حالا با این رشته مدیریت و اقتصاد سلامت می شود کاری کرد؟ می شود با ارزش بود؟ و حالا نان هم نداشت نداشت، میروم داروخانه بیل میزنم، ولی یک وقت آدم وابسته کسی نباشد، مرید و کارمند بدبخت نباشد... اینهاش را نمی دانم و خلاصه حسابی در شک به سر می برم.
این داستان قسمت بد دیگری هم دارد. و آن اینکه درباره زمینه کار هم شک دارم. یعنی هی فکر میکنم به سسیاست گذاری، بعد می بینم دروغ چرا؟ خب آن چیزی نبود که فکر میکردم. تحقیقات اپیدمیولوژی جذاب تر بود. بعد هی فکر می کنم به روش کار اپیدمیولوژیست ها، و آینده کاری این دو گروه، بعد میبینم همان مدیریت بهتر است. فکر میکنم به مدیریت بیمارستان، میبینم چقدر قشنگ است ولی من که قرار نیست بروم توی خط بالینی، فکر میکنم به نقش بیمه ها میبینم چقدر عالی است و چقدر سخت. کلا از تخصصی کار کردن بدم می آید. آدم باید دستش باز باشد بتواند هر وقت هرجا دلش خواست به هرسوراخی انگشت ببرد. ولی خب...
حتی درباره دانشکده هم شک دارم. دانشکده بهداشتشان عالی است! شصت و چند تا استاد دارد. آیلتس 7.5 میخواهد، GRE میخواهد، تازه فقط هم تحقیقات نیست، درس هم میدهند، با کلی واحد اختیاری عالی. ولی خب کی می تواند این همه مدرک را سه ماهه جور کند؟ شما بگو اصلا کی می تواند GRE بگیرد؟! حالا فلان کس باشد می تواند، ولی من که ریاضی ترم اول را شدم یازده، این را کجای دلم بگذارم؟ بعد دانشکده داروسازیشان گلابی است. قبولی صد در صد! منتها استاد مدیریت اقتصاد سه چهار تا دارد، که بعضی هاشان هم چلمن هستند. میخواهم برای داروسازی اقدام کنم و بعد اگر توانش بود بروم بهداشت واحد بگذرانم، یا اینکه اگر عرضه اش را داشتم و نمره هایم خوب بود کلا بروم آن طرف مدرک بگیرم. دانشگاه دیگر هم ظاهرا ممنوع است، از دید مادر البته. حالا اگر راهمان ندادند چه میشود نمیدانم.
این روزها درگیری زیاد است. هرچه این پنج سال را تلف کردیم، این سه ماه باید بدویم. بدبختی بیشتر از همیشه میخوابم. بیشتر از همیشه توی نت میگردم. نمیدانم چه مرضی است.
این روزها هدفون را هی میکنم توی گوشم، و هی هیچی گوش نمی کنم، مثل حالا. خوب است. گاهی هم که حسابی هنگ میکنم میروم جلوی دیوار، پیشانی ام را تکیه می دهم به دیوار، پنجه های پایم را هم می چسبانم، بعد با شکمی برآمده ام- ناشی از 8کیلو اضافه وزن!- هی ضربه میزنم به جلو! خیلی روانی است، ولی خیلی حال می دهد.
خیلی چیزها ماند. خیلی دغدغه ها. واقعیتش، این سانسور شده ترین نوشته اینجاست. فقط برای خودم که نمی نویسم. میدانم 4نفر هم می آیند میخوانند. من هم از اول درون و بیرونم یکی نبود.
هان. هی میپرسند میروی؟هی میگویم برمیگردم. هی میخندند، میگویند فکر میکنی. واقعا؟ اتفاقا فکر میکنم اکثر کسانی که رفتند برگشتند. چه برسد به من که با هدف برگشت دارم میروم. خدا به خیر کند. ولی دارم یک تصمیمی میگیرم که خیالم راحت باشد. یک زمانی با دوست عزیزی از رویای مشترکی می گفتیم درباره پزشکان بدون مرز. میخواهم اگر تصمیم به ماندن گرفتم- حالا به هردلیلی- بروم توی سازمان بهداشت جهانی کار کنم، برای کشورهای در حال توسعه ای که واقعا به دانش نیاز دارند. جایی که بالاخره بشود یک کاری برای یک کسی کرد، نه اینکه رفاه بورژواهای کانادایی را یک درجه افزایش دهم. هرچند به نظر رویا می آید، اما دوست دارم هرطور شده حتی یک بار در حد یک پروژه از راه دور.
خلاصه روزمره این روزهای ما این گونه است. از این روزهای خودم راضی نیستم، اما به آینده امید دارم. به آدم شدن امید دارم.
پ.ن: باشناختی که از محمد دارم، و با موقعیتی که او دارد، فکر میکنم بهتر از دیگران می تواند جواب سوالهایم را بدهد. البته اگر فرصتی باشد :)
نمیدانم از کجایش باید شروع کرد. اصلا نمی دانم این حرفها اینجا گفتنی هستند؟
دارم دور خیز میکنم جهت پریدن. معلوم نیست بشود. 3 ماه وقت دارم، که هم کم است هم زیاد. گیر و گور اداری هم زیاد دارد که هر از گاهی آدم را نگران میکند، فلان نمره چه می شود و فلان مدرک را چجوری بگیرم و چطور بفرستم و فلان. این هایش مهم نیست، میگذرد. هی به خودم گوش زد می کنم اگر هنوز برای همان چیزی که آمده ام دانشگاه دارم میروم، دیگر نگران این هایش نباشم بهتر است. درست بشود یا نشود هدف چیز دیگری است و دست من هم نیست.
این ها را که میگذارم کنار، تازه گیرهای اصلی شروع می شود. هی به خودم میگویم کجا بروم با این همه دل بستگی و دل نگرانی در اینجا. حالا درست است که ما چغندریم، ولی نه انقدر. گاهی گداری به یک دردی میخوریم. همین قدری که یک دل گرفته ای وا بشود. همین قدری که یک فشار خونی بگیریم. من نباشم کی هست برای این چیزها؟ اگر اتفاقی بیافتد چی؟ رفتن هرچند انگیزه ام را زیادتر کرده برای همه چیز (بالاخره شروع تازه ای است)، اما از این طرف دست و دل آدم را شل میکند که های! کجا با این عجله؟ خانواده ات را ببین. رفقایت را ببین. مردمت را ببین. جنگ بشود چی؟ من با دل راحت بنشینم آنجا، اخبار جنگ را تماشا کنم؟ می شود؟ اصلا گور پدر جنگ، من بروم آنجا یک نفر ماه به ماه بیاید بگوید حالت خوب است؟ بعد مردم اینجا کسی را نداشته باشند بیاید یک کلمه بپرسد خرت به چند من؟ کجا بروم؟ بهترین دوستانم بروند از صبح سگ دو بزنند برای خود مجردشان، من بروم یک قل دو قل؟ ها؟ چه می دانم. دلم میگیرد. خیلی اوقات شده وقتی می شنوند که من هم رفتنی هستم یک جوری می پرسند "تو هم میروی؟" انگار همه امیدشان به من بود. یا نمیدانم، حداقل فکر میکردند من همچین آدمی نیستم. توی صدای خیلی هاشان یک جور حسرت است، نه از اینکه نمی توانند بروند، حسرت اینکه آنها هم میخواهند زندگی خوب را تجربه کنند. حالا هرجا. و این صدا آدم را می کُشد. خلاصه حسابی دارد کوفتم می شود و نمیدانم چه کنم.
این یک طرف ماجراست که به زمان حال بر میگردد. یک طرف دیگر مربوط به آینده است. این که بعدها می خواهم چه کاره حسن این دنیای مضحک بشوم؟ وقتی نوبت انتخاب رشته کنکور رسید خیلی به خودم افتخار میکردم که چند سال است خودم رشته ام را انتخاب کرده ام و شک و سوالی هم ندارم و با خیال راحت انتخاب میکنم. جدای از این که سر انتخاب گرایش پایان نامه چند بار عقب جلو کردم، حالا که به اینجا رسیده ام کار بیخ پیدا کرده و دیگر از آن افتخار آفرینی ها خبری نیست. نمیدانم چه کنم و دنبال چی بروم. بابا میگوید برو دنبال صنعت که به درد مردم بخوری، مدیریت و اقتصاد در این مملکت کاری از پیش نمی برد چون کسی قدرش را نمیداند و شرایط فرهنگی اش را نداریم و خلاصه آخرش می شوی مولف و پژوهشگر و هیچ تاثیری بر هیچ جای عالم نداری. خب این درد دارد و بابا هم ظاهرا نقطه ضعف مرا شناخته است. اما قبول کردن این حرف ها هم سخت است، مخصوصا وقتی اساتید خودم را می بینم.
از آن طرف دادا میگوید برو دنبال چیزی که تویش نون باشد. بی راه نمیگوید البته، چون اول و آخرش نان است که بخش مهمی از تلاش های بشری را شکل می دهد. ولی خب واقعیت این است که یکی از بندهای اصول آرمانگرایی بنده این بوده که کاری را میکنم که علاقه دارم، ولو اینکه نانش کم باشد. البته خب آرمان است و آدم وقتی بچه است حرف زیاد می زند، اما چه کنیم که ما با همین آرمان ها زنده ایم. با همین ها این همه درس خواندیم. از بچگی هم نان دوست نبودیم. یعنی بهمان میگفتند بیا این پول را بگیر میگفتیم خب بعد؟ میگفتند برو برای خودت یکی چیزی بخر میرفتیم بعد وسط راه که یک بچه دیگر میدیدیم عذاب وجدان می شدیم و یا چیزی نمیخریدیم یا اگر میخریدیم کوفتمان می شد. نقل به مضمون. خلاصه چیزی که مطمئنم این است که اگر بروم سراغ کاری که دوست ندارم کوفتم میشود، دق میکنم، حالا هرچقدر هم که نان داشته باشد. ولی چیزی که مطمئن نیستم این است که حالا با این رشته مدیریت و اقتصاد سلامت می شود کاری کرد؟ می شود با ارزش بود؟ و حالا نان هم نداشت نداشت، میروم داروخانه بیل میزنم، ولی یک وقت آدم وابسته کسی نباشد، مرید و کارمند بدبخت نباشد... اینهاش را نمی دانم و خلاصه حسابی در شک به سر می برم.
این داستان قسمت بد دیگری هم دارد. و آن اینکه درباره زمینه کار هم شک دارم. یعنی هی فکر میکنم به سسیاست گذاری، بعد می بینم دروغ چرا؟ خب آن چیزی نبود که فکر میکردم. تحقیقات اپیدمیولوژی جذاب تر بود. بعد هی فکر می کنم به روش کار اپیدمیولوژیست ها، و آینده کاری این دو گروه، بعد میبینم همان مدیریت بهتر است. فکر میکنم به مدیریت بیمارستان، میبینم چقدر قشنگ است ولی من که قرار نیست بروم توی خط بالینی، فکر میکنم به نقش بیمه ها میبینم چقدر عالی است و چقدر سخت. کلا از تخصصی کار کردن بدم می آید. آدم باید دستش باز باشد بتواند هر وقت هرجا دلش خواست به هرسوراخی انگشت ببرد. ولی خب...
حتی درباره دانشکده هم شک دارم. دانشکده بهداشتشان عالی است! شصت و چند تا استاد دارد. آیلتس 7.5 میخواهد، GRE میخواهد، تازه فقط هم تحقیقات نیست، درس هم میدهند، با کلی واحد اختیاری عالی. ولی خب کی می تواند این همه مدرک را سه ماهه جور کند؟ شما بگو اصلا کی می تواند GRE بگیرد؟! حالا فلان کس باشد می تواند، ولی من که ریاضی ترم اول را شدم یازده، این را کجای دلم بگذارم؟ بعد دانشکده داروسازیشان گلابی است. قبولی صد در صد! منتها استاد مدیریت اقتصاد سه چهار تا دارد، که بعضی هاشان هم چلمن هستند. میخواهم برای داروسازی اقدام کنم و بعد اگر توانش بود بروم بهداشت واحد بگذرانم، یا اینکه اگر عرضه اش را داشتم و نمره هایم خوب بود کلا بروم آن طرف مدرک بگیرم. دانشگاه دیگر هم ظاهرا ممنوع است، از دید مادر البته. حالا اگر راهمان ندادند چه میشود نمیدانم.
این روزها درگیری زیاد است. هرچه این پنج سال را تلف کردیم، این سه ماه باید بدویم. بدبختی بیشتر از همیشه میخوابم. بیشتر از همیشه توی نت میگردم. نمیدانم چه مرضی است.
این روزها هدفون را هی میکنم توی گوشم، و هی هیچی گوش نمی کنم، مثل حالا. خوب است. گاهی هم که حسابی هنگ میکنم میروم جلوی دیوار، پیشانی ام را تکیه می دهم به دیوار، پنجه های پایم را هم می چسبانم، بعد با شکمی برآمده ام- ناشی از 8کیلو اضافه وزن!- هی ضربه میزنم به جلو! خیلی روانی است، ولی خیلی حال می دهد.
خیلی چیزها ماند. خیلی دغدغه ها. واقعیتش، این سانسور شده ترین نوشته اینجاست. فقط برای خودم که نمی نویسم. میدانم 4نفر هم می آیند میخوانند. من هم از اول درون و بیرونم یکی نبود.
هان. هی میپرسند میروی؟هی میگویم برمیگردم. هی میخندند، میگویند فکر میکنی. واقعا؟ اتفاقا فکر میکنم اکثر کسانی که رفتند برگشتند. چه برسد به من که با هدف برگشت دارم میروم. خدا به خیر کند. ولی دارم یک تصمیمی میگیرم که خیالم راحت باشد. یک زمانی با دوست عزیزی از رویای مشترکی می گفتیم درباره پزشکان بدون مرز. میخواهم اگر تصمیم به ماندن گرفتم- حالا به هردلیلی- بروم توی سازمان بهداشت جهانی کار کنم، برای کشورهای در حال توسعه ای که واقعا به دانش نیاز دارند. جایی که بالاخره بشود یک کاری برای یک کسی کرد، نه اینکه رفاه بورژواهای کانادایی را یک درجه افزایش دهم. هرچند به نظر رویا می آید، اما دوست دارم هرطور شده حتی یک بار در حد یک پروژه از راه دور.
خلاصه روزمره این روزهای ما این گونه است. از این روزهای خودم راضی نیستم، اما به آینده امید دارم. به آدم شدن امید دارم.
پ.ن: باشناختی که از محمد دارم، و با موقعیتی که او دارد، فکر میکنم بهتر از دیگران می تواند جواب سوالهایم را بدهد. البته اگر فرصتی باشد :)