۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

گفتند فسانه ای...

چند هفته ای هست که قرار است این مطلب را بنویسم. داستان از آنجایی شروع شد که سمیه این پست را داد بخوانم، پیرو بحث های متوالی که در رابطه با زندگی آرمانی که مطلوب خیلی از ماست و نمیدانیم چگونه باید اجرایش کنیم. انصافاً نوشته خوبی بود، خیلی خوب. حتی توصیه اکید میکنم که بخوانیدش. ولی اگر حالش را ندارید- یا بعضاً وقتش را- خب من یک خلاصه ای از آن را می گویم.
کل حرف این است که زهد و عرفان و رهایی از دنیا و این جور بحث ها چطور با زندگی طبیعی آدم جمع می شود؟ چطور می شود آدم دل بسته دنیا نباشد اما از زندگی اش لذت ببرد. مثال مولوی را می زند و اینکه بازار می رود یا روزبهان که از فلان غذا خوشش نمی آید. بعد نمونه هایی می آورد از این اندیشه که این زندگی خواب و سراب است، و بعد هم نمونه های کاملاً مادیگرایانه که بالاخره زندگی ای که به هیچ بند است فرق چندانی با همان خواب و سراب ندارد. پس سوال سر جایش است: این زندگی خواب گونه را چطور می شود جدی گرفت؟ چطور می شود مشغولش شد و اساساً چطور می شود زندگی اش کرد؟  و البته باز هم دربندش نبود؟
جواب را با مثال هایی از دون خوان، فرانی و زویی و ماتریکس می آورد. و بهترین اشاره اش به ماتریکس است، آنجا که سیفر شخصیت خیانتکار ماتریکس فکر کنم قرار معامله داشت با آدم بدها و در رستوران مشغول خوردن استیک لذیذی بود که اساساً وجود نداشت و همه اش توهم دنیای دیجیتال ماتریکس بود، اما از خوردن استیک لذت می برد. اینش برایم خیلی جالب بود، نه فقط برای اینکه همه جواب را خیلی خوب توضیح می داد و عنوان مناسبی برای نوشته اش بود، بلکه به این خاطر که از کل ماتریکس این صحنه اش خیلی شفاف و عجیب توی ذهنم مانده بود. و بعد با این مصرع طلایی تمام می کند که: غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده.
(امیدوارم متن به آن خوبی را خرابش نکرده باشم، بالاخره باید برای ملت راهی پیدا کرد)

اما حرف من چیست و چه شد که فکر کردم که باید این را بنویسم.
1. این نوشته خوب است، اما تنها یک هدفی را روشن می کند، نه راه را. اتفاقاً همه مسئله ما در همان راه است. مثل اینکه بگوییم پول داشتن خوب است، اما ندانیم چگونه می توان پول داشت. دقیقا می توانم اشاره کنم به جمله ای از خود نویسنده که "حالا مِن‌بعد اگر بتوانند همچنان لذت ببرند از این استیک، کاری‌ کرده‌اند کارستان". در واقع ما می دانیم که به کجا می خواهیم برسیم و می خواهیم چه کاری بکنیم، اما نمی دانیم چطور. عبارت "اگر بتوانند" به خوبی نشان می دهد که آن کار واقعاً کارستان است، کار هرکسی نیست و شاید راهش هم معلوم نیست.
2. سیره بزرگان و عرفای دینی ما، چه کسی مثل اما صادق که عطار تذکرة الاولیائش را با مدح او شروع می کند، و چه کسی مثل مرشد چلویی، یک پیرمرد ساده بازاری در عصر حاضر، شاید خیلی هاشان به همان مرحله داشتن دنیا و نخواستنش رسیده اند (امام صادق که ظاهراً وضع مالی اش بد نبوده و همان مرشد چلویی که در بازار تهران چلویی بوده و یحتمل پررونق و روزی)، ولی هیچ کدام که از همین جا شروع نکرده اند.
خب حالا راه چیست؟ نمیدانم یک قسمتی از همین نوشته بود که حالا پیدایش نمیکنم، یا قسمتی از یک نوشته دیگر که همزمان با این خواندم، که مستقیم میخورد به همان زهد و بریدن از دنیا، همان سخت گیری های معروف عرفا، و می گفت اگر اینجوری نگاه کنی- مثل سیفر ماتریکس یا مثل دون خوان- دیگر نیازی به آن زهد نیست. اما اتفاقاً  از نظر من راه همین زهد است، چه اینکه نه فقط دانای کل مقبول من، که بسیاری دیگر از عارفان ما هم همین طریق را پیش گرفتند. به قولی حتی اگر بحث را از محدوده اعتقادات من هم بیرون ببریم، جعفرصادق کرباس خشک را زیر لباس فاخرش میپوشد، بایزید جز اختیار همسر هر نعمتی را برخود حرام میکند، و عرفای عصر حاضر ما هم یکی اشعارش را آتش می زند و آن یکی می گوید وقتی لقمه ای بیشتر میخورم آنچه را که باید نمیشنوم.
اینها حتی اگر اصل و هدف نباشد، راه رسیدن به همان مقامی است که غرقه شوی و آلوده نگردی. آن عزلت، آن تنهایی، آن محدود کردن نفس، اینها همه تمرینی است برای اینکه خودت دست بیاید، برای اینکه اگر غرقه شدی تمام این حرف ها فراموشت نشود- چه اینکه "انسان" به خاطر نسیانش شد انسان- و خصلت های دائمی بنی بشر- مثل ترس و طمع و وابستگی- غلبه نکند. و البته، اگر از چشم دانای کل هم نگاه کنیم (منظورم بحث درون دینی است)، کم حدیث نداریم که همین راه را توصیه کند.
نهایت امر، بله، خیلی خوب است که آدم داشته باشد، آدم بتواند لذت ببرد، اما دل نبندد، فراموش نکند، طمع نکند. اما من آدمش نیستم، برای اینکه آدمش بشوم خیلی جاها خودم را محروم می کنم، چرا که تذکر صرف را- بالاخص از جانب خودم به خودم- موثر نمی دانم.

پ.ن: بار دهم است که به خودم می گویم پست را وسط نوشتن ول نکن. بیات می شود. نصفش را ریختم دور، همینم که مانده مقبولم نیست. هرچند در بهترین حالت تحفه ای هم نمی بود

جستجوی این وبلاگ