صدای کامیون زمین در حال ساخت این بغل تمام در و پنجره را می لرزاند. بابا تازه خوابیده، حسابی هم خسته است. من هم نیز. بعد صدای آجر و سایر محتویات کامیون بلند می شود. شروع می کنم به فحش دادن، که مردم آزارها، چه وقت این کارهاست، آسایش ملت را به یغما دادید. بعد یک لحظه مکث می کنم. پوزخندی میزنم به حماقت خودم، و فکر می کنم به اینکه احتمالن راننده آن کامیون یا کارگرهایی که همین بغل مشغول کارند هم دارند فحش می دهند، البته به ما! دارند می گویند که خب آنها هم آسایش می خواهند و اگر این قشر مرفه نکبت که همین بغل در این خانه ویلایی زیبا توی رختخواب گرم و نرمش کپیده است اندکی به فکر ما بود یک غلطی می کرد و تکانی به خود می داد که این اختلافات لعنتی کم شود، دیگر او هم مجبور نبود این وقت شب از خواب و زن و بچه بزند و بیاید این وسط خاک و دود گازوئیل بخورد...
اما به همین جا که ختم نمی شود
رفته بودیم بهزیستی، برای بچه ها جشنی داشته باشیم و کمی خوشحالشان کنیم به مناسبت نیمه شعبان. بله، میدانم، تف به ریا. وسط های برنامه که داشتم برای بچه ها زر زر می کردم و خزعبلاتی که یاد گرفته بودم را برایشان بلغور می کردم و آنها هم با جان و دل همراهی می کردند و اعتراضی نداشتند، گفتم اگر کسی سوالی دارد بپرسد. یکی از بچه ها- که حدودن 8-9 سالش بود- دستش را بلند کرد، که حتمن میدانید حالتش معمولی نبود، یعنی با همه بچه هایی که دیده ایم فرق داشتند همه شان، نگاهشان، حالاتشان. این یکی دستش را بلند کرد و با همان حس و حالی که داشت، آرام پرسید "چرا امام ها آرزوهای ما را برآورده نمی کنند؟" چه بگویم؟ چه کنم؟ شروع کردم به فلسفه بافتن، باز هم با همان ها که یک عمر همه چیز را توجیه کرده ام و البته عقلی است و با منطق و دین و همه چیز جور است. منتها فهمیدم که مزخرف میگویم. پسرک که سرش به خوردن میوه تازه از راه رسیده مشغول بود و اساسن به جواب سوالش گوش نمیداد، انگار برایش فرقی نمی کرد جواب چه باشد. دیگر من بودم که داشتم به خودم جواب می دادم. من که تا به حال این همه فلسفه بافته ام، یک بار هم جای آن ها نبوده ام. نفسم از جای گرم بلند می شود که اینقدر راحت از دنیای باقی حرف می زنم. همیشه تامین بوده ام که هیچ وقت فکر نکرده ام خدا ممکن است ناعادل به نظر برسد. هیچ وقت یتیم نبوده ام که ببینم واقعن یک امام غایب را می توان به عنوان پدر پذیرفت یا نه... همه اینها هست. هنوز انکارشان نمی کنم. اما میدانم که همه اینها را تکرار کرده ایم فقط. هرگز نفهمیدیم و فقط تکرار کردیم. بعد از این هم نمی فهمیم. ما کجا و آن درد کشیده ها کجا...
با یکی از دوستان راجع به جامعه حرف می زدیم. صحبت از اعتیاد شد. اینکه چطور نابود می کند. با سرخوشی گفتم "این بچه ها هم مگر معتادند؟" پوزخندی زد که "شما انگار هیچ تصوری از اعتیاد نداری... ندیدی دختر 13-14 ساله ای که کراک می کشد"
و ادامه داد. از شرایطشان. از خانواده ها. از برخی مشکلاتی که هست و... سرم گیج می رفت. بکش خودت را. هزاری هم غصه بخور. آخرش هیچی نیستی، چون نمی فهمی.
خاطرات احمد احمد را می خواندم. به شما هم توصیه می کنم. خیلی مطالب جالبی دارد. از مبارزین قبل انقلاب است که سالها عضو حزب ملل و سپس عضو مجاهدین بوده. یک جای خاطراتش، آن جا که در سازمان مجاهدین کودتای درون سازمانی می شود و مارکسیست ها بر مبارزین مسلمان غالب می شوند، نوشته که سازمان متهمش می کرده به اینکه از قشر بورژوا است (طبقه سرمایه دار، به نوعی همان مرفه خودمان)، بنابراین قشر کارگر را نمیفهمد و نظریات نابه جایش هم به همین خاطر است، به همین جهت از طرف مسئولین سازمان مجاهدین دستور صادر می شود که احمد احمد باید برود کارگری کند تا درک کندی این قشر را، بعد بیاید حرف بزند. کاری به هدف سازمان مجاهدین از این حرف ها و صلاحیت آن افراد و اینها ندارم. اما این یک واقعیت است. کسی که از قشر مرفه است (که اساسن شامل همه ما می شود، حالا اندکی کمتر یا بیشتر) امکان ندارد به این راحتی که حرفش را می زنیم قشر مستضعف را درک کند. اختلاف بین طبقات آن قدری هست که هرچه بگوییم و بنویسیم و دل بسوزانیم و کمک کنیم، باز هم قشر فقیر و "زیر دست" (!) را نفهمیده ایم. مرفه بی درد، با همه اینها، می شود مرفه کم درد. درد می کشد از جامعه اش، اما نهایتن یکی دو ساعت در روز. هیچ وقت درک نمی کند کسی را که 24 ساعتش درد است. مرفه بی درد، تفاوت خاصی با مرفه کم درد ندارد. چرا، این دومی انسان است حداقل، که اولی نیست. اما مختصر خیری که می رساند با آنچه که اولی دریغ می کند فرقی ندارد. نتیجه اش یکی است. وقتی نمی فهمیم، چه فایده؟! فاصله بین طبقات باز هم حفظ شده است...
باور کنید همه بدبختی ما از نفهمی است. نه فقط در این بحث، در سیاست و روابط بین فردی و عدم آزاداندیشی برخی افراد و غیره هم همین طور است. دنبال راه حلی برای این نفهمی میگردم. نیمدانم. همیشه از فقر می ترسیده ام. هنوز هم مثل سگ میترسم. اما شاید بارها از ذهنم گذشته که کاش فقر را تجربه می کردم. براساس این قانون که "خدا تو را از هرچه بترسی به همان مبتلا می کند" (که نمیدانم چقدر درست است و چقدر غلط، اما تا به حال که مثال نقضی نداشته و همه اش درست بوده) احتمال می دهم این آرزو هم روزی برآورده شود. یک روز می شود که فقر را بچشم و بفهمم که این بندگان خدا چه می گویند. اگر این روز رسید، از خدا می خواهم که هرگز فراموشش نکنم. دردش را، و کابوس هایش را. همیشه یادم باشد، تا همیشه بتوانم کمک کنم، و الا مثل امروز می شوم. روشنفکر خوشگذران مرفه نفهمی که هر از گاهی حرفی میزند از غم و اندوه مردم، عکسی می گیرد از فقرا تا عکاسی و قدرت قلم وبلکه احساسات پاکش را به رخ بکشد، بعد هم مختصر صدقه ای می دهد، آرام به رختخواب دلچسبش می رود و فحش می دهد به کارگر بدبخت که چرا آسایش را از او سلب کرده...