همه اینا هی یکی یکی اومد جلو چشمم. و آخرش که برگشت گفت "امیدوارم برنده بشی که فقط یکبار تجربه ش کنی" میخواستم بگم من که زیاد تجربه کردم. از سفارت خونه های اجنبی تا وزارت خونه و نظامات داخلی. ولی کاش شماها تجربه نکنین.
۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه
تحقیر، حاد یا مزمن؟!
همه اینا هی یکی یکی اومد جلو چشمم. و آخرش که برگشت گفت "امیدوارم برنده بشی که فقط یکبار تجربه ش کنی" میخواستم بگم من که زیاد تجربه کردم. از سفارت خونه های اجنبی تا وزارت خونه و نظامات داخلی. ولی کاش شماها تجربه نکنین.
۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه
بچه پولدارها؛ حرفی دیگر
1.
الف. یکی از دوستان در گوگل+ یک مطلبی را از میان بحث های کورش علیانی نقل کرد که اساسا ما چه فرقی داریم با این ریچ کیدز که این طور بهشان می توپیم؟ ما آنها را با خودمان مقایسه میکنیم و خشم خود را از این اختلاف طبقاتی بروز می دهیم و اسم آنها را اسراف کار و سرمایه دار و رانت خوار و ول انگار و بی اخلاق و هزار چیز دیگر میگذاریم، و حال اینکه همین مقایسه را می شود در مورد خودمان و محرومین سیستان بلوچستان انجام داد. همان اندازه اختلاف است، چه بسا بیشتر. به قول علیانی مثلا می توانیم جای تمام کلمات ریچ کیدز بگذاریم طبقه متوسط و از زبان آن کپرنشین سیستان بگوییم "[...] من دارم اشرافیگری و بریز و بپاش رو تقبیح میکنم و دارم به اون دسته انگلهای اجتماع که طبقهی متوسط میشه اسمشون رو گذاشت فحش میدم. انگلهایی که بی توجه به فقر مردم توی سیستان و بلوچستان تو خیابون بستنی ایتالیایی اسکوپی هزار تومن میریزن توی حلقوم و شکم کثیفشون."
این نکته قابل توجه است، حالا می گویم چرا.
توی همان گوگل پلاس یکی دیگر هم نوشته بود که "اینایی که دارند به «ریچ کیدز آو تهران» فحش میدن منظورشون از این فحشها اینه که اگه خودشون اندازه اینا پولدار باشند شبها میرن نون و خرما میذارند پشت در خونه فقرا و اینجوری زندگی نمیکنند؟! سیریسلی؟!"
این دومی خیلی مهمتر از قبلی است. اینها سوالات جالبی است. فارغ از اینکه می توان برخی نقدهایی را به کورش علیانی وارد کرد، یا مثلا می توان در جواب دومی گفت که اصل بحث جای دیگری است، اما اینکه ما خودمان مورد سوال واقع می شویم خودش خیلی مهم است.
ب. به اینجای بحث که می رسیم، خودمان که مورد سوال قرار می گیریم، دو رفتار می توانیم داشته باشیم. رفتار اول اینکه وقتی "بچه پولدارها" را با خودمان مقایسه کنیم، بعد بگوییم خب راست می گویند آنها هم مثل ما، حالا آنها توان مالی شان با ما متفاوت است، ولی رفتارشان نه، پس نوش جانشان. کاملا لیبرال و مداراگرا و شیک.
اما یک واکنش دیگر به سوالات بالا می تواند این باشد که به رفتار خودمان شک کنیم. در واقع اصالت را به نقد بدهیم، نه به خودمان. به جای اینکه بگوییم ما خوبیم، پس هر که مثل ما باشد خوب است و نوش جانش، به این فکر کنیم که شاید ما هم مثل همان بچه پولدارهایی که این همه ازشان متنفر شده ایم ایراد داریم، فقط در جایگاه خودمان.
اینجاست که آدم فکر میکند چه باید بکند. چه درباره خودمان، چه درباره این مشکل اجتماعی و ایراد رفتاری که در سطوح مختلف جامعه دیده می شود. اینکه ما چه می توانیم بکنیم برای اختلاف طبقاتی موجود.
از نظر من این جریان ایجاد شده در واکنش به اختلاف طبقاتی بالذات خوب است، اما به عنوان زنگ خطر، به عنوان یک هوشیار کننده، که ما واقعیت های اجتماعی مان را از یاد نبریم. من قرار نیست اینجا یک جواب نهایی بدهم که چه بکنیم، اما به گمانم جا دارد همه به آن فکر کنیم، و البته همه در این راه عمل کنیم. هر کس راه خودش را دارد. ماه رمضان دو سال پیش همین جا یک راهی پیشنهاد کردم که شاید بیشتر نوعی همدردی بود با طبقات پایین اجتماع در اوج بحران اقتصادی. می توان همان پیشنهاد مقطعی را طولانی مدت و ادامه دار کرد. کمی خوشگذارنی ها و کافه رفتن هایمان را تعدیل کنیم و پولش را کنار بگذاریم برای دیگرانی که از این خوشی ها ندارند. یا حتی می توان این رفتار را جمعی کرد. با دوستانمان قرار بگذاریم و پول های جمع شده را سر ماه به یک خیریه بدهیم. می توان خیلی کارهای دیگر کرد، خیلی پیشنهادها و ابتکارهایی که به ذهن قد نمی دهد وخلاقیت های شما بهتر به آنها می رسد، اما هر چه که هست، باید کاری بکنیم، وگرنه ما هم مثل همانها، و جامعه هم مثل حالا، همین است که هست، کاریش هم نمی شود کرد.
این یک "ندا برای عمل" بود، یک تلاش هرچند مذبوهانه، برای اینکه از شما دعوت کنم پیشنهاد بدهید، و هر کدام انفرادی یا جمعی کاری بکنیم. این بخش اول
2.
در بخش قبل گفتم که نقد به این قضیه "بچه پولدارها" نمی تواند به این شکلی باشد که الان هست، چرا که ما هم مثل آنها زندگی می کنیم، رستوران می رویم از غذای لذیذمان عکس می اندازیم، انواع خوش گذرانی هایمان را در شبکه های اجتماعی به رخ همه می کشیم، و خلاصه داریم در سطح مالی خودمان عیاشی میکنیم. ما هم اگر همان قدر پول داشتیم کما بیش همان می شدیم که آنها شده اند.
می توانم به این بحث، موارد دیگری را هم اضافه کنم، مثل اینکه از کجا می دانیم آنها واقعا نسبت به واقعیت های اجتماعی بی تفاوتند؟ به عنوان مثال می شود بپرسم خود شما چند درصد از درآمد ماهانه تان را به خیریه می دهید، و بعد بگویم که از کجا می دانید که آنها همان درصد از درآمدشان را نمی دهند؟ چرا به این واقعیت نگاه نمی کنیم که برخی از این افراد انقدری توانمندی مالی دارند که اگر خمس مالشان را هم صرف کارهای عام المنفعه کنند باز هم توان خرید آن ماشین ها و آن خانه ها را خواهند داشت. پس چطور انقدر راحت آنها را متهم می کنیم به زالوصفتی و عیاشی؟
و حتی نقدی مهمتر، اینکه چرا همه صاف می روند سراغ رانت خواری و دزدی؟ بله خیلی ها بوده اند که از این راه جیب هایشان پر شد، اما فقط همین ها بوده اند؟ فقط همین یک راه برای پولدار شدن هست؟
بگذارید از تجربه خودم برایتان تعریف کنم. دبیرستانی که میرفتیم بچه پولدار زیاد داشت. طبقه متوسط و حتی متوسط رو به پایین هم داشتیم، اما پولدارهای منطقه یک خیلی بودند. هنوز بعضی هاشان دوستان خیلی نزدیک من هستند، که یک بار داشتند از کشیدن قلیان سیصد هزار تومانی در یکی از قهوه خانه های تهران تعریف میکردند، و خیلی از همین رفتارهای پولدار مآبانه که در این روزها دیده اید. اما من خیلی خوب می دانم که آنها نه تنها قبل از دولت نهم بسیار متمول بوده اند، بلکه می توانم تضمین کنم پدرانشان از سالم ترین کاسبان جامعه و درآمدشان حلال ترین درآمدها است. حالا با چه جرأتی می توانم به دیگرانی که مشابه همین دوستان من هستند بگویم دزد و رانت خوار؟! صرف اینکه اهل مشروب و پارتی هستند؟! یا صرف اینکه یک چیزی شنیده ام که یک عده در این دوران تحریم پولدار شده اند؟
از نظر من نقدی مستقیماً نمی تواند به این افراد وارد باشد، به تمام دلایلی که بالا گفتم. بله، اگر کسی را دیدیم و مطمئن شدیم که رانت خوار بوده یا ثروتش را به هیچ وجه در راه جامعه خرج نمی کند، می شود همه این فحش های روزهای اخیر را تقدیمش کرد، اما اینکه راه بیافتیم همه را با یک چوب برانیم، همه را متهم کنیم و در تمام صفحات و زیر تمام عکسهایشان فحاشی و تنفر پراکنی کنیم، گمان نمی کنم رفتار عادلانه و البته عاقلانه ای باشد.
اما در جواب آقای علیانی، فکر میکنم که قباحت و زشتی این صفحه "بچه پولدارها" نه در پولدار بودنشان، که در خودنماییشان است، و نه خود نمایی های شخصی شان (که یادآور شدم خود ما هم همین کار را می کنیم) بلکه خودنمایی تجمعی، یعنی ایجاد یک صفحه با نام "بچه پولدارها" و جدا کردن خودشان به عنوان یک قشر اجتماعی و دامن زدن به اختلاف طبقاتی و فخر فروشی عمومی. این آنجایی است که آدم باید نگران شود، متاثر شود و بد و بیراه بگوید، البته نه به پولدارها، بلکه به کسانی که این صفحات را راه انداختند و مدیریت می کنند. و نگویید که چه فرقی میکند، می دانیم که خیلی فرق میکند و خودمان هم این را درباره خودمان نمی پذیریم که با بدی های هم مسلک هایمان یکی بشویم.
و در نهایت، حواسمان باشد، اینها سرمایه دارهای جامعه ما هستند و جامعه به این سرمایه نیاز دارد. این نفرت پراکنی اخیر می تواند منجر شود به همان اتفاقی که در سالهای انقلاب افتاد و به دنبال نفرت از نظام سرمایه داری و برخورد با برخی از بورژواهای جامعه، امنیت اقتصادی به خطر افتاد و صاحبین سرمایه اموالشان را به خارج از کشور انتقال دادند. این تنفر پراکنی امروز می تواند این حس عدم امنیت را ایجاد کند تا در اولین اتفاق این سرمایه دارها همه بار و بندیلشان را جمع کنند و بروند و جیب جامعه را خالی بگذارند. اگر انتظار داریم که این قشر به جامعه کمک کند، نباید با چوب و چماق طلب کمک کرد.
این هم بخش دوم.
۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه
ناخوشی های پیش از سفر
کلا روز خوبی نبود. از صبحش. رفتم دنبال چیزی که خوشم نمیاد ازش. اینکه برم پیش یکی بگم فلانی منو معرفی کرده برای فلان مشکلم چیکار میتونم بکنم؟ که البته معنی دقیق تر "چیکار میتونم بکنم؟" اینه که تو برام چیکار میتونی بکنی؟ از صب با قیافه برج زهرمار پاشدم رفتم پیش سرهنگ فلانی توی نظام وظیفه. سرهنگ مقادیر زیادی شل و ول بود. یکی از دیوارای اتاق پارتیشن شیشه ای بود و سرهنگ با خط نستعلیق غیر حرفه ای روش یه سری اذکار و اسامی ائمه رو نوشته بود، کاملا بی سوادانه و غیرعربی. وقتی رفتم و داشتم توضیح میدادم که مشکل چیه (و البته تا جای ممکن قضیه رو پیچونده بودم و از این کار هم به غایت بدم میاد) یه آقای میانسالی اومد تو. یک فرد با قیافه ای شبیه به طنزپرداز مزخرف قدیمی "رشید"، با یک همچو سبیلی، لباس های خیلی ساده، صورت نیمه اصلاح شده، و خلاصه ش تیپ تابلوی کارمندی. گفت بچه ش دانشجوی دانشگاه تهرانه و میخواد بره سامرسکول، یا همین مدرسه تابستانی در یک دانشگاه خارجی. سرهنگ گف خب؟ گف میگن این سفرش نیمه علمی محسوب میشه، من باید هشت میلیون وثیقه بذارم. سرهنگ گفت خب؟ گف من معلمم، هشت میلیون ندارم. هزینه سفرش هم هست. نمیشه این سفر رو علمی محسوب کنید که وثیقه کمتری بخوان؟ جواب سرهنگ تموم نشده بود من شروع کردم بد و بیراه گفتن زیر لب. سرهنگ هی می گفت "چه ضرورتی داره این دوره؟! نره مگه چی میشه؟!" آقای معلم توضیح داد که بالاخره برای آینده درسیش خوبه و حالا همچین جوی هم توی دانشجوها هست. جواب فرقی نکرد، بلکه بدتر هم شد "آقا ایشون نره که بازم مدرک ارشدشو میگیره همین مملکت... وقتی یه چیزی ضروری نیس منم پولشو ندارم خب نمیدم دیگه" در واقع نه تنها نفهمیده بود که این سامرسکول- و اساسا فعالیت علمی- چه هدفی توش هس، بلکه خواسته یا ناخواسته به تحقیر آقای معلم مشغول بود.
یک ساعت نشده بود که بابا هم به جمعمون اضافه شد. طرف وقتی فهمید بابا قبلا توی وزارت علوم مسئولیت داشته یه موقعیتی پیدا کرد و گفت "وزارت علومیای جدید که کاری نمیکنن واسه آدم، باز به همون وزارت علومیای قدیم. پسرم متالوژی سمنانه، هرکاری میکنم بهش انتقالی نمیدن بیاد تهران. منم واقعا واقعا توان مالیشو ندارم که اونجا براش خونه بگیرم" همون آدم یک ساعت پیش، خودش داشت همون حرفها رو تکرار میکرد و دنبال یه رابطه ای میگشت که بتونه پسرشو منتقل کنه.
به این فکر کردم که چرا مملکت ما واسه همه چیز باید آشنا داشت؟ چرا خب ضابطه ها رو یه جوری نمینویسین که این مشکلات پیش نیاد که بعد طرف بخواد التماستون کنه غرورشو له کنه خودشو کوچیک کنه واسه این که جلو بچه ش شرمنده نشه؟
به این فک کردم که چرا نظامیای مملکت ما باید آدمایی باشن که بهره ای از هوش و عقل و مدیریت نبردن؟
به این فکر کردم که چرا یه سرهنگ تمام مملکت نباید انقدری پول داشته باشه که بتونه بچه ش رو بفرسته شهرستان درس بخونه؟
فک کردم منی که دارم این همه جون میکنم و یک جهانی رو بسیج کردم که برم فرنگ، آخرش چه پخی میخوام بشم؟ یا مثلا بچه اون معلمی که داره شیره باباشو میکشه که بره سامرسکول...
خیلی فک کردم. و اینه که الان حالم خوب نیس.
۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه
آرمانگرایی پرچالش
۱۳۹۱ دی ۲, شنبه
تفکرات امروز ما، روی دیگر سکه تندروی های دیروز پدران ما
اگر بخواهیم قضاوت درستی درباره فضای آن سال ها و علت اتفاقات آن دوران داشته باشیم، بدیهی است که لازم است خودمان را بگذاریم جای مردمی که با دادن صدها شهید و هزاران زندانی برای رسیدن به یک آرمان جنگیده بودند. مردم آن دوران، علاوه بر تنفر زیادی که به خاطر شاه از امریکا داشتند، یک ایدئولوژی و آرمانشهر در ذهنشان حک شده بود، جهان بدون ظلم، جهان بدون امپریالیسم و غراتگری، جهان مساوات، و بسیاری از شعارهای مشترک با گروه های چپ، که البته می نشست در کنار شعارهای اسلامی نظیر اجرای احکام اسلام، جهان توحیدی، نگرش خالصانه و غیره و غیره. وبعد همه این شعارها و آرمان ها در کنار هم جوی را می ساخت که مانند سیلابی به راه می افتاد، همه کس را با خود همراه می کرد و همه چیز را تخریب می نمود. شاید هر یک از ما در آن دوران رشد می کردیم حاصلی جز این نمی یافتیم، کما اینکه می بینیم بسیاری از انقلابیون تند آن دوران- و حتی بسیاری از آغاز گران و ایده پردازان تسخیر سفارت امریکا- امروز اصلاح طلبانی هستند که هیچ یک از رفتارهای تند انقلابی مشابه آن دوران را بر نمی تابند. مخلص کلام اینکه آن اتفاقات و آن جریانات طبیعی بود. وقتی ما امروز به نقد آن دوران می پردازیم، صحبتمان می رسد به یک سری ای کاش. ای کاش فلان جا حواسشان به فلان چیز بود. ای کاش فلان کس فلان حرف را نمی زد. چرا فلانی نفهمید که عاقبت این کارش چه می شود؟ چرا فلانی فکر نکرد که دارد پایه چه افراطی را می گذارد و مجوز چه کارهایی را صادر می کند؟ و هزاران هزار سوال و ای کاش که در پی تاسف از روزگار امروز حاصل می شود.
صحبت در این جا متوقف. می خواهم بروم روی دیگر سکه را به شما نشان دهم. همان گونه که مردم آن دوران از ظلم حکومت شاه به ستوه آمده بودند و در نتیجه از هر آنچه حامی شاه و مربوط به شاه بود متنفر بودند و آنها را نابود کردند و بیرون انداختند، بدون اندیشه ای از برای فردا، یا اساساً تفکری درباره درستی عملشان، امروز ما هم از ظلم هایی متنفریم و داریم دقیقا در همان جو قرار می گیریم و همان رفتارها را نشان می دهیم و هرآنچه را که به نحوی با آن ظلم ها نقطه مشترکی دارد، هدف قرار می دهیم، تخریب میکنیم، مسخره می کنیم و دور می اندازیم. و از طرفی نه همه چیز، اما بسیاری از چیزهایی که با ظلم های مدنظر ما به نحوی سر مخالفت دارد را می پسندیم و می پذیریم، بدون آنکه حساب کنیم این مخالفت از برای چیست و مخالفت کننده (یا روش مخالفت) در جایگاه درستی قرار دارد یا خیر.
روشنفکری امروز ما، آرمان های ضدامپریالیستی را دور ریخته و هرکسی را دوست می پندارد. "همه خوبند، حتی اگر خلافش ثابت شود". "هیچ کس دشمن ما نیست، توهم توطئه نداشته باشید." "کمک ها در راه مبارزه با ظلم مهم نیست از کجا تامین می شود." "کسی که ظلم میکند مظلوم واقع نمیشود و لایق عدالت نیست"
به عنوان یک مثال روشن، زیاد میبینیم که پایه و اساس دین و ایدئولوژی- که علی الظاهر باعث یا دستمایه ی بسیای از ظلم ها شده است- از بیخ و بن زده می شود...
و بدین ترتیب است که ما مردم ایران، این بار در کسوت روشفکران، راه پدران تندروی انقلابیمان را دوباره طی می کنیم و از چاله به چاه، و از چاه به دره ای می رویم.
آنها آن روز قرائت نادرستی از اسلام را پیش گرفتند و بسیار تند تر از دستورات واقعی اسلام عمل کردند و آنچه کردند که امروز نتیجه اش را حداقل در باب تنفر و دین گریزی می بینیم. و امروز دوستان روشنفکر ما، باز هم قرائت نادرستی از اسلام را پیش گرفتند و بسیار کندتر از دستورات واقعی اسلامی عمل می کنند و دیر نیست که نتیجه اش را ببینیم
این درست که نباید همه چیز به گردن دشمن بی افتد، اما اینکه همه دوست فرض شوند نابخردانه است. اینکه هیچ کس با پیشرفت ما مشکلی ندارد نامعقول است، اینکه سازمان های حقوق بشری و ساختارهای سازمان ملل منصف و دقیق فرض شوند سادگی است.
این پست به علت خواب آلودگی در لحظه و بی حوصلگی در روزهای آینده نصفه ماند و بیات شد.
۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه
هم دردی با جامعه: از حرف تا عمل
همه ما از شنیدن این ها درد کشیده ایم. برای هم گفته ایم از این دردها. از عکس و کاریکاتور تا شعر و نوشته، هرچه توانسته ایم همخوان کرده ایم. اما این کافی نیست، هست؟
پیشنهادی به ذهنم رسید که شاید ما را به جامعه نزدیک تر کند، و شاید وجدانمان را آرامتر.
واقعیت این است که این وضعیت اقتصادی برای اکثر ما محسوس نیست- هرچند قابل فهم باشد. غالبا از طبقات متوسط رو به بالای اجتماع هستیم، و شکر خدا خانواده هایمان هرطور بوده حمایتمان کرده اند. در بدترین حالت غذای کمتر از 200 تومان سلف دانشگاه فراهم است، با کیفیتی که شاید بسیاری از مردم از آن محرومند. قبول کنیم که ما وضعیت اخیر را شنیده ایم، حس نکرده ایم.
فردا، روز اول ماه رمضان است. روزه میگیریم یا نه، مهم نیست. بیایید برای دو هفته خودمان را در موقعیت سایر مردم قرار دهیم. افطارمان مانند مردم و برخلاف سالهای گذشته ساده باشد. بیایید هوس آش و حلیم و زولبیا و بامیه را برای دو هفته کنار بگذاریم. هرسال افطار با دوستانمان بیرون میرفتیم، امسال فراموشش کنیم. بسیاری از ما به مهمانی های رنگین دعوت خواهیم شد. برای هر لقمه، فراموش نکنیم که بیرون از مهمانی پر و پیمان ما، کسان زیادی هستند که با نان و چای افطار می کنند. حد خود را نگه داریم. و اگر به هر دلیلی روزه نمی گیریم، بیایید وعده های غذایی را ساده تر و کم خرج تر کنیم. فقط برای دو هفته. میان وعده ها را تا حد امکان حذف کنیم. و در این بین، هزینه ای که هر روز صرف ناهار یا میان وعده می کردیم را جمع کنیم.
دو هفته که تمام بشود، نیمه ماه رمضان است. شب ولادت امام حسن، که به اکرام بخشندگی معروف است. پول هایی که در این دو هفته از نصف شدن هزینه های رایج خورد و خوراک جمع شده، اگرچه کم باشد، میتواند شب عید را برای یک خانواده شیرین کند. یک جعبه کوچک زولبیا بامیه، یا چند ظرف غذا، اندکی نان، یک جعبه خرما، هر یک از اینها می تواند نجات بخش یک خانواده باشد. می تواند چهره غمگین کودکی را خندان کند و دل غمگین پدر و مادری را برای یک شب آرام. همه ما اطرافمان کسی را داریم که نیازمند همین اندک باشد. سرایدار ساختمان، نگهبان مجمتع، باغبان پارک، رفتگر محل، یا همسایه ای که یک کوچه بالاتر در بیغوله ای زندگی می کند...
بیایید با مردممان همراه شویم. اندکی از خوشی هایمان بزنیم و به دیگران ببخشیم. اندکی فقر و ناراحتی را درک کنیم. اندکی از فقر و ناراحتی دیگران کم کنیم.
اندکی عمل کنیم، به جای حرف زدن...
این یک فراخوان است، اگر مایلید با دیگر دوستانتان به اشتراک بگذارید.
۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه
کارگران جنسی (SexWorkers)
همان ها که القابشان فحش لحظات نفرت و انزجارمان است
همان ها که هرروز می بینیمشان
سر خیابانی، کوچه ای، گوشه تاریکی
در انتظار چندرغاز
که دست بی محبتی پس از تحقیر به سمتشان پرتاب کند
همان ها که ازشان صحبتی نمی کنیم، مبادا زشت باشد
از آنها چه می دانیم؟
درباره آنها چگونه می اندیشیم؟
"خودشان مقصرند"؟
"آنها فاسدند"؟
"مجازاتشان سنگسار است"؟
من این طور فکر نمی کنم
پ.ن1: موضوع پروژه یکی از درسهایم بود. و نتیجه اش هم برای خودم جالب و تاثیر گذار. این را بخوانید. به نظرم ارزشش را دارد.
پ.ن2: هنوز کسی گذرش به اینجاها می افتد؟
۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه
من محرم را دوست دارم
می نشینم پای سخنرانی، مثل همیشه مغزم تند تند کار می کند، هی فکر های مختلف، هی خجالت ها و افسوس ها و آینده و چه شده است و چه باید بشود. از وظیفه ما می گوید، از حسینی بودن. تذکر است دیگر. فذکر، ان الذکری تنفع المومنین. از عذاب الهی می گوید و گناه مردم. فکر می کنم که چه راحت حرف خوب را یک نفر آدم احمق خراب می کند. رابطه باران و عذاب و این ها را که می تواند انکار کند؟ چه راحت دین گریزمان کردند. پایم هم مثل همیشه خواب می رود. چاق هم نیستم!
سینه زنی که شروع می شود، اولش خوب است، هرچند که مداح محترم اعصاب مرا خراب کرده بس که بد میخواند وسطش من و سایر فتنه گر ها را نفرین می کند. بعد کم کم کل سینه زنی سوهان روحم می شود، باز هم مثل همیشه، شاید امسال کمی بیشتر. امسال هی فکر می کنم که ما اینجا چه می کنیم. این مردم برای چه می گریند. گریه ها برای چیست. فریاد ها، ناله ها، خودزنی ها. واقعن دلشان این قدر نرم است؟ سال پیش هم گریه می کردند؟ وقتی ندا را دیدند، وقتی ملت را زیر ماشین پلیس دیدند، وقتی کتک خوردن ملت عزادار را دیدند، آن وقت ها هم گریه می کردند؟ حالا اینها به کنار، اصلن آمده اند اینجا دنبال چی؟ مغزم سوت می کشد هی
مداح زر می زند، یعنی من فکر می کنم که زر می زند، شاید هم نمیزند. می گوید فلان کس هر کار کرد حاجت نگرفت، حضرت عباس حاجتش را داد. یعنی حضرت عباس با معصومین متفاوت است؟ یعنی بگیر نگیر دارد؟ یعنی ربطی به حال خود آن آدم نداشته؟ یعنی این آدم مغز ندارد؟ خب یعنی آن آدم و این مداح، هیچ کدام معنی دعا را نفهمیده اند. من هم اگر ادعا کنم فهمیده ام که زر زده ام. این هم بی خیال...
خسته شده ام. آخر کار نمادین که دیگر کش دادن ندارد. مگر سینه زنی خودش معنا است که این طور بساطش کرده اید. حالا هیچ طوری هم نه، این طور. جا برای ایستادن هم نیست، چه رسد به دو دمه و دور زدن دور حسینیه. حالا دیگر جای فکر کردن به خودم، به فکر فرهنگ خرابمان هستم. به فکر بی فکری هم کیشانم. برادر عزیزی پشتش به من است و تنها سایه ریش حجیمش را می بینم که در حین سینه زدن تکان می خورد. هی وسوسه می شوم در گوشش بگویم "مازوخیست عزیز، روانی، محکم سینه زدن ثواب ندارد، درد دارد. این ها فرق دارند با هم" بعد فکر می کنم که نمی فهمد. بفهمد هم که دلخور می شود، دیگر نمی شود درستش کرد. بعد یاد موسی و شبان می افتم. می گویم بگذار عبادتش آن جور باشد که دوست دارد. اصلن به من چه؟
بالاخره تمام می شود. مداحان محترم هنرنمایی هایشان تمام شد آخر، هر کدام اشعار مورد علاقه شان را خواندند که یک وقت حیف نشود، یک ساعت وقتمان هرز رفت، حالا دارند دعا می کنند، تا دلتان بخواهد مزخرف. چراغ ها را که روشن می کنند، مثل همیشه یاد لطیفه قدیمی می افتم که یک نفر لباس زیرش را گم کرده بود. مثل همیشه از خودم خجالت می کشم و دعا می کنم که آدم شوم به حق این مجالس.
مردم را نگاه می کنم. یکی یکی. دارند غذا می گیرند. دلم خون است از تمام افکار اعصاب خرد کن یک ساعت گذشته. از فرهنگ بد، از نفهمی ملت، از ندانستن ها و سوالات بی جواب خودم. از اینکه این طور باشد که حالا حالا ها جامعه درست بشو نیست. همین طور که نگاه می کنم، همان حس همیشگی باز هم می آید سراغم، که من این ها را دوست دارم. با خر بازی هایشان، با ریش های ترسناکشان، با همه نقدهای به زعم خودم روشنفکرانه ای که خسته ام می کند. این ها مردمند، عامی اند. این ها برخلاف من خرده شیشه ندارند، صاف و ساده اند. خیلی هایشان ادا در نمی آورند. همین اند که هستند. این ها زائر امام حسین اند. من هم دوستشان دارم.
انی سلمٌ لمن سالمکم، و حرب لمن حاربکم، الی یوم القیامة...
پ.ن: سر دعا کردن ما رو از قلم نندازین، هر چند که هنوز مسئله دعا درست برام حل نشده
۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه
کمی به فکر آینده باشیم
یکی از مسائلی که ما هیچ وقت جدی نگرفتیم، بحران منابع طبیعی بالاخص آب و انرژیه. شاید علت جدی نگرفتن این قضیه عدم مشهود بودن نتایج در کوتاه مدته. درست مثل بحث سرطان زایی مواد مختلف که ما اصولن اهمیتی بهش نمی دیم، چون قرار نیست طی روزهای آتی همین هفته ما رو از زندگی بندازه
اما واقعیت اینه که این مسئله خیلی جدی تر از این حرفهاست، شاید حتی جدی تر از وضعیت سلامت خودمون. محیط زیست در همه جای دنیا، از جمله ایران، به سرعت رو به نابودیه. وضعیت جنگل ها، تالاب ها و دشت ها در سراسر ایران کم کم به سمت بحرانی شدن پیش میره. اگرچه بخش زیادی از این مشکل دست ما نیست، اما ما هم میتونیم با ایجاد تغییراتی در زندگی روزمره مون به حفظ محیط زیست کمک کنیم.
اینجا چند توصیه مهم رو از کل توصیه هایی که در سراسر جهان به عنوان اقدامات مهم اولیه مطرح میشن براتون میارم. امیدوارم بتونیم با تمام توان به این توصیه ها عمل کنیم. از همین امروز، از همین الان.
1. از لامپ کم مصرف استفاده کنیم. مشکلات زیادی در این رابطه وجود داره، میدونم. اما باید برای مصرف کمتر برق بجنگیم. اگر خانواده موافق نیستن، سعی کنید حداقل توی اتاق خودتون از این لامپ استفاده کنید. اتاق های خوابگاه هم که برای بچه های خوابگاهی مستقل و دست خودشونه. اگر از رنگ سفید این لامپ ها خوشتون نمیاد می تونید از لامپ های کم مصرف آفتابی استفاده کنید، یا اینکه حداقل با لامپ های معمولی ترکیب کنید (مثلن از 6تا لامپ لوستر نصفش رو کم مصرف بزنید)
2. ماشین ظرف شویی رو قبل از روشن کردن کاملن پر کنیم. مصرف آب و برق برای هر بار روشن کردن ماشین ثابته، پس بهتره که حداکثر استفاده رو ازاین مقدار زیاد آب و برق ببریم. (همچنین است برای ماشین لباس شویی)
3. دمای اتاق رو تنظیم کنیم. دمای اتاق در زمستون قرار نیست مثل تابستون باشه. توی هوای سرد میشه با پوشیدن لباس بیشتر خودمون رو گرم نگه داریم. بنابراین استفاده بیش از حد از وسایل گرمایشی (گاهی تا حدی که از گرما پنجره رو هم باز می کنیم) اصلن معقول به نظر نمیرسه. برای گرمای بیشتر موقع خواب میتونیم از روش های ساده و قدیمی مثل کیسه آب جوش استفاده کنیم (اکثر داروخانه های بزرگ دارن). خلاصه به جای مصرف انرژی بیشتر برای گرم شدن، از لباس و وسایل جانبی بیشتر استفاده کنیم.
4. دمای آب حموم رو هم تنظیم کنیم. آب لازم نیست روی 100 درجه تنظیم بشه که بعد هی مجبور باشی با آب سرد قابل تحملش کنی. دمای ایده آل معمولن 45 درجه در نظر گرفته میشه، اما محض احتیاط شما بذار 50. ولی بیشتر نه
5. کلن سعی کنیم حموم رفتنمون رو اصلاح کنیم. دو سوم از حرارت موتورخونه صرف گرم شدن آب حمام میشه. حتی المقدور کوتاه دوش بگیرید و از دوش های کوچک پر فشار استفاده کنید که آب کمتری مصرف می کنن.
6. برای خرید به نزدیک ترین مغازه رجوع کنید، و تا حد امکان پیاده به خرید برید.
7. موادی رو بخرید که بسته بندی کمتری دارن تا از مصرف انواع پلاستیک و تولید زباله های برگشت ناپذیر جلوگیری کنید. میوه هایی که بسته بندی شدن رو فراموش کنید. اگر اجناسی که از مغازه خریداری می کنید اون قدری کم هستن که میتونید همینطوری دستتون بگیرید از گرفتن کیسه پلاستیک خودداری کنید. اگر از ظروف یک بار مصرف میخواید استفاده کنید نوع برگشت پذیر اونها رو انتخاب کنید
8. وسایل الکترونیکی که استفاده نمی کنید رو از برق بیرون بکشید، یا از حالت انتظار (استندبای!) خارج کنید. تلویزیون خود را بعد از خاموش کردن با کنترل، با دست نیز خاموش کنید. در امریکا برقی که فقط صرف تلویزیون های در حال انتظار میشود معادل برق یک نیروگاه است!
9. خانواده خودتون رو متقاعد کنید که علاوه بر انجام این موارد، از پنجره های دوجداره استفاده کنن. هزینه تعویض پنجره ها اگرچه زیاده، اما بدون شک با کاهش مصرف انرژی موجب کاهش هزینه ها میشه و به مرور زمان هزینه اولیه جبران میشه. به علاوه سر و صدای کمتر و آسایش بیشتری هم از این طریق حاصل شده. اگر هم متقاعد نشدن حداقل با استفاده از درز گیرها راه فرار گرما رو ببندید.
10. هرکدوممون یک درخت بکاریم. روز درخت کاری 15 اسفنده. این روز رو فراموش نکنیم.
این ده توصیه از سی توصیه بین المللی بود که با شرایط زندگی و توان ما سازگاری بیشتری داشت. خواهش می کنم تمام توانتون رو در جهت انجام این توصیه ها به کار ببندید و تا جایی که میتونید دیگران رو هم از این حرکت مطلع کنید. حداقل اینکه این مطلب رو برای دوستانتون ارسال کنید و اونها رو هم به حفظ آینده شون دعوت کنید. فراموش نکنید که هشدارها در مورد کمبود انرژی و آب شیرین، افزایش روز افزون اثر گلخانه ای و دمای کره زمین، آلودگی هوا و محیط زیست و در نهایت تخریب لایه ازون بسیار جدی هستند. از امروز همه برای حفظ کره زمین تلاش کنیم
۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه
چند کلوم حرف غیرآدمیزادی
پ.ن2: هر کی دوست داره میتونه به این پست بخنده
۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه
آیین مردمان، آیین حاکمان
پ.ن2: پست پایینی رو هم الان نوشتم، که یه کمی برام مهم تره
۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
مرفه بی درد؛ مرفه کم درد
۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه
فتفشلوا
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه
کودک، باران، دریا
۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه
این درس دوست داشتنی
The PATIENT is there to give the DOCTOR all the information the DOCTOR needs, in order that the DOCTOR can make decision and the PATIENT should then implement that decision once the DOCTOR has made it. (Williams, 1988
خب، این نوشته در نگاه اول درست به نظر میاد. اما، واقعیتش، درست اینه که جای پزشک و بیمار رو عوض کنیم! در واقع در حالت جدید، پزشک دهنده اطلاعات و بیمار تصمیم گیرنده برای درمان خواهد بود. شاید یه کم اغراق آمیز به نظر بیاد، اما اگر درست نگاه کنیم می بینیم که حداقل حق بیمار رعایت شده تا خودش تصمیم بگیره که به کجا میخواد بره.
مثالی که استاد سر کلاس میزد، زن جوانی بود که در دوران رزیدنتی استاد به علت سرطان کولورکتال توی بیمارستان امام بستری شد. نهایت کار به اینجا رسید که برای اینکه بتونه چند ماه بیشتر به زندگیش ادامه بده، باید رکتومش رو بردارن و در نتیجه دفع مدفوع از طریق لوله ای که به صورت مصنوعی کولون رو به خارج وصل می کنه انجام میشه (اسم تکنیکش یادم رفته، اگه کسی بلده بگه). خب همه پزشک ها و خانواده بیمار اصرار داشتن که این عمل انجام بشه تا بتونن این خانوم رو یک سال بیشتر حفظ کنن، اما بیمار قبل از عمل از بیمارستان فرار می کنه! استاد می گفت اون دوران خیلی ناراحت شدم که چرا همچین کاری کرده، اما حالا می بینم که حق داشته زندگی خودش رو خودش انتخاب کنه. شاید این بیمار دوست نداشته به خاطر یه کم زندگی بیشتر، زجر مقعد مصنوعی و بوی بد همیشگی و انزوای ناشی از اون رو تحمل کنه.
مسئله اساسی همینه، که ما بدونیم هر چیزی که ما تشخیص دادیم لزومن درست ترین چیز نیست. نه فقط در این مورد، که در بحث "سیاست گذاری مبتنی بر شواهد" هم همین مطلب مشاهده میشه. اینکه ما فکر می کنیم فلان سیاست حتمن تاثیر مثبتی داره، اما وقتی در اندازه کوچیک و محدود اجراش می کنیم، دقیقن نتیجه عکس به دست میاد! (خوندن این مقاله 2صفحه ای رو برای اطلاعات بیشتر توصیه میکنم؛ کوتاه اما بسیار جالب)
شاید این مهمترین چیزی بود که از این درس یادگرفتم، یا شاید مهمترین چیزی که توی کل این ترم یادگرفتم. اینکه استدلال منطقی لزومن جوابگو نیست و افکار ما میتونه کاملن اشتباه باشه، هرچند که کاملن منطقی به نظر بیاد...
پ.ن: البته مطلب جالب توجه دیگه اینکه، درست بعد یک سال فهمیدم اون "ضریب جینی" که محسن رضایی هی توی مناظره ها میگفت، اسم یه اقتصاددان می باشد، نه اینکه "جین" به عنوان یه واحد! :دی
۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه
انّی اعلم ما لاتعلمون

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه
زن

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه
می خندیم به درد دیگران
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه
حق خود میدانند...
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سهشنبه
تجربه مدیریت از بالا، چالش فرهنگی- اجتماعی
