نمیدونم چرا حس میکنم به زور میخوام یه چیزی بنویسم
1. خیلی وقته فیلم ندیدم و نمیتونم ببینم. دلایل مشخص نیست.
2. اکیدا نیاز به یک سفر دارم، که خیلی ترجیح میدم تنهایی باشه که خب میدونم چنین امری عملا غیرممکنه.
3. مهمتر از اینا، اینه، که اگرچه نقش پررنگی نداشته هیچ وقت اما به عنوان یک مسئله زمینه ای با ایفای نقش در امر انزوای موقت و البته عدم اعتماد به نفس و امثال اینها قابل تامله. حتی دلم نمیخواد از شخصیتم حذفش کنم چون فک میکنم حذفش میتونه از آدما یه دیو بسازه، یا حداقل جلوی یه سری اصلاحات رو بگیره. این یه واقعیته که من توی زندگیم بیشتر از اینکه به درد کسی بخورم و خاصیتی واسه بقیه داشته باشم، گند زدم، اونم از نوع دردناکش. دیگه چه نیازی به توضیح هست؟
4. اعتراف به نقص های روانی لذت بخش نیست، دردناکه. حتی نمیدونم واقعا باید اینو منتشر کنم یا نه. یعنی نمیخوام از چشم بقیه آدم غیرنرمال و ترسناک به نظر بیام، یا حتی حس ترحم کسی رو داشته باشم واسه این مسائل
5. از همه اینها مهمتر و دردناک تر از دست دادن اثربخشیه. فک میکنم به آدمی که تا دو سال پیش دو تا رشته همزمان میخوند، کار سیاسی میکرد، خیریه رو میگردوند، جلسات اعتقادیشو میرفت، با دوستاش خوش میگذروند و توی همه اینها تا حد قابل قبولی موفق بود. و حالا آدمی که یه پایان نامه رو نمیتونه تموم کنه، تنها کار سیاسیش نوشتن چهارتا مقاله معمولیه که همیشه دیر تحویل میده، خیریه رو به امون خدا واگذار کرده و دست آخر هیچ... من به این میگم زندگی بی برکت، به این میگم زوال، و هنوز هیچ راهی برای فرار ازش پیدا نکردم
6. چن وقته هی توی ذهنمه که "از درس علوم جمله بگریزی به؟" و گاهی فک میکنم آره، مخصوصاً در راستای مورد قبل. اینکه اگر من میتونم یه کارو درست انجام بدم اون باید در رابطه با عقایدم باشه. ولی خب میدونم که آدمش نیستم که به این راحتی بیخیال بشم پس بیخودی خودمو اسکل نکنم بهتره
7. بابا داشت میگفت فلان دانشجوی پزشکی زنجان اومده پیشش که کار تحقیقاتی شروع کنه. نه مقاله ای نه رزومه خاصی، و هنوز هیچی نشده از هاروارد پذیرش گرفته! جالب نیس؟ شیش سال جون بکنی که از بهترینا باشی. هر کارگاهی که به درد میخوره رو میری، هر کلاسی، هر سمیناری، همه جوره خودتو له میکنی، آخرشم به هیچی نمیرسی. اون وقت یکی بدون هیچ کدوم اینا از تو جلو میزنه! میدونم اسمش قسمته، ولی آخه اینجوری؟ میدونی چه حسی داره؟
8. باز در ادامه مورد قبل و البته مورد سوم، و این حس قشنگی که آدم نسبت به خودش پیدا میکنه، بحث غرور هم این چن وقت برام جالب بود. اینکه آدم یه وقت برمیگرده به خودش نگاه میکنه و میبینه اونی که فک میکنه نیس، اصن هیچی نیس، بعد اون غروره میشکنه و تازه فک میکنی عجب، پس این طور
9. این آهنگ فرهاد، که خیلی از همه این حرفا رو جا داده تو خودش
9. این آهنگ فرهاد، که خیلی از همه این حرفا رو جا داده تو خودش
پ.ن: مورد سوم قرار بود فراپیوند (شما بخونید هایپرلینک!) بشه، و نشد، از لحاظ خودسانسوری