‏نمایش پست‌ها با برچسب جامعه، ما. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب جامعه، ما. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

تحقیر، حاد یا مزمن؟!

همین طور بی حرکت نشستم و چشمام داغ شده. حال بدی که زیاد تجربه ش کرده بودم برام زنده شد انگار. حال بد گرمای تابستون، بعد از اینکه اول صبح ناامید بیرون میرفتم، شب تحقیر شده و با یک خروار بن بست پیش رو برمیگشتم.
بحث از لاتاری شروع شد، از اینکه باید برای لاتاری گرین کارد اسم نوشت یا نه. بحث اینکه این خودش یه پا تحقیره که بیان بهت بگن آخی جهان سومی گوگولی غصه نخور بیا آمریکا رات میدیم. بحث این بود که این تحقیر رو باید پذیرفت یا نه؟ بحث دراز بود، ولی جواب تهش خیلی روشن بود: بستگی داشت به اینکه چقدر از تحقیرهای فعلی خسته شده باشی.
هیچ کدوم نمیخواستیم مهاجرت کنیم. هر دو فک میکردیم که میخوایم خوب درس بخونیم و برگردیم سرزندگی و مملکتمون، منتها مسئله این بود که آیا پذیرفتن تحقیرها و مشکلات روند دریافت گرین کارد می ارزه یا نه؟ اینکه آیا بدون گرین کارد میتونی سرتو بالا بگیری و بری درس بخونی یا نه؟ جواب همه اینا بر میگشت به تجربه قبلی، به ترس های قبلی، استرس های قبلی، نفرت های قبلی، و میلی که به فرار از همه این ها ایجاد میشه.
هرچی که بحث پیش رفت تجربه های قبلی بیشتر یادم اومد، زخمای کهنه رو انگار یکی یکی باز میکردم. یاد حال مامان اینا افتادم وقتی از سفارت سوئیس برگشتن، وقتی میگفتن چطور باهاشون برخورد شده، که نه تنها احترام شغل و جایگاه و عنوان سفر، که حتی احترام یه آدم عادی رو هم حفظ نکردن.
یادم افتاد وقتی کنگره کانادا رو نتونستم برم، یادم افتاد وقتی همه استرسم این بود که دانشگاه مورد علاقه م قبول بشم و بهم ویزا ندن چون ایرانی ام. یادم افتاد که وقتی ازم میپرسیدن رفتنی شدی چطور میگفتم "هنوز ویزا مونده"، یادم افتاد وقتی هفته آخر رفتم دنبال ویزا چه استرسی داشتم. یادم افتاد چطور زندگی آینده م لنگ بازی مسخره سیاسی حکومت ها شده بود. یادم افتاد مردم توی صف ویزا چه حال و قیافه ای دارن. یادم افتاد چطور باید توی سرما و گرما کنار خیابون صف بکشن و تحقیر بشن. یادم افتاد چطور باید جلوی همه این تحقیرها سکوت کنی تا مبادا کار از اینی که هست بدتر بشه. یادم افتاد چه حالی میشه آدم وقتی می بینه دست و پاشو زنجیر کردن و طرف هر هدفی که میخواد بره یکی از زنجیرا کوتاه میاد. یادم افتاد چطور بچه های بقیه کشورا اصن درک نمیکنن مفهوم ویزا رو، چطور تنها چیزی که روی زندگیشون تاثیر میذاره توانمندی ها و موقعیت خودشونه نه قوانین مزخرف داخلی و خارجی. 
همه اینا هی یکی یکی اومد جلو چشمم. و آخرش که برگشت گفت "امیدوارم برنده بشی که فقط یکبار تجربه ش کنی" میخواستم بگم من که زیاد تجربه کردم. از سفارت خونه های اجنبی تا وزارت خونه و نظامات داخلی. ولی کاش شماها تجربه نکنین.
این بغض لعنتی هم که پایین نمیره

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

بچه پولدارها؛ حرفی دیگر

راجع به این قضیه ریچ کیدز زیاد حرف زده اند این چند روز، هنوز هم حرف باقی است. منتها با خواندن برخی نظرات دوستان یک نکات دیگری به ذهنم رسید که حیفم آمد ننویسم، و اینجا منتشر میکنم نه فقط چون میخواهم خوانده شود، بلکه فکر میکنم مخاطبینم اینجا مناسب ترند برای هدف این نوشته. طبق معمول صغری کبری میکنم، مثل خیلی از اوقات این نوشته دو بخش مجزا دارد، و البته مثل اغلب اوقات خیلی طولانی است؛ پس اگر حال ندارید اما آدم عملگرایی هستید فقط بخش اول را بخوانید کفایت میکند. و اگر هم حال ندارید اما این قضیه اعصابتان را خرد کرده است می توانید فقط بخش دوم را بخوانید.
1.
الف. یکی از دوستان در گوگل+ یک مطلبی را از میان بحث های کورش علیانی نقل کرد که اساسا ما چه فرقی داریم با این ریچ کیدز که این طور بهشان می توپیم؟ ما آنها را با خودمان مقایسه میکنیم و خشم خود را از این اختلاف طبقاتی بروز می دهیم و اسم آنها را اسراف کار و سرمایه دار و رانت خوار و ول انگار و بی اخلاق و هزار چیز دیگر میگذاریم، و حال اینکه همین مقایسه را می شود در مورد خودمان و محرومین سیستان بلوچستان انجام داد. همان اندازه اختلاف است، چه بسا بیشتر. به قول علیانی مثلا می توانیم جای تمام کلمات ریچ کیدز بگذاریم طبقه متوسط و از زبان آن کپرنشین سیستان بگوییم "[...] من دارم اشرافی‌گری و بریز و بپاش رو تقبیح می‌کنم و دارم به اون دسته انگل‌های اجتماع که طبقه‌ی متوسط می‌شه اسمشون رو گذاشت فحش می‌دم. انگل‌هایی که بی توجه به فقر مردم توی سیستان و بلوچستان تو خیابون بستنی ایتالیایی اسکوپی هزار تومن می‌ریزن توی حلقوم و شکم کثیفشون."
این نکته قابل توجه است، حالا می گویم چرا.
توی همان گوگل پلاس یکی دیگر هم نوشته بود که "اینایی که دارند به «ریچ کیدز آو تهران» فحش میدن منظورشون از این فحشها اینه که اگه خودشون اندازه اینا پولدار باشند شبها میرن نون و خرما می‌ذارند پشت در خونه فقرا و اینجوری زندگی نمی‌کنند؟! سیریسلی؟!"
این دومی خیلی مهمتر از قبلی است. اینها سوالات جالبی است. فارغ از اینکه می توان برخی نقدهایی را به کورش علیانی وارد کرد، یا مثلا می توان در جواب دومی گفت که اصل بحث جای دیگری است، اما اینکه ما خودمان مورد سوال واقع می شویم خودش خیلی مهم است.
ب. به اینجای بحث که می رسیم، خودمان که مورد سوال قرار می گیریم، دو رفتار می توانیم داشته باشیم. رفتار اول اینکه وقتی "بچه پولدارها" را با خودمان مقایسه کنیم، بعد بگوییم خب راست می گویند آنها هم مثل ما، حالا آنها توان مالی شان با ما متفاوت است، ولی رفتارشان نه، پس نوش جانشان. کاملا لیبرال و مداراگرا و شیک.
اما یک واکنش دیگر به سوالات بالا می تواند این باشد که به رفتار خودمان شک کنیم. در واقع اصالت را به نقد بدهیم، نه به خودمان. به جای اینکه بگوییم ما خوبیم، پس هر که مثل ما باشد خوب است و نوش جانش، به این فکر کنیم که شاید ما هم مثل همان بچه پولدارهایی که این همه ازشان متنفر شده ایم ایراد داریم، فقط در جایگاه خودمان.
اینجاست که آدم فکر میکند چه باید بکند. چه درباره خودمان، چه درباره این مشکل اجتماعی و ایراد رفتاری که در سطوح مختلف جامعه دیده می شود. اینکه ما چه می توانیم بکنیم برای اختلاف طبقاتی موجود.
از نظر من این جریان ایجاد شده در واکنش به اختلاف طبقاتی بالذات خوب است، اما به عنوان زنگ خطر، به عنوان یک هوشیار کننده، که ما واقعیت های اجتماعی مان را از یاد نبریم. من قرار نیست اینجا یک جواب نهایی بدهم که چه بکنیم، اما به گمانم جا دارد همه به آن فکر کنیم، و البته همه در این راه عمل کنیم. هر کس راه خودش را دارد. ماه رمضان دو سال پیش همین جا یک راهی پیشنهاد کردم که شاید بیشتر نوعی همدردی بود با طبقات پایین اجتماع در اوج بحران اقتصادی. می توان همان پیشنهاد مقطعی را طولانی مدت و ادامه دار کرد. کمی خوشگذارنی ها و کافه رفتن هایمان را تعدیل کنیم و پولش را کنار بگذاریم برای دیگرانی که از این خوشی ها ندارند. یا حتی می توان این رفتار را جمعی کرد. با دوستانمان قرار بگذاریم و پول های جمع شده را سر ماه به یک خیریه بدهیم. می توان خیلی کارهای دیگر کرد، خیلی پیشنهادها و ابتکارهایی که به ذهن قد نمی دهد وخلاقیت های شما بهتر به آنها می رسد، اما هر چه که هست، باید کاری بکنیم، وگرنه ما هم مثل همانها، و جامعه هم مثل حالا، همین است که هست، کاریش هم نمی شود کرد.
این یک "ندا برای عمل" بود، یک تلاش هرچند مذبوهانه، برای اینکه از شما دعوت کنم پیشنهاد بدهید، و هر کدام انفرادی یا جمعی کاری بکنیم. این بخش اول
2.
در بخش قبل گفتم که نقد به این قضیه "بچه پولدارها" نمی تواند به این شکلی باشد که الان هست، چرا که ما هم مثل آنها زندگی می کنیم، رستوران می رویم از غذای لذیذمان عکس می اندازیم، انواع خوش گذرانی هایمان را در شبکه های اجتماعی به رخ همه می کشیم، و خلاصه داریم در سطح مالی خودمان عیاشی میکنیم. ما هم اگر همان قدر پول داشتیم کما بیش همان می شدیم که آنها شده اند.
می توانم به این بحث، موارد دیگری را هم اضافه کنم، مثل اینکه از کجا می دانیم آنها واقعا نسبت به واقعیت های اجتماعی بی تفاوتند؟ به عنوان مثال می شود بپرسم خود شما چند درصد از درآمد ماهانه تان را به خیریه می دهید، و بعد بگویم که از کجا می دانید که آنها همان درصد از درآمدشان را نمی دهند؟ چرا به این واقعیت نگاه نمی کنیم که برخی از این افراد انقدری توانمندی مالی دارند که اگر خمس مالشان را هم صرف کارهای عام المنفعه کنند باز هم توان خرید آن ماشین ها و آن خانه ها را خواهند داشت. پس چطور انقدر راحت آنها را متهم می کنیم به زالوصفتی و عیاشی؟
و حتی نقدی مهمتر، اینکه چرا همه صاف می روند سراغ رانت خواری و دزدی؟ بله خیلی ها بوده اند که از این راه جیب هایشان پر شد، اما فقط همین ها بوده اند؟ فقط همین یک راه برای پولدار شدن هست؟
بگذارید از تجربه خودم برایتان تعریف کنم. دبیرستانی که میرفتیم بچه پولدار زیاد داشت. طبقه متوسط و حتی متوسط رو به پایین هم داشتیم، اما پولدارهای منطقه یک خیلی بودند. هنوز بعضی هاشان دوستان خیلی نزدیک من هستند، که یک بار داشتند از کشیدن قلیان سیصد هزار تومانی در یکی از قهوه خانه های تهران تعریف میکردند، و خیلی از همین رفتارهای پولدار مآبانه که در این روزها دیده اید. اما من خیلی خوب می دانم که آنها نه تنها قبل از دولت نهم بسیار متمول بوده اند، بلکه می توانم تضمین کنم پدرانشان از سالم ترین کاسبان جامعه و درآمدشان حلال ترین درآمدها است. حالا با چه جرأتی می توانم به دیگرانی که مشابه همین دوستان من هستند بگویم دزد و رانت خوار؟! صرف اینکه اهل مشروب و پارتی هستند؟! یا صرف اینکه یک چیزی شنیده ام که یک عده در این دوران تحریم پولدار شده اند؟
از نظر من نقدی مستقیماً نمی تواند به این افراد وارد باشد، به تمام دلایلی که بالا گفتم. بله، اگر کسی را دیدیم و مطمئن شدیم که رانت خوار بوده یا ثروتش را به هیچ وجه در راه جامعه خرج نمی کند، می شود همه این فحش های روزهای اخیر را تقدیمش کرد، اما اینکه راه بیافتیم همه را با یک چوب برانیم، همه را متهم کنیم و در تمام صفحات و زیر تمام عکسهایشان فحاشی و تنفر پراکنی کنیم، گمان نمی کنم رفتار عادلانه و البته عاقلانه ای باشد.
اما در جواب آقای علیانی، فکر میکنم که قباحت و زشتی این صفحه "بچه پولدارها" نه در پولدار بودنشان، که در خودنماییشان است، و نه خود نمایی های شخصی شان (که یادآور شدم خود ما هم همین کار را می کنیم) بلکه خودنمایی تجمعی، یعنی ایجاد یک صفحه با نام "بچه پولدارها" و جدا کردن خودشان به عنوان یک قشر اجتماعی و دامن زدن به اختلاف طبقاتی و فخر فروشی عمومی. این آنجایی است که آدم باید نگران شود، متاثر شود و بد و بیراه بگوید، البته نه به پولدارها، بلکه به کسانی که این صفحات را راه انداختند و مدیریت می کنند. و نگویید که چه فرقی میکند، می دانیم که خیلی فرق میکند و خودمان هم این را درباره خودمان نمی پذیریم که با بدی های هم مسلک هایمان یکی بشویم.
و در نهایت، حواسمان باشد، اینها سرمایه دارهای جامعه ما هستند و جامعه به این سرمایه نیاز دارد. این نفرت پراکنی اخیر می تواند منجر شود به همان اتفاقی که در سالهای انقلاب افتاد و به دنبال نفرت از نظام سرمایه داری و برخورد با برخی از بورژواهای جامعه، امنیت اقتصادی به خطر افتاد و صاحبین سرمایه اموالشان را به خارج از کشور انتقال دادند. این تنفر پراکنی امروز می تواند این حس عدم امنیت را ایجاد کند تا در اولین اتفاق این سرمایه دارها همه بار و بندیلشان را جمع کنند و بروند و جیب جامعه را خالی بگذارند. اگر انتظار داریم که این قشر به جامعه کمک کند، نباید با چوب و چماق طلب کمک کرد.
این هم بخش دوم.
پ.ن: روحیات سوسیالیستی بنده را اکثر شما می شناسید. یک وقت این وسط به بورژوازی و حمایت از نظام سرمایه داری متهم نشوم. همه دعوا از زمان مارکس تا به الان سر نحوه اجرای سیاست های جامعه گرایانه است.
پ.ن2: اگر خیلی سرتان برای فهم این دعوای سوسیالیسم- سرمایه داری درد میکند، کتاب "چرا سوسیالیسم نه؟" را به شدت توصیه میکنم. کوتاه، موجز و روان. کتابخانه انجمن دارو هم دارد (اثر جرالد کوهن، نشر هرمس)

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

ناخوشی های پیش از سفر

ناخوش احوالم. نه فقط به خاطر دو ماه استرسی که کشیدم. دوماه از بدترین ایام این زندگی نه چندان بلند. دو ماه بلاتکلیفی حاد از پس دوسال بلاتکلیفی مزمن. دوماه پریدن و جاخالی دادن از موانع مختلف. حسابی کلافه م کرده، ولی الان نه، صحبتش نیست. دلتنگی زودرس هم نیست. استرس زندگی جدید با هزار نقصان جدید هم. یا حتی نگاه به هفت سال گذشته و گندهای بالا اومده و فرصت های هدر رفته... همه اینا هس، همیشه یه ذره اون ته هس، که این یه ذره ها جمع میشه باعث میشه این دوماه اخیرت گه تر از قبل بشه، ولی الان نه، اینا نیس.
کلا روز خوبی نبود. از صبحش. رفتم دنبال چیزی که خوشم نمیاد ازش. اینکه برم پیش یکی بگم فلانی منو معرفی کرده برای فلان مشکلم چیکار میتونم بکنم؟ که البته معنی دقیق تر "چیکار میتونم بکنم؟" اینه که تو برام چیکار میتونی بکنی؟ از صب با قیافه برج زهرمار پاشدم رفتم پیش سرهنگ فلانی توی نظام وظیفه. سرهنگ مقادیر زیادی شل و ول بود. یکی از دیوارای اتاق پارتیشن شیشه ای بود و سرهنگ با خط نستعلیق غیر حرفه ای روش یه سری اذکار و اسامی ائمه رو نوشته بود، کاملا بی سوادانه و غیرعربی.  وقتی رفتم و داشتم توضیح میدادم که مشکل چیه (و البته تا جای ممکن قضیه رو پیچونده بودم و از این کار هم به غایت بدم میاد) یه آقای میانسالی اومد تو. یک فرد با قیافه ای شبیه به طنزپرداز مزخرف قدیمی "رشید"، با یک همچو سبیلی، لباس های خیلی ساده، صورت نیمه اصلاح شده، و خلاصه ش تیپ تابلوی کارمندی. گفت بچه ش دانشجوی دانشگاه تهرانه و میخواد بره سامرسکول، یا همین مدرسه تابستانی در یک دانشگاه خارجی. سرهنگ گف خب؟ گف میگن این سفرش نیمه علمی محسوب میشه، من باید هشت میلیون وثیقه بذارم. سرهنگ گفت خب؟ گف من معلمم، هشت میلیون ندارم. هزینه سفرش هم هست. نمیشه این سفر رو علمی محسوب کنید که وثیقه کمتری بخوان؟ جواب سرهنگ تموم نشده بود من شروع کردم بد و بیراه گفتن زیر لب. سرهنگ هی می گفت "چه ضرورتی داره این دوره؟! نره مگه چی میشه؟!" آقای معلم توضیح داد که بالاخره برای آینده درسیش خوبه و حالا همچین جوی هم توی دانشجوها هست. جواب فرقی نکرد، بلکه بدتر هم شد "آقا ایشون نره که بازم مدرک ارشدشو میگیره همین مملکت... وقتی یه چیزی ضروری نیس منم پولشو ندارم خب نمیدم دیگه" در واقع نه تنها نفهمیده بود که این سامرسکول- و اساسا فعالیت علمی- چه هدفی توش هس، بلکه خواسته یا ناخواسته به تحقیر آقای معلم مشغول بود.
یک ساعت نشده بود که بابا هم به جمعمون اضافه شد. طرف وقتی فهمید بابا قبلا توی وزارت علوم مسئولیت داشته یه موقعیتی پیدا کرد و گفت "وزارت علومیای جدید که کاری نمیکنن واسه آدم، باز به همون وزارت علومیای قدیم. پسرم متالوژی سمنانه، هرکاری میکنم بهش انتقالی نمیدن بیاد تهران. منم واقعا واقعا توان مالیشو ندارم که اونجا براش خونه بگیرم" همون آدم یک ساعت پیش، خودش داشت همون حرفها رو تکرار میکرد و دنبال یه رابطه ای میگشت که بتونه پسرشو منتقل کنه.
به این فکر کردم که چرا مملکت ما واسه همه چیز باید آشنا داشت؟ چرا خب ضابطه ها رو یه جوری نمینویسین که این مشکلات پیش نیاد که بعد طرف بخواد التماستون کنه غرورشو له کنه خودشو کوچیک کنه واسه این که جلو بچه ش شرمنده نشه؟
به این فک کردم که چرا نظامیای مملکت ما باید آدمایی باشن که بهره ای از هوش و عقل و مدیریت نبردن؟
به این فکر کردم که چرا یه سرهنگ تمام مملکت نباید انقدری پول داشته باشه که بتونه بچه ش رو بفرسته شهرستان درس بخونه؟
فک کردم منی که دارم این همه جون میکنم و یک جهانی رو بسیج کردم که برم فرنگ، آخرش چه پخی میخوام بشم؟ یا مثلا بچه اون معلمی که داره شیره باباشو میکشه که بره سامرسکول...
خیلی فک کردم. و اینه که الان حالم خوب نیس.

۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

آرمانگرایی پرچالش

این می رود که از آن پست های طولانی بدون خواننده بشود. چون اولش یک چیز بود برای نوشتن و الان سه یا حتی چهار چیز که نوشتنش در پست های جدا گانه هم احساس بلاهت ایجاد می کند. یعنی دو روز پیش که پس از آن بحث دقیقا "کذایی" از کافه شب راهی خانه شدم در حالی که فشارم و پیش از آن سطح آدرنالینم سر به فلک  گذاشته بود، از همان شب هی میخواستم بخش اصلی بحث را بنویسم، بعد بخش غیر اصلی هم اضافه شد، بعد پریروز عواقب بحث هم معلوم شد و حالا هم نظر من راجع به این عواقب. میخواستم بیخیال شوم کلاً، دیدم نمی شود، توانش نیست، مغزم را هزار راه می برد و رها نمی کند. به هر حال.

یکم: بحث اصلی- دغدغه های انسان و ارزش
بحث اصلی سطح دغدغه ها بود، و اینکه ما چقدر اجازه ارزش گذاری بر تفکرات یا سلایق دیگران را داریم. بحث از آنجایی شروع شد که من گفتم درک نمی کنم چرا فوتبال و فیلم یا کتاب بدون مضمون و اساساً هرچیزی که مستقیماً در زندگی و جامعه موثر نیست برای کسی باید "دغدغه" باشد و اینکه یک چنین دغدغه ای سبک و کم ارزش است (یا به قولی "cheap"). و البته دوستان معتقد بودند که من حق ارزش گذاری بر دغدغه دیگران را ندارم.
در توضیح این حساسیتم باید دو نکته را ذکر کنم: اول اینکه تاکید من روی "دغدغه" است. اینکه کسی برای موضوعی بیش از سایر موارد- یا به اندازه آنها- وقت بگذارد، از دست دادن یا حفظ کردنش برایش مهم باشد و ذهنش را بیش از هر چیز درگیر می کند. اخبار فوتبال را به اندازه اخبار سیاسی دنبال می کند، بازی فوتبال را که از دست بدهد دلخور می شود، تیمش که گل بخورد ناراحت می شود و اگر ببازد حتی گریه می کند. این فوتبال چقدر در زندگی اش تاثیر داشت که این همه برایش ارزش می گذارد؟ اگر همین توان و احساس را روی چیز دیگری بگذارد خیرش بیشتر نیست؟ اصلاً کسی که همین مقدار زور و احساس را برای یک چیز ارزشمند- مثلا یک دغدغه اجتماعی- صرف کند، فوتبال یا چیزی از این دست می تواند برایش این همه مهم باشد؟
و توضیح دوم هم این است که من هم می فهمم که آدمی زاد دلخوشی می خواهد، سرگرمی می خواهد، چیزی میخواهد که از جدیت های این دنیا "موقتاً" دورش کند. من هم  کسی هستم که آهنگ چرند گوش می کنم، من هم وقتی خسته می شوم می روم تمام لپ تاپ ها و موبایل های دنیا را زیر و رو می کنم، هیچ فایده ای هم به حالم ندارد. اما این ها برای من دغدغه نیست. این ها صرفاً زنگ تفریح است. اگر اینترنت نداشته باشم، اگر فلان فیلم را از دست بدهم، اگر آهنگ چرند نداشته باشم، اتفاقی نمی افتد. چیزی از زندگی من کم نمی شود. اگر کسی نقدی یا توهینی به این تفریحات من بکند به غیرتم بر نمی خورد. این ها با دغدغه فرق می کند، این ها به خودی خود دارای ارزش نیستند. و از طرف دیگر، معتقدم همین سرگرمی های کوچک هم هرچقدر کمتر باشد آدم مفید تر و ارزشمند تر می شود. منطقاً غیر از این هم نمی تواند باشد. کسی که همه عمرش را کتابهایی خوانده که به یک جایش فایده می کند، کسی که به ازای ده فیلم کمدی کم ارزشی که من دیده ام، ده فیلم پرمغز دیده، کسی که به جای همان یکی دو مسابقه فوتبال که من دیده ام، یک کار مفید کرده... چنین فردی را نمی توان تخطئه کرد. نمی توان گفت که خشک است و بی روح. شاید باشد، شاید نه، ولی چیزی که یقینی است این است که این آدم، آدم مفید تر و با ارزش تری است.
اما اصلاً چه چیزی ارزش است؟ بحث هرم مازلو را مطرح کردم، و گفتم که نیازهای انسان در ابتدای امر مادیات است، خوراک و پوشاک، و بعد امنیت، و بعد که این نیازها فراهم شد به نیازهای معنوی می رسد، به رشد و تعالی فکر می کند. و رشد و تعالی را من آن چیزی تعریف می کنم که خیر دیگران را پوشش بدهد، این می شود ارزش. بهترین مثال برای اثبات این حرف این است که وقتی یک سوپراستار سینما از دنیا می رود- مثلاً محمدرضا گلزار- ممکن است جامعه هنر و فرهنگ واکنش داشته باشد، اما واکنش ماندگار نیست، ادامه دار نیست، از ذهن ها پاک می شود. در حالی که وقتی یک بازیگر غیرمعمول و متفاوت- که دقیقاً به جامعه و انسان اهمیت بارزی نشان داده است- از دنیا می رود، در ذهن ها می ماند، هرسال برایش مراسم می گیرند و یادش را زنده می کنند؛ بهترین مثالش حسین پناهی. هر دو فرهنگی بودند، هردو بازیگر بودند، اما یکی فردمحور و دیگری جامعه محور. مثال دیگرش غلامرضا تختی. از بین این همه ورزشکار محبوب که مرحوم شده اند، آن کسی قهرمان ملی و چهره ماندگار می شود که عنصر ظلم ستیزی و جامعه محوری را در منشش دارد. همین حکایت در تمام عرصه های جامعه هست. انسان ناخودآگاه برای کسی که به جامعه می اندیشد و به دنبال رشد خود و اطرافیانش باشد ارزش بیشتری قائل است، این می شود ارزش. فوتبال ارزش نیست. آهنگ خوب- صرفاً خوب- ارزش نیست. کتاب داستان هرچقدر هم دلنشین باشد تا وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشد و به وجهه ای از وجوه انسان اشاره ای نکند ارزش نیست (می توانید حتی مثال هایش را در ذهنتان بیاورید).
و درنهایت، این دسته سرگرمی ها وقتی دغدغه باشد یعنی نیازهای فرد در همان سطوح اولیه هرم مازلو باقی مانده. این به خودی خود شاید زیاد بد نباشد، اما وقتی بد و دردناک می شود که این فرد از قشر متوسط یا مرفه جامعه، در بهترین دانشگاه کشور و با انواع امکانات برای رشد فکری باشد. دیگر از چنین کسی چنین انتظاری نمی رود. کسی که می توانسته به جامعه اش فکر کند، می توانسته دغدغه های مهمتری داشته باشد، و حالا وقتش سر مسائل خرده ریز تلف می کند، وقتش را به لذات کوچک خودش می دهد، که این را من می گویم "خودخواهی". همین دردناک و ناراحت کننده است.

دوم: بحث فرعی- ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم؟
بحث فرعی زمانی ایجاد شد مسعود بند کرد به اینکه چرا پیروزی تیم ملی برای من آنچنان اهمیتی ندارد و غرور ملی چه می شود و فلان. آخر کلام و حقیقت امر همین است که ناسیونالیسم برای من هیچ ارزشی ندارد، قبلا هم گفته ام. ناسیونالیسم را به جرات می توان نسخه ترقیق شده نژادپرستی دانست، یا حتی بنیان رشد نیافته آن. چیزی که مرا از ملت افغان و عراق جدا می کند تنها خطوطی فرضی است. تنها مرزهایی است که از بعد انسانی هیچ ارزشی به من نمی دهد، هرچند از بعد مادی برای پیشرفت لازمشان داشته باشم. هنگامی که در تیم ملی بازیکن ترک زبان ما افتخار آفرینی کند، می گوییم "ما" بردیم و او را قهرمان خود می دانیم، اما چه چیز مرا با یک ترک زبان ما کرد؟ و چرا همان تفکر و احساسات را درباره ترک های ترکیه و آذربایجان ندارم؟ چه چیز باعث می شود برای من فرق داشته باشند ترک ها و کرد ها و عرب های ایران، با هم زبان ها و هم نژادهایشان در کشورهای دیگر. چه چیز فاصله می اندازد بین من و آن کودک فارسی زبان شیعه مذهب افغان، تنها چند کیلومتر آن سو تر از مشهد؟ چرا پیشرفت ما مهم است (یا حداقل مهمتر است) و پیشرفت آنها نه؟
اگر انسان انسان است، دیگر تفاوتی نیست بینشان. بله، مادامی که صرفا به دنبال تفریح میگردیم، به دنبال این هستیم که یک تیمی را صرفا محض هیجان حمایت کنیم، مشکلی نیست. این همان کاری است که در جام ملت های اروپا هم انجام می دهیم و حتی از تیمی حمایت می کنیم که ربطی به ما ندارد! دیگر بحث ملیت مطرح نیست. اما وقتی ایرانی گری و "غرور ملی" راه می افتد حالم بد می شود. از بین همه شعارهایی که از جنبش سبز شنیدم اگر یکی را بخواهم تخطئه کنم شعار "نه غزه نه لبنان" بود. نه صرفا به خاطر اهمیتی که مسئله فلسطین برایم دارد، بیشتر به این خاطر که ملت ما را از دیگر ملت ها جدا می کرد و برتری می داد. اصلا غزه و لبنان نه، افریقا، امریکای لاتین، هرچی. چرا حمایت از این کشورها مذموم است؟ چرا گمان می کنیم که اولویت با رفاه مردم ماست، چرا ترجیح می دهیم صدقه هایمان به مردم خودمان برسد، نه به بقیه آدمیان؟
این هاست که مرا از ملی گرایی و ناسیونالیسم بیزار می سازد.

سوم: دوستانی که خجالتشان مانع خیرخواهی است
درنتیجه بحث آن شب، یکی از دوستان خیلی عزیز عنوان کرده بود که من مغرورم، نگاهم از بالاست و از این تیپ موارد. ذهنم را حسابی درگیر کرد. اول میخواستم دفاع کنم از خودم، اما بعد دیدم حتماً فقط همین مورد نبوده، مجموعه ای از موارد و خاطرات است که ماجرای بحث پرهیجان آن شب موجب یک جمع بندی و نتیجه گیری از آن ها شده. دلخور شده بودم، نه از این بابت که چرا چنین فکری کرده و یا چنین حرفی زده، از این بابت که چرا نگفته. آخر تویی که این همه رفیقی، تویی که مرا نگه میداری به زور می بری کافه، نباید بعداً یک کلام از دهنت بیرون بیاید که فلانی این چه طرز برخورد است؟ نباید حداقل همین اندازه فرصتم بدهی که بگویم تمام آن حرفها نه نگاه از بالا که از دلسوزی و از باب کمک بود و منظورم این نبود، و بعد بروم با خودم فکر کنم که دارم چرت می گویم و احتمالا حرفشان درست است؟ از دیگران بعید نیست که سکوت کنند، اما وقتی دوستان بدی آدم را نگوید که خیلی بد می شود.

چهارم: آرمانگرایی ضدآرمان
همان موقعی که به چرایی این قضیه غرور و نگاه از بالا فکر می کردم (احتمالاً برای دفاع از خودم، چون آدمی زاد بالفطره دنبال توجیه اشتباهاتش است) این سوال برایم ایجاد شد که اصلا چرا آن شب آن طور جوش آوردم. چرا تا آخر شب همش می خواستم بحث کنم و هی انگار فشارم بالا بود قبلم تند میزد. چرا حتی همین حالا که این ها را می نوشتم همین طوری بودم.
جز آرمانگرایی چیزی به ذهنم نمی رسد. اینکه نمی توانستم درک کنم آرمان های یک نفر به چیزی جز انسانیت معطوف باشد. این که نمیخواستم ببینم کسانی که دور هم برای دغدغه های مشترکمان وقت گذاشتیم، جز این فکر می کنند که هدف اصلی زندگی باید ربطی به انسان داشته باشد، ربطی به زندگی  جامعه داشته باشد، ربطی به فکر و فلسفه داشته باشد. باورم نمی شود که کسی با این سطح از تحصیلات، با این همه مطالعه و فرهنگ و ارتباطات، هنوز لذات عادی را- یا حداقل غیرمرتبط با جامعه را- ارزشمند بداند.
من شاید خودم را و آرمانم را برتر ندانم- حداقل در این مورد- بلکه بیشتر به این فکر می کنم که آدم ها ارزش بیشتر از این را دارند، فکر می کنم آدم ها- آن هم این آدم ها- حیفند، حیف.

و البته هی فکر می کنم که آیا این آرمان ها و دل سوختن ها، ارزش دلخور دو دوست خوب را داشت؟ ولو بی منظور و بدون قصد. نمیدانم اصلا چرا من انقد حرص می خورم سر این چیزها؟ چرا دلم درد می گیرد قلبم تند میزندم، نفسم کم می آید وقتی احساس می کنم کسی دارد جز این فکر می کند؟ که همه این موارد فقط مختص همین موضوع است، و نه هیچ موضوع قابل بحث دیگری.

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

تفکرات امروز ما، روی دیگر سکه تندروی های دیروز پدران ما

آرگو همین الان تمام شد و باز مغز من شروع کرد به تند تند کار کردن. البته حرف من در مورد آرگو نیست- که از موضوع مشخص است- لکن آرگو مقدمه ای است که در واقع باعث شکل گیری این نوشته شد. اگر منصف باشیم فیلم خوش ساختی بود، یا حداقل در شبیه سازی ها بسیار دقیق و خوب کارکرده بود. آدمها و لحن ها و حساسیت ها و توجیه ها... همه و همه به خوبی فضای آن سال ها را نشان می دادند. به اینجا که فکر میکنم، و به مقدمه اول فیلم که به زیبایی- و البته اندکی هم به غلط- توضیح می داد که چرا ایرانی ها انقدر از امریکا بیزار بودند. نکته مهمی است و بحث من از همین جا آغاز می شود.
اگر بخواهیم قضاوت درستی درباره فضای آن سال ها و علت اتفاقات آن دوران داشته باشیم، بدیهی است که لازم است خودمان را بگذاریم جای مردمی که با دادن صدها شهید و هزاران زندانی برای رسیدن به یک آرمان جنگیده بودند. مردم آن دوران، علاوه بر تنفر زیادی که به خاطر شاه از امریکا داشتند، یک ایدئولوژی و آرمانشهر در ذهنشان حک شده بود، جهان بدون ظلم، جهان بدون امپریالیسم و غراتگری، جهان مساوات، و بسیاری  از شعارهای مشترک با گروه های چپ، که البته می نشست در کنار شعارهای اسلامی نظیر اجرای احکام اسلام، جهان توحیدی، نگرش خالصانه و غیره و غیره. وبعد همه این شعارها و آرمان ها در کنار هم جوی را می ساخت که مانند سیلابی به راه می افتاد، همه کس را با خود همراه می کرد و همه چیز را تخریب می نمود. شاید هر یک از ما در آن دوران رشد می کردیم حاصلی جز این نمی یافتیم، کما اینکه می بینیم بسیاری از انقلابیون تند آن دوران- و حتی بسیاری از آغاز گران و ایده پردازان تسخیر سفارت امریکا- امروز اصلاح طلبانی هستند که هیچ یک از رفتارهای تند انقلابی مشابه آن دوران را بر نمی تابند. مخلص کلام اینکه آن اتفاقات و آن جریانات طبیعی بود. وقتی ما امروز به نقد آن دوران می پردازیم، صحبتمان می رسد به یک سری ای کاش. ای کاش فلان جا حواسشان به فلان چیز بود. ای کاش فلان کس فلان حرف را نمی زد. چرا فلانی نفهمید که عاقبت این کارش چه می شود؟ چرا فلانی فکر نکرد که دارد پایه چه افراطی را می گذارد و مجوز چه کارهایی را صادر می کند؟ و هزاران هزار سوال و ای کاش که در پی تاسف از روزگار امروز حاصل می شود.
صحبت در این جا متوقف. می خواهم بروم روی دیگر سکه را به شما نشان دهم. همان گونه که مردم آن دوران از ظلم حکومت شاه به ستوه آمده بودند و در نتیجه از هر آنچه حامی شاه و مربوط به شاه بود متنفر بودند و آنها را نابود کردند و بیرون انداختند، بدون اندیشه ای از برای فردا، یا اساساً تفکری درباره درستی عملشان، امروز ما هم از ظلم هایی متنفریم و داریم دقیقا در همان جو قرار می گیریم و همان رفتارها را نشان می دهیم و هرآنچه را که به نحوی با آن ظلم ها نقطه مشترکی دارد، هدف قرار می دهیم، تخریب میکنیم، مسخره می کنیم و دور می اندازیم. و از طرفی نه همه چیز، اما بسیاری از چیزهایی که با ظلم های مدنظر ما به نحوی سر مخالفت دارد را می پسندیم و می پذیریم، بدون آنکه حساب کنیم این مخالفت از برای چیست و مخالفت کننده (یا روش مخالفت) در جایگاه درستی قرار دارد یا خیر.
روشنفکری امروز ما، آرمان های ضدامپریالیستی را دور ریخته و هرکسی را دوست می پندارد. "همه خوبند، حتی اگر خلافش ثابت شود". "هیچ کس دشمن ما نیست، توهم توطئه نداشته باشید." "کمک ها در راه مبارزه با ظلم مهم نیست از کجا تامین می شود." "کسی که ظلم میکند مظلوم واقع نمیشود و لایق عدالت نیست"
به عنوان یک مثال روشن، زیاد میبینیم که پایه و اساس دین و ایدئولوژی- که علی الظاهر باعث یا دستمایه ی بسیای از ظلم ها شده است- از بیخ و بن زده می شود...
و بدین ترتیب است که ما مردم ایران، این بار در کسوت روشفکران، راه پدران تندروی انقلابیمان را دوباره طی می کنیم و از چاله به چاه، و از چاه به دره ای می رویم.
آنها آن روز قرائت نادرستی از اسلام را پیش گرفتند و بسیار تند تر از دستورات واقعی اسلام عمل کردند و آنچه کردند که امروز نتیجه اش را حداقل در باب تنفر و دین گریزی می بینیم. و امروز دوستان روشنفکر ما، باز هم قرائت نادرستی از اسلام را پیش گرفتند و بسیار کندتر از دستورات واقعی اسلامی عمل می کنند و دیر نیست که نتیجه اش را ببینیم
این درست که نباید همه چیز به گردن دشمن بی افتد، اما اینکه همه دوست فرض شوند نابخردانه است. اینکه هیچ کس با پیشرفت ما مشکلی ندارد نامعقول است، اینکه سازمان های حقوق بشری و ساختارهای سازمان ملل منصف و دقیق فرض شوند سادگی است.
این پست به علت خواب آلودگی در لحظه و بی حوصلگی در روزهای آینده نصفه ماند و بیات شد.

۱۳۹۱ تیر ۳۰, جمعه

هم دردی با جامعه: از حرف تا عمل

این روزها همه از تغییر وضع اقتصادی می شنویم و حرف میزنیم. همه میدانیم که اوضاع نا به سامانی است. همه داستان قیمت مرغ را می دانیم. داستان دویدن مردم به دنبال ماشین حمل مرغ را نیز. داستان بوی کباب را. داستان قیمت نان را. داستان افغان هایی که در این آشفته بازار از همان مختصر یارانه هم محرومند.
همه ما از شنیدن این ها درد کشیده ایم. برای هم گفته ایم از این دردها. از عکس و کاریکاتور تا شعر و نوشته، هرچه توانسته ایم همخوان کرده ایم. اما این کافی نیست، هست؟
پیشنهادی به ذهنم رسید که شاید ما را به جامعه نزدیک تر کند، و شاید وجدانمان را آرامتر.
واقعیت این است که این وضعیت اقتصادی برای اکثر ما محسوس نیست- هرچند قابل فهم باشد. غالبا از طبقات متوسط رو به بالای اجتماع هستیم، و شکر خدا خانواده هایمان هرطور بوده حمایتمان کرده اند. در بدترین حالت غذای کمتر از 200 تومان سلف دانشگاه فراهم است، با کیفیتی که شاید بسیاری از مردم از آن محرومند. قبول کنیم که ما وضعیت اخیر را شنیده ایم، حس نکرده ایم.
فردا، روز اول ماه رمضان است. روزه میگیریم یا نه، مهم نیست. بیایید برای دو هفته خودمان را در موقعیت سایر مردم قرار دهیم. افطارمان مانند مردم و برخلاف سالهای گذشته ساده باشد. بیایید هوس آش و حلیم و زولبیا و بامیه را برای دو هفته کنار بگذاریم. هرسال افطار با دوستانمان بیرون میرفتیم، امسال فراموشش کنیم. بسیاری از ما به مهمانی های رنگین دعوت خواهیم شد. برای هر لقمه، فراموش نکنیم که بیرون از مهمانی پر و پیمان ما، کسان زیادی هستند که با نان و چای افطار می کنند. حد خود را نگه داریم. و اگر به هر دلیلی روزه نمی گیریم، بیایید وعده های غذایی را ساده تر و کم خرج تر کنیم. فقط برای دو هفته. میان وعده ها را تا حد امکان حذف کنیم. و در این بین، هزینه ای که هر روز صرف ناهار یا میان وعده می کردیم را جمع کنیم.
دو هفته که تمام بشود، نیمه ماه رمضان است. شب ولادت امام حسن، که به اکرام بخشندگی معروف است. پول هایی که در این دو هفته از نصف شدن هزینه های رایج خورد و خوراک جمع شده، اگرچه کم باشد، میتواند شب عید را برای یک خانواده شیرین کند. یک جعبه کوچک زولبیا بامیه، یا چند ظرف غذا، اندکی نان، یک جعبه خرما، هر یک از اینها می تواند نجات بخش یک خانواده باشد. می تواند چهره غمگین کودکی را خندان کند و دل غمگین پدر و مادری را برای یک شب آرام. همه ما اطرافمان کسی را داریم که نیازمند همین اندک باشد. سرایدار ساختمان، نگهبان مجمتع، باغبان پارک، رفتگر محل، یا همسایه ای که یک کوچه بالاتر در بیغوله ای زندگی می کند...

بیایید با مردممان همراه شویم. اندکی از خوشی هایمان بزنیم و به دیگران ببخشیم. اندکی فقر و ناراحتی را درک کنیم. اندکی از فقر و ناراحتی دیگران کم کنیم.
اندکی عمل کنیم، به جای حرف زدن...

این یک فراخوان است، اگر مایلید با دیگر دوستانتان به اشتراک بگذارید.

۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

کارگران جنسی (SexWorkers)

زنان خیابانی...
همان ها که القابشان فحش لحظات نفرت و انزجارمان است
همان ها که هرروز می بینیمشان
سر خیابانی، کوچه ای، گوشه تاریکی
در انتظار چندرغاز
که دست بی محبتی پس از تحقیر به سمتشان پرتاب کند
همان ها که ازشان صحبتی نمی کنیم، مبادا زشت باشد
از آنها چه می دانیم؟
درباره آنها چگونه می اندیشیم؟
"خودشان مقصرند"؟
"آنها فاسدند"؟
"مجازاتشان سنگسار است"؟
من این طور فکر نمی کنم

پ.ن1: موضوع پروژه یکی از درسهایم بود. و نتیجه اش هم برای خودم جالب و تاثیر گذار. این  را بخوانید. به نظرم ارزشش را دارد.
پ.ن2: هنوز کسی گذرش به اینجاها می افتد؟

۱۳۸۹ آذر ۲۴, چهارشنبه

من محرم را دوست دارم

توی تاکسی که نشسته ایم و میرویم سمت هیئت، آن سر شهر، میدان شهدا، هی دلم شور میزند. مثل وقت هایی که میرویم حرم امام رضا، توی راه هتل تا حرم آدم دلش شور میزند. مثل وقت هایی که یک کسی را ندیده باشی، دلت تنگ شده، بعد نمی دانی اولش چجوری شروع می شود. امسال هم که سال خوبی نبود، حال توضیحش را ندارم انگار، بی خیال...
می نشینم پای سخنرانی، مثل همیشه مغزم تند تند کار می کند، هی فکر های مختلف، هی خجالت ها و افسوس ها و آینده و چه شده است و چه باید بشود. از وظیفه ما می گوید، از حسینی بودن. تذکر است دیگر. فذکر، ان الذکری تنفع المومنین. از عذاب الهی می گوید و گناه مردم. فکر می کنم که چه راحت حرف خوب را یک نفر آدم احمق خراب می کند. رابطه باران و عذاب و این ها را که می تواند انکار کند؟ چه راحت دین گریزمان کردند. پایم هم  مثل همیشه خواب می رود. چاق هم نیستم!
سینه زنی که شروع می شود، اولش خوب است، هرچند که مداح محترم اعصاب مرا خراب کرده بس که بد میخواند وسطش من و سایر فتنه گر ها را نفرین می کند. بعد کم کم کل سینه زنی سوهان روحم می شود، باز هم مثل همیشه، شاید امسال کمی بیشتر. امسال هی فکر می کنم که ما اینجا چه می کنیم. این مردم برای چه می گریند. گریه ها برای چیست. فریاد ها، ناله ها، خودزنی ها. واقعن دلشان این قدر نرم است؟ سال پیش هم گریه می کردند؟ وقتی ندا را دیدند، وقتی ملت را زیر ماشین پلیس دیدند، وقتی کتک خوردن ملت عزادار را دیدند، آن وقت ها هم گریه می کردند؟ حالا اینها به کنار، اصلن آمده اند اینجا دنبال چی؟ مغزم سوت می کشد هی
مداح زر می زند، یعنی من فکر می کنم که زر می زند، شاید هم نمیزند. می گوید فلان کس هر کار کرد حاجت نگرفت، حضرت عباس حاجتش را داد. یعنی حضرت عباس با معصومین متفاوت است؟ یعنی بگیر نگیر دارد؟ یعنی ربطی به حال خود آن آدم نداشته؟ یعنی این آدم مغز ندارد؟ خب یعنی آن آدم و این مداح، هیچ کدام معنی دعا را نفهمیده اند. من هم اگر ادعا کنم فهمیده ام که زر زده ام. این هم بی خیال...
خسته شده ام. آخر کار نمادین که دیگر کش دادن ندارد. مگر سینه زنی خودش معنا است که این طور بساطش کرده اید. حالا هیچ طوری هم نه، این طور. جا برای ایستادن هم نیست، چه رسد به دو دمه و دور زدن دور حسینیه. حالا دیگر جای فکر کردن به خودم، به فکر فرهنگ خرابمان هستم. به فکر بی فکری هم کیشانم. برادر عزیزی پشتش به من است و تنها سایه ریش حجیمش را می بینم که در حین سینه زدن تکان می خورد. هی وسوسه می شوم در گوشش بگویم "مازوخیست عزیز، روانی، محکم سینه زدن ثواب ندارد، درد دارد. این ها فرق دارند با هم" بعد فکر می کنم که نمی فهمد. بفهمد هم که دلخور می شود، دیگر نمی شود درستش کرد. بعد یاد موسی و شبان می افتم. می گویم بگذار عبادتش آن جور باشد که دوست دارد. اصلن به من چه؟
بالاخره تمام می شود. مداحان محترم هنرنمایی هایشان تمام شد آخر، هر کدام اشعار مورد علاقه شان را خواندند که یک وقت حیف نشود، یک ساعت وقتمان هرز رفت، حالا دارند دعا می کنند، تا دلتان بخواهد مزخرف. چراغ ها را که روشن می کنند، مثل همیشه یاد لطیفه قدیمی می افتم که یک نفر لباس زیرش را گم کرده بود. مثل همیشه از خودم خجالت می کشم و دعا می کنم که آدم شوم به حق این مجالس.
مردم را نگاه می کنم. یکی یکی. دارند غذا می گیرند. دلم خون است از تمام افکار اعصاب خرد کن یک ساعت گذشته. از فرهنگ بد، از نفهمی ملت، از ندانستن ها و سوالات بی جواب خودم. از اینکه این طور باشد که حالا حالا ها جامعه درست بشو نیست. همین طور که نگاه می کنم، همان حس همیشگی باز هم می آید سراغم، که من این ها را دوست دارم. با خر بازی هایشان، با ریش های ترسناکشان، با همه نقدهای به زعم خودم روشنفکرانه ای که خسته ام می کند. این ها مردمند، عامی اند. این ها برخلاف من خرده شیشه ندارند، صاف و ساده اند. خیلی هایشان ادا در نمی آورند. همین اند که هستند. این ها زائر امام حسین اند. من هم دوستشان دارم.
انی سلمٌ لمن سالمکم، و حرب لمن حاربکم، الی یوم القیامة...
پ.ن: سر دعا کردن ما رو از قلم نندازین، هر چند که هنوز مسئله دعا درست برام حل نشده

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

کمی به فکر آینده باشیم

مطلب مهمی هست که باعث شد ترانه آخر هفته رو موکول کنیم به یک وقت دیگه. خواهش می کنم بخونید و جدی بگیریدش.
یکی از مسائلی که ما هیچ وقت جدی نگرفتیم، بحران منابع طبیعی بالاخص آب و انرژیه. شاید علت جدی نگرفتن این قضیه عدم مشهود بودن نتایج در کوتاه مدته. درست مثل بحث سرطان زایی مواد مختلف که ما اصولن اهمیتی بهش نمی دیم، چون قرار نیست طی روزهای آتی همین هفته ما رو از زندگی بندازه
اما واقعیت اینه که این مسئله خیلی جدی تر از این حرفهاست، شاید حتی جدی تر از وضعیت سلامت خودمون. محیط زیست در همه جای دنیا، از جمله ایران، به سرعت رو به نابودیه. وضعیت جنگل ها، تالاب ها و دشت ها در سراسر ایران کم کم به سمت بحرانی شدن پیش میره. اگرچه بخش زیادی از این مشکل دست ما نیست، اما ما هم میتونیم با ایجاد تغییراتی در زندگی روزمره مون به حفظ محیط زیست کمک کنیم.
اینجا چند توصیه مهم رو از کل توصیه هایی که در سراسر جهان به عنوان اقدامات مهم اولیه مطرح میشن براتون میارم. امیدوارم بتونیم با تمام توان به این توصیه ها عمل کنیم. از همین امروز، از همین الان.
1. از لامپ کم مصرف استفاده کنیم. مشکلات زیادی در این رابطه وجود داره، میدونم. اما باید برای مصرف کمتر برق بجنگیم. اگر خانواده موافق نیستن، سعی کنید حداقل توی اتاق خودتون از این لامپ استفاده کنید. اتاق های خوابگاه هم که برای بچه های خوابگاهی مستقل و دست خودشونه. اگر از رنگ سفید این لامپ ها خوشتون نمیاد می تونید از لامپ های کم مصرف آفتابی استفاده کنید، یا اینکه حداقل با لامپ های معمولی ترکیب کنید (مثلن از 6تا لامپ لوستر نصفش رو کم مصرف بزنید)
2. ماشین ظرف شویی رو قبل از روشن کردن کاملن پر کنیم. مصرف آب  و برق برای هر بار روشن کردن ماشین ثابته، پس بهتره که حداکثر استفاده رو ازاین مقدار زیاد آب و برق ببریم. (همچنین است برای ماشین لباس شویی)
3. دمای اتاق رو تنظیم کنیم. دمای اتاق در زمستون قرار نیست مثل تابستون باشه. توی هوای سرد میشه با پوشیدن لباس بیشتر خودمون رو گرم نگه داریم. بنابراین استفاده بیش از حد از وسایل گرمایشی (گاهی تا حدی که از گرما پنجره رو هم باز می کنیم) اصلن معقول به نظر نمیرسه. برای گرمای بیشتر موقع خواب میتونیم از روش های ساده و قدیمی مثل کیسه آب جوش استفاده کنیم (اکثر داروخانه های بزرگ دارن). خلاصه به جای مصرف انرژی بیشتر برای گرم شدن، از لباس و وسایل جانبی بیشتر استفاده کنیم.
4. دمای آب حموم رو هم تنظیم کنیم. آب لازم نیست روی 100 درجه تنظیم بشه که بعد هی مجبور باشی با آب سرد قابل تحملش کنی. دمای ایده آل معمولن 45 درجه در نظر گرفته میشه، اما محض احتیاط شما بذار 50. ولی بیشتر نه
5. کلن سعی کنیم حموم رفتنمون رو اصلاح کنیم. دو سوم از حرارت موتورخونه صرف گرم شدن آب حمام میشه. حتی المقدور کوتاه دوش بگیرید و از دوش های کوچک پر فشار استفاده کنید که آب کمتری مصرف می کنن.
6. برای خرید به نزدیک ترین مغازه رجوع کنید، و تا حد امکان پیاده به خرید برید.
7. موادی رو بخرید که بسته بندی کمتری دارن تا از مصرف انواع پلاستیک و تولید زباله های برگشت ناپذیر جلوگیری کنید. میوه هایی که بسته بندی شدن رو فراموش کنید. اگر اجناسی که از مغازه خریداری می کنید اون قدری کم هستن که میتونید همینطوری دستتون بگیرید از  گرفتن کیسه پلاستیک خودداری کنید. اگر از ظروف یک بار مصرف میخواید استفاده کنید نوع برگشت پذیر اونها رو انتخاب کنید
8. وسایل الکترونیکی که استفاده نمی کنید رو از برق بیرون بکشید، یا از حالت انتظار (استندبای!) خارج کنید. تلویزیون خود را بعد از خاموش کردن با کنترل، با دست نیز خاموش کنید. در امریکا برقی که فقط صرف تلویزیون های در حال انتظار میشود معادل برق یک نیروگاه است!
9. خانواده خودتون رو متقاعد کنید که علاوه بر انجام این موارد، از پنجره های دوجداره استفاده کنن. هزینه تعویض پنجره ها اگرچه زیاده، اما بدون شک با کاهش مصرف انرژی موجب کاهش هزینه ها میشه و به مرور زمان هزینه اولیه جبران میشه. به علاوه سر و صدای کمتر و آسایش بیشتری هم از این طریق حاصل شده. اگر هم متقاعد نشدن حداقل با استفاده از درز گیرها راه فرار گرما رو ببندید.
10. هرکدوممون یک درخت بکاریم. روز درخت کاری 15 اسفنده. این روز رو فراموش نکنیم.
این ده توصیه از سی توصیه بین المللی بود که با شرایط زندگی و توان ما سازگاری بیشتری داشت. خواهش می کنم تمام توانتون رو در جهت انجام این توصیه ها به کار ببندید و تا جایی که میتونید دیگران رو هم از این حرکت مطلع کنید. حداقل اینکه این مطلب رو برای دوستانتون ارسال کنید و اونها رو هم به حفظ آینده شون دعوت کنید. فراموش نکنید که هشدارها در مورد کمبود انرژی و آب شیرین، افزایش روز افزون اثر گلخانه ای و دمای کره زمین، آلودگی هوا و محیط زیست و در نهایت تخریب لایه ازون بسیار جدی هستند. از امروز همه برای حفظ کره زمین تلاش کنیم

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

چند کلوم حرف غیرآدمیزادی

تا وقتی اون خانوم جوراب فروش، با اون چهره معصوم رنگ پریده و افسرده، با اون دخترک 4-5 ساله اش اونجا میشینه و چشم انتظاره
تا وقتی چند قدم بالاترش بچه های هم سن و هم تیپ من- حتی دخترایی که به مد روز لباس میپوشن- تبلیغات فراگیر پیام نور پخش میکنن
تا وقتی صدای آکاردئون زن توی این محله می پیچه
تا وقتی جامعه هرروز بدبخت تر میشه
خوردن پیتزای 9 تومنی بی شرفیه
دور ریختن 12 تومن پول واسه اینکه 4تا توپ قِل بدم و 2ساعت شنگول باشم، بی شرفیه
عادت مسخره ای مث دربست و آژانس گرفتن هم بی شرفیه
و گفتن "لِمَ تحرم ما اُحلّ الله لک" بیشتر به توجیه شبیهه، حداقل در شرایط روحی فعلی
بنده رو هم از "نمیشه کاری کرد" و "نمی تونی" و "تو هم آدمی" و این جور حرفا به اندازه کافی پر کردید. میخوام یه کم غیرآدمیزاد باشم. ظاهرن توی این زمونه آدم نبودن شرفش بیشتره
پ.ن: محض احترام دیگرونه که تحریم نمی کنم. محض اینکه همین قدر آزادی قائل نمیشین واسه آدم که غذا خوردنش دست خودش باشه. محض اینکه "غذا به تنتون بچسبه"! 6ساله دارم فحش می خورم سر تحریم کوکاکولا و نستله. مزه شون یادم رفته. ذره ای هم پشیمون نیستم. اما حوصله ندارم وصله های "افراطی" و "خل" و "جوون داغ بی کله" رو جواب بدم. حوصله ندارم هربار توضیح بدم که چه مرگمه. حوصله ندارم غیرقابل تحمل بودنم رو با چیزای دیگه جبران کنم. لبخند میزنم، زهرمار می کنم غذاهای کوفتی رو. و فکر می کنم به روزی که این عقده چه جوری جبران میشه. این بار میترسم از خودم. جامعه ما پرشده از آدمای عقده ای... یه عده از نداشتن، و یه عده از نتونستن
پ.ن2: هر کی دوست داره میتونه به این پست بخنده

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

آیین مردمان، آیین حاکمان


امروز آقای نَصّاب با 3ساعت تاخیر اومد دیوار کوب بزنه واسه انجمن. کاری که کل سهروردی قیمت داده بودن 60-70 تومن، نه گذاشت نه برداشت گفت 120تومن! بعد تمام بدقولی های خودش و مغازه و کل نفرتی که از جماعت بازاری پیدا کرده بودم، همین کافی بود که دیوانه بشم یهو. نیم ساعت سرش داد زدم که چقد همتون بی انصافین و این چه کاریه و می بینید ما کارمون گیر کرده و هی دبه می کنید و همتون دزد شدین و... خیلی با آرامش برگشت جواب داد که خب آره، وقتی قبض برق میاد 120 تومن، من باید از یه جا بگیرم که اونو بدم! حالا میخوای با 90 تومن هم انجام میدم! به یکی دیگه از بچه ها هم گفته بود "وقتی امام خمینی تون دروغ میگه، خب ما چرا نگیم..."
این شد که امرو با تمام وجودم هرچی از دهنم در اومد نثار ا.ن کردم و هرچی حدود اخلاقی در مورد بددهنی کردن بود رو بیخیال شدم. راست گفتن که "الناس علی دین ملوکهم". وقتی رئیس دولت ما این قدر راحت دروغ میگه، وقتی شرایط مملکت اینه، عجیب نیست که مردم از دروغ ابایی نداشته باشن، عجیب نیست این طور به جون هم بیفتن
دایی، اگه الان داری میخونی اینا رو، یا یه روزی بعدها، یادت باشه، ما نبودیم که به گند کشیدیم مملکت رو. رواج دروغ و فساد کار ما نبود. بد نام کردن امام هم همین طور. این شماها بودین که این بلا رو سر ما آوردین، آره دایی، شماها بودین. 
پ.ن: دست آخر دیوار کوب ها رو که هنوز نفرستاده بود پس دادیم، خودمون شروع کردیم رو دیوار شعر و شعار نوشتن! عالی شد، جدن خیلی قشنگ شده... D:
پ.ن2: پست پایینی رو هم الان نوشتم، که یه کمی برام مهم تره

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

مرفه بی درد؛ مرفه کم درد

صدای کامیون زمین در حال ساخت این بغل تمام در و پنجره را می لرزاند. بابا تازه خوابیده، حسابی هم خسته است. من هم نیز. بعد صدای آجر و سایر محتویات کامیون بلند می شود. شروع می کنم به فحش دادن، که مردم آزارها، چه وقت این کارهاست، آسایش ملت را به یغما دادید. بعد یک لحظه مکث می کنم. پوزخندی میزنم به حماقت خودم، و فکر می کنم به اینکه احتمالن راننده آن کامیون یا کارگرهایی که همین بغل مشغول کارند هم دارند فحش می دهند، البته به ما! دارند می گویند که خب آنها هم آسایش می خواهند و اگر این قشر مرفه نکبت که همین بغل در این خانه ویلایی زیبا توی رختخواب گرم و نرمش کپیده است اندکی به فکر ما بود یک غلطی می کرد و تکانی به خود می داد که این اختلافات لعنتی کم شود، دیگر او هم مجبور نبود این وقت شب از خواب و زن و بچه بزند و بیاید این وسط خاک و دود گازوئیل بخورد...
اما به همین جا که ختم نمی شود
رفته بودیم بهزیستی، برای بچه ها جشنی داشته باشیم و کمی خوشحالشان کنیم به مناسبت نیمه شعبان. بله، میدانم، تف به ریا. وسط های برنامه که داشتم برای بچه ها زر زر می کردم و خزعبلاتی که یاد گرفته بودم را برایشان بلغور می کردم و آنها هم با جان و دل همراهی می کردند و اعتراضی نداشتند، گفتم اگر کسی سوالی دارد بپرسد. یکی از بچه ها- که حدودن 8-9 سالش بود- دستش را بلند کرد، که حتمن میدانید حالتش معمولی نبود، یعنی با همه بچه هایی که دیده ایم فرق داشتند همه شان، نگاهشان، حالاتشان. این یکی دستش را بلند کرد و با همان حس و حالی که داشت، آرام پرسید "چرا امام ها آرزوهای ما را برآورده نمی کنند؟" چه بگویم؟ چه کنم؟ شروع کردم به فلسفه بافتن، باز هم با همان ها که یک عمر همه چیز را توجیه کرده ام و البته عقلی است و با منطق و دین و همه چیز جور است. منتها فهمیدم که مزخرف میگویم. پسرک که سرش به خوردن میوه تازه از راه رسیده مشغول بود و اساسن به جواب سوالش گوش نمیداد، انگار برایش فرقی نمی کرد جواب چه باشد. دیگر من بودم که داشتم به خودم جواب می دادم. من که تا به حال این همه فلسفه بافته ام، یک بار هم جای آن ها نبوده ام. نفسم از جای گرم بلند می شود که اینقدر راحت از دنیای باقی حرف می زنم. همیشه تامین بوده ام که هیچ وقت فکر نکرده ام خدا ممکن است ناعادل به نظر برسد. هیچ وقت یتیم نبوده ام که ببینم واقعن یک امام غایب را می توان به عنوان پدر پذیرفت یا نه... همه اینها هست. هنوز انکارشان نمی کنم. اما میدانم که همه اینها را تکرار کرده ایم فقط. هرگز نفهمیدیم و فقط تکرار کردیم. بعد از این هم نمی فهمیم. ما کجا و آن درد کشیده ها کجا...
با یکی از دوستان راجع به جامعه حرف می زدیم. صحبت از اعتیاد شد. اینکه چطور نابود می کند. با سرخوشی گفتم "این بچه ها هم مگر معتادند؟" پوزخندی زد که "شما انگار هیچ تصوری از اعتیاد نداری... ندیدی دختر 13-14 ساله ای که کراک می کشد"
و ادامه داد. از شرایطشان. از خانواده ها. از برخی مشکلاتی که هست و... سرم گیج می رفت. بکش خودت را. هزاری هم غصه بخور. آخرش هیچی نیستی، چون نمی فهمی.
خاطرات احمد احمد را می خواندم. به شما هم توصیه می کنم. خیلی مطالب جالبی دارد. از مبارزین قبل انقلاب است که سالها عضو حزب ملل و سپس عضو مجاهدین بوده. یک جای خاطراتش، آن جا که در سازمان مجاهدین کودتای درون سازمانی می شود و مارکسیست ها بر مبارزین مسلمان غالب می شوند، نوشته که سازمان متهمش می کرده به اینکه از قشر بورژوا است (طبقه سرمایه دار، به نوعی همان مرفه خودمان)، بنابراین قشر کارگر را نمیفهمد و نظریات نابه جایش هم به همین خاطر است، به همین جهت از طرف مسئولین سازمان مجاهدین دستور صادر می شود که احمد احمد باید برود کارگری کند تا درک کندی این قشر را، بعد بیاید حرف بزند. کاری به هدف سازمان مجاهدین از این حرف ها و صلاحیت آن افراد و اینها ندارم. اما این یک واقعیت است. کسی که از قشر مرفه است (که اساسن شامل همه ما می شود، حالا اندکی کمتر یا بیشتر) امکان ندارد به این راحتی که حرفش را می زنیم قشر مستضعف را درک کند. اختلاف بین طبقات آن قدری هست که هرچه بگوییم و بنویسیم و دل بسوزانیم و کمک کنیم، باز هم قشر فقیر و "زیر دست" (!) را نفهمیده ایم. مرفه بی درد، با همه اینها، می شود مرفه کم درد. درد می کشد از جامعه اش، اما نهایتن یکی دو ساعت در روز. هیچ وقت درک نمی کند کسی را که 24 ساعتش درد است. مرفه بی درد، تفاوت خاصی با مرفه کم درد ندارد. چرا، این دومی انسان است حداقل، که اولی نیست. اما مختصر خیری که می رساند با آنچه که اولی دریغ می کند فرقی ندارد. نتیجه اش یکی است. وقتی نمی فهمیم، چه فایده؟! فاصله بین طبقات باز هم حفظ شده است...
باور کنید همه بدبختی ما از نفهمی است. نه فقط در این بحث، در سیاست و روابط بین فردی و عدم آزاداندیشی برخی افراد و غیره هم همین طور است. دنبال راه حلی برای این نفهمی میگردم. نیمدانم. همیشه از فقر می ترسیده ام. هنوز هم مثل سگ میترسم. اما شاید بارها از ذهنم گذشته که کاش فقر را تجربه می کردم. براساس این قانون که "خدا تو را از هرچه بترسی به همان مبتلا می کند" (که نمیدانم چقدر درست است و چقدر غلط، اما تا به حال که مثال نقضی نداشته و همه اش درست بوده) احتمال می دهم این آرزو هم روزی برآورده شود. یک روز می شود که فقر را بچشم و بفهمم که این بندگان خدا چه می گویند. اگر این روز رسید، از خدا می خواهم که هرگز فراموشش نکنم. دردش را، و کابوس هایش را. همیشه یادم باشد، تا همیشه بتوانم کمک کنم، و الا مثل امروز می شوم. روشنفکر خوشگذران مرفه نفهمی که هر از گاهی حرفی میزند از غم و اندوه مردم، عکسی می گیرد از فقرا تا عکاسی و قدرت قلم وبلکه احساسات پاکش را به رخ بکشد، بعد هم مختصر صدقه ای می دهد، آرام به رختخواب دلچسبش می رود و فحش می دهد به کارگر بدبخت که چرا آسایش را از او سلب کرده...

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

فتفشلوا

چند هفته پیش، 2-3 تا اتفاق باعث شد که بخوام این پست رو بنویسم و به دلایل مختلفی عقب افتاد، تا الان (بگذریم که یه دوستی میگفت اگه پست بمونه و ننویسیش بیات میشه و نوشتنش دیگه فایده نداره). علی مطهری توی صحن علنی مجلس علیه طیف تندروی اصولگراها صحبت کرده بود و همون پشت میکروفون به یه نماینده اصولگرای دیگه گفته بود "خفه شو بتمرگ ..." (که همه کاملش رو شنیدین یحتمل!) و دلیلش رو هم پرتاب شدن جاسوزنی به طرفش عنوان کرده بود. دعوای علی لاریجانی و ا.ن هم که برهمگان واضح و مبرهن است. ابوترابی در مجلس ختم شهید روح الامینی هم تایید کرده بود که آمرین باید مجازات بشن- ربطش اینکه آمرین توی دم و دستگاه یه عده دیگه از اصولگراها دارن کار میکنن. یه عده از برادران بسیج که زیادی فدایی آقا هستن هم احمدی نژاد رو قبول ندارن(!) و میگن به اندازه کافی انقلابی نیست و توی بحث فرهنگی لیبرال است و خلاصه همین جناح هم دو شقه میشه. مراجع تقلید هم یه زمانی پشت و پناه این ملت بودن که یک به یک بهشون توهین شد و همون یه نقطه اتکا هم از بین رفت. به جامعه هم نگاه میکنم. به مردم. اونجا هم همینه. شب که داشتیم با مادرم از مهمونی برمیگشتیم خونه، توی راه خوردیم به ایست بازرسی بسیج. اعصاب خراب اون روزها و دیدن این صحنه که ایست محترم ماشین ما رو برای ثانیه ای متوقف کرد و دوتا سرنشین معلوم الحالشو اندکی برانداز کرد، باعث شد این دهن ما باز بشه به بد و بیراه. انگار نه انگار یه روزی ما بودیم که هی توی این قضیه با مسامحه میرفتیم جلو و جلوی همین دست انتقادها مدافع بودیم...
بدجوری دلم گرفت اون شب. از همه این وقایع دلم گرفت. این که جامعه ای که یه روزی عجیب ترین اتحاد و یک دلی رو داشته و مارکسیست و مسلمون کنار هم می ایستادن و از یه چیز حرف میزدن، امروز به اینجا رسیده که 2تا شیعه جلوی هم می ایستن، بزرگانشون هم دیگه رو منافق و دزد و قاتل و پف*وز خطاب می کنن، و کوچکترها که ما باشیم، چشم دیدن هم رو نداریم. دلم گرفت از این که باز هم باید به نا امیدی فک کنم. به اینکه این جامعه دیگه درست بشو نیست. یاد سرگذشت افغانستان افتادم. خیلی با ما متفاوت بودن؟ طالبان خیلی پدیده عجیبی بود؟ نه، طالبان حتی از بین مردم بلند شد. طالبان هنوز هم هست، هنوز هم طرفدار داره و حتی در مسائل سیاسی دخالت می کنه و نظر میده و تشکیلات داره. فرقه های مختلفی که توی افغانستان به جون هم افتادن هم خیلی متفاوت از ما نبودن. البته، جنگ داخلی اونجا ننگش کمتر از اینجا بود. اونجا حداقل دو طیف از دو مذهب جداگانه بودن، و ما، همه مخالفینمون رو که تا امروز حذف کردیم، امروز فقط خودمونیم که باید با هم بجنگیم.
وقتی افراط در جامعه از حدی بگذره، وقتی انحصار طلبی (نه فقط در حاکمیت، که حتی در قشر روشنفکر جامعه) رواج پیدا کنه، نتیجه اینه که جامعه هیچ نقطه اتکایی نداره. هیچ جناح، حزب، مکتب و ... نیست که همه جامعه بتونن روش توافق کنن. هیچی نیست که بتونه مایه اتحاد بشه. و نتیجه این جا روشنه: نابودی. جامعه کم کم رو به زوال میره. مردم دیگه خسته میشن. دیگه کسی حوصله دیگری رو نداره. حرف ها چون به نتیجه نمیرسن، کم کم تکراری و بی مزه میشن. دغدغه ها هم که از جهات دیگه داره تغییر میکنه و دیگه کسی دنبال آزادی و کرامت و این خزعبلات نیست که. نون شب میخواد، فعلن همین بسه. حتی میشه پیش بینی کرد که ا.ن هم روزگارش به سر میاد و سران فتنه بعدی خودش میشه و مشایی، لابد پناهیان هم میشه خواص بی بصیرت. چه میدونم.
خلاصه هرجوری که نگاه میکنم، می بینم خانه از پای بست ویرانست. جامعه هیچ چیزش درست نیست که دیگه بخواد باقیش اصلاح بشه. جوری از هم پاشده شدیم که دیگه وصله زدنش مث بند زدن چینی هزار تکه ای می مونه که حتی بعضی تیکه هاش هم گم شده و دیگه ظاهرش هم داد میزنه چه بلایی سرش اومده و به هیچ دردی نمیخوره. به این جامعه فقط میشه مسکن داد که همین چند روز آخرشو آروم تر طی کنه. حالا این که مسکن چی هست و چگونه باید مصرفش کرد رو دیگه خودتون بهتر میدونید.

پ.ن1: پست هایی با مضمون نزدیک به این زیاد دارم. چند تاشو دوباره خوندم. دیدم لازمه، بعضیاش که خیلی مهمه برام. بی مناسبت هم نیست با این ایام و این حالی که دارم:
1، 2، 3، 4، 5
پ.ن2: عنوان نوشته: "و از خداوند و پیامبرش اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید که سست شوید و قدرتتان از میان برود. و صبر و استقامت پیشه کنید که خداوند با صبرکنندگان است"/ انفال-46
پ.ن3: دیروز اتفاقی به دنبال گفته یکی از دوستان ویکتور خارا رو جستجو می کردم که رسیدم به ترانه دوست داشتنی ام، "چه گوارا فرمانده ابدی". فکر کردن به این منجی گرایی ذاتی بشری اون هم در چنین روزی برام خیلی شیرین بود. نسخه های مختلفش رو براتون میذارم، گرچه احتمالن شنیدید همشو: محسن نامجو، ویکتور خارا، ناتالی کاردونه، خوان بائز
پ.ن4: اسم چه گوارا رو که توی 4شرد جستجو کنید، 5تای اول کار ایرانیاست. تعداد دانلود هرکدوم هم خیلی زیاده. به نظرم جای فکر داره که چرا یکی مث چه گوارا توی ایران این همه طرفدار داره؟! (خودمو از این جماعت مستثنی نکردم البته)


۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

کودک، باران، دریا

امروز حرف هایم تکراری است، اما لازم. شاید بیشتر برای خودم می نویسم، برای چیزهایی که فراموش کرده ام، برای چیزهایی که از دست داده ام، یا آن طور که باید به دست نیاورده ام. فذکّر، ان نفعت الذکری...
پریشب ها به دریا فکر می کردم. به این که چقدر بزرگ است. به این که عمیق است. این که هرچقدر که آب اضافه کنی می پذیرد و دم نمی زند. سر ریز نمی شود. صبرش عجیب است. اینکه چقدر بخشنده است. از درونش، از دلش، اجازه می دهد ماهی و مروارید و این روزها هم که انواع آلگ و پلانکتون و هزار چیز دیگر را هم بکشی بیرون و استفاده کنی، تازه لبخند هم می زند به گمانم. خشمگین شدنش هم حتی زیباست. ابهت خاصی دارد. الکی جیغ و ویغ نمی کند. آدم را می خشکاند سر جایش، صاف، با احترام تمام. خلاصه هر گوشه اش یک جور خوب است. خصوصن اولی اش، که چقدر ظرفیت دارد. چقدر همه چیز را می پذیرد و باز ساکت است. میداند که هیچ چیز ارزشش را ندارد که بخواهد دردسری باشد برایش. چیزی نیست که بتواند اذیتش کند. هیچ چیز...
و به باران فکر می کردم. اینکه همه دوستش دارند. اینکه همه را دوست دارد. هر کس خواست، بهره مندش می کند. دریغ نمی کند از کسی. از هیچ کسی. با هر عقیده و اخلاق و ویژگی و... همه میتوانند دوستش داشته باشند، هرچند که هر کسی عرضه و لیاقتش را ندارد. هم زیاد است هم کم. یک عالم قطرات ریز است. برای همین هم مثل نوازش می ماند. آهسته و پیوسته به کارش می رسد. هزار هزار محبت کوچک را نثار کوچه و خیابان و باغ و زمین خشک می کند. حتی نثار دریا.
و اما کودک. که هیچ وقت درست درکشان نکردم. هیچ وقت نتوانستم مثل دیگران کودکان را دوست داشته باشم. اما فکر که می کنم به نظرم بعضی ویژگی هاشان عجیب خوب است. اینکه آشتی کردنشان به اندازه قهرشان سریع است. اینکه همه کس و همه چیز را دوست دارند، اما به هیچ یک دل نمی بندند. اسباب بازی اش که خراب شد، راحت فراموشش می کند. خانه اش را که ساخت، با زحمت هم ساخت، با یک ضربه خرابش می کند. دل نمی بندند که این را "من" ساختم. اصلن نمی خواهد نگهش دارد. همه لذتش انگار در همین خراب کردنش باشد. انگار میداند که هیچ چیز ماندنی نیست. حتی نگران فردایش هم نیست. خیالش راحت است که یکی هست که همه چیز را درست می کند. یکی که هرچه بخواهد تامینش کند، حالا اندکی کمتر، یا بیشتر. آرام، راحت، و بدون دل بستگی.
به این ها فکر می کردم. اینکه آدم، کافی است کودک باشد، باران باشد، و نهایتن دریا باشد. آن وقت نه تنها از همه کس و همه چیز بی نیاز است، که منشا اثر است. خیرش به همه می رسد و آن چیزی می شود که باید.

پ.ن1: این ها از بهترین درسهایی بود که از معلمینم ذره ذره یاد گرفتم. روزگاری بود که تمرین می کردم حتی. روزگاری بود که در اوج بودم. نمی دانم این دانشگاه چه داشت که همه را از ما گرفت. یا درست ترش، همه را از دست دادیم. همه چیز را، دل و هوش و انصاف و اراده و... همه را باختیم. خیلی راحت باختیم
پ.ن2: عنوان مطلب، اندکی عمدی، اندکی سهوی، شبیه عنوان "کودک سرباز دریا" است. مال کانون پرورش فکری. کتابی که بیشترمان در دوران کودکی خواندیمش، و البته هنوز هم تجدید چاپ می شود. با همان جلد دو رنگ آبی و مشکی و صورت عجیب سرباز
پ.ن3: دلم یک جوری است. بدجور گرفته است. اما چنته لازم هم نشدم این بار. نمیدانم از عادت است، یا یک اتفاق دیگر دارد می افتد. هرچه هست خوب نیست. همان نوع دردناکش را ترجیح میدادم

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

این درس دوست داشتنی

این پست رو بیشتر برای دوستان پزشک و داروخانه چی می نویسم که گاهی مجبور به تجویز دارو یا درمان خاصی برای بیمار میشن، هرچند برای سایر دوستان هم بی فایده نیست. متن زیر و توضیحاتش بخش قشنگی از درسیه که این روزا میخونم واسه امتحان:

The PATIENT is there to give the DOCTOR all the information the DOCTOR needs, in order that the DOCTOR can make decision and the PATIENT should then implement that decision once the DOCTOR has made it. (Williams, 1988

خب، این نوشته در نگاه اول درست به نظر میاد. اما، واقعیتش، درست اینه که جای پزشک و بیمار رو عوض کنیم! در واقع در حالت جدید، پزشک دهنده اطلاعات و بیمار تصمیم گیرنده برای درمان خواهد بود. شاید یه کم اغراق آمیز به نظر بیاد، اما اگر درست نگاه کنیم می بینیم که حداقل حق بیمار رعایت شده تا خودش تصمیم بگیره که به کجا میخواد بره.

مثالی که استاد سر کلاس میزد، زن جوانی بود که در دوران رزیدنتی استاد به علت سرطان کولورکتال توی بیمارستان امام بستری شد. نهایت کار به اینجا رسید که برای اینکه بتونه چند ماه بیشتر به زندگیش ادامه بده، باید رکتومش رو بردارن و در نتیجه دفع مدفوع از طریق لوله ای که به صورت مصنوعی کولون رو به خارج وصل می کنه انجام میشه (اسم تکنیکش یادم رفته، اگه کسی بلده بگه). خب همه پزشک ها و خانواده بیمار اصرار داشتن که این عمل انجام بشه تا بتونن این خانوم رو یک سال بیشتر حفظ کنن، اما بیمار قبل از عمل از بیمارستان فرار می کنه! استاد می گفت اون دوران خیلی ناراحت شدم که چرا همچین کاری کرده، اما حالا می بینم که حق داشته زندگی خودش رو خودش انتخاب کنه. شاید این بیمار دوست نداشته به خاطر یه کم زندگی بیشتر، زجر مقعد مصنوعی و بوی بد همیشگی و انزوای ناشی از اون رو تحمل کنه.

مسئله اساسی همینه، که ما بدونیم هر چیزی که ما تشخیص دادیم لزومن درست ترین چیز نیست. نه فقط در این مورد، که در بحث "سیاست گذاری مبتنی بر شواهد" هم همین مطلب مشاهده میشه. اینکه ما فکر می کنیم فلان سیاست حتمن تاثیر مثبتی داره، اما وقتی در اندازه کوچیک و محدود اجراش می کنیم، دقیقن نتیجه عکس به دست میاد! (خوندن این مقاله 2صفحه ای رو برای اطلاعات بیشتر توصیه میکنم؛ کوتاه اما بسیار جالب)

شاید این مهمترین چیزی بود که از این درس یادگرفتم، یا شاید مهمترین چیزی که توی کل این ترم یادگرفتم. اینکه استدلال منطقی لزومن جوابگو نیست و افکار ما میتونه کاملن اشتباه باشه، هرچند که کاملن منطقی به نظر بیاد...

پ.ن: البته مطلب جالب توجه دیگه اینکه، درست بعد یک سال فهمیدم اون "ضریب جینی" که محسن رضایی هی توی مناظره ها میگفت، اسم یه اقتصاددان می باشد، نه اینکه "جین" به عنوان یه واحد! :دی

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

انّی اعلم ما لاتعلمون

و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در زمين جانشينى خواهم گماشت»، [فرشتگان‌] گفتند: «آيا در آن كسى را مى‌گمارى كه در آن فساد انگيزد و خونها بريزد؟ و حال آنكه ما به ستايش تو تسبيح مى‌گوييم و تو را تقديس مى كنيم؟» فرمود: «من چيزى مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.» (بقره-30)
...

شاید این گوشه ای از آن چیزی است که خدا می دانست...
پ.ن: رفیق عزیز، دنیای کثافتی که ما داریم، چیزهایی دارد که به همه بدی هایش می ارزد. برای همان ها زندگی کن، برای همان ها بجنگ، و برای همان ها بمیر...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

زن

صحبت را با یک گزارش عجیب شروع می کنم. مطابق مطالعات اپیدمیولوژیک، همان طور که انتظار می رفت، کمبود مواد مغذی در افریقا از هر قاره دیگری بیشتر است و مردم بیشتر با گرسنگی دست و پنجه نرم می کنند. اما برخلاف انتظار، زمانی که میزان شیوع سوء تغذیه و کم قدی و کم وزنی را بررسی کردند، میانگین قاره آسیا حتی از افریقا نیز پایین تر بود. بررسی ها به تفکیک جنس نشان داد، که وضع بد تغذیه زنان در آسیا و سوءتغذیه شدید آنان، باعث می شود به طور میانگین قاره آسیا- علی رغم غنی بودن از لحاظ منابع غذایی- وضع بدتری در شیوع سوءتغذیه داشته باشد. به تظر شما علت این سوءتغذیه شدید زنان و دختران آسیایی (که حتی بدتر از افریقایی های بدون غذا هستند) و اختلاف بین زنان و مردان آسیایی (بیشتر خاورمیانه ای) چیست؟

عکس: یک دختر(سمت راست) و پسر دوقلوی آسیایی. اختلاف کاملن آشکار است
در برسی انجام شده، فرهنگ علت اصلی این مشکل عنوان شد. در فرهنگ آسیایی، زنان سهم آخر را در منزل دارند. غذا کم باشد یا زیاد، اول باید پدر و پسر در خانه تغذیه شوند و اگر فرصتی بود نوبت دختران و در نهایت مادر خانواده نیز می رسد. این چنین است که با وجود فراهم بودن شرایط مناسب رشد، دختران و زنان همواره سوءتغذیه دارند، چنان که در ایران خودمان اختلاف میانگین قد و وزن بین پسران و دختران چشمگیر است (8 واحد اختلاف در میانگین نسبت قد به وزن)، و این اختلاف بیش از همه در میان روستاییان مشاهده می شود، که مؤید صحبت قبلی ماست، فرهنگ ضعیف. این درحالی است که به تجربه ثابت شده اگر این فرهنگ اصلاح شود، مشکل سوءتغذیه نیز برطرف خواهد شد.
.
همه این صحبت ها، برای این بود که بگویم بحث های فمنیستی و دفاع های بی رویه از زنان و حرف های بی منطقی که بعضن روی اعصابمان راه می رود و در خیلی از موارد هم از دهان دوستانمان می شنویمشان، اگر چه این حرفها درست نیست و حاصل جو زدگی است و بعضن عقده ای که هر از گاهی دهان باز می کند، اما دفاع از حقوق زنان و اهمیت به جایگاه زن در جامعه و اصلاح فرهنگ های غلطی که علیه زن وجود دارد، واجب است و باید از جانب همه ما- نه فقط دختران روشنفکرمان- پی گیری شود، که نهایتش به نفع همه خواهد بود، درست مثل سایر حقوق اجتماعی دیگر.
ولادت حضرت زهرا مبارک. روز زن و مادر نیز همچنین.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

می خندیم به درد دیگران

توی آزمایشگاه گیاهان دارویی دور هم ایستاده ایم، استاد از مجموعه های گیاهی مختلف می گوید.
- غیر از اینجا، مجموعه های دیگری رو هم داریم، مث مجموعه گیاهی اوین...
اسم اوین که می آید، بچه ها می خندند، بعضن هم در ادامه اش نکته لطیفی می گویند
سرم را که بالا می کنم، چشم در چشم دوستمان می شوم که پدرش را به خاطر صدای بلندش به 6سال حبس محکوم کرده اند
تحمل نگاهش سخت تر از چیزی است که بشود گفت
چشمانم را می بندم، سرم را پایین می اندازم
خیس عرق، می لرزم بر خودم
دلم می خواهد جای او داد بزنم
به همین راحتی می خندیم، حتی به ترک دیوار می خندیم، کاری هم نداریم که دیوار از این ترک چه حسی دارد، با خنده ما چه حالی می شود...

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

حق خود میدانند...

بیرون تئاتر شهر، روی نیمکت سنگی نشسته ایم، مطابق معمول دور هم چرند می گوییم و لذت می بریم.
- یه دستمال می خری؟
سه تا بچه، با کیف های دبستانی پشتشان، دستمال کاغذی و چسب زخم می فروشند. یک دختر و پسر 8-9 ساله، و یک پسرک به وضوح کوچکتر، شاید 6ساله.
- یه دستمال می خری؟
بعد اندکی اصرار و انکار، یک دو تومانی میگذارم دست پسر و سه بسته دستمال برمیدارم، منتظر می شوم باقی اش را برگرداند. حالا نوبت دخترک است
- چسب زخم های من رو هم بخر دیگه.
- آخه لازم ندارم عزیزم...
- نه دیگه بخر
مانده بودم در شیرین زبانی دختر و میخواستم یک جوری از زیرش در بروم و بهانه می آوردم، که یک دفعه پسر بچه کوچک تر که تا اینجای کار دورتر ایستاده بود، بی حوصله جلو آمد، دو تا چسب زخم را به زور گذاشت کف دست من و دست خواهرش را گرفت و رفت!
همه خنده مان گرفته بود از این رفتار بی رو دربایستی و شاید شجاعانه، یا شاید غیرتمند...
اما امروز داشتم فکر می کردم که صحبت از این چیز ها نیست. پسر کوچک جمع ما، آن پول را در هر حال حق خود می دانست، پس دلیلی برای چانه زدن و اصرار برای گرفتن آن نمی دید. پولش را می خواست، چیزی که باید از ابتدا به او می رسید و به خاطر بی عدالتی روزگار و جامعه به دست دیگری افتاده بود. او حقش را می خواست، و برای گرفتن آن ترسی نداشت.
میدانم که ایراداتی در این حرفم هست، اما حقیقتن بسیاری از قشر ضعیف ما این گونه می بینند. بی عدالتی، شاید بزرگترین رنجی است که هر جامعه ای متحمل می شود. لااقل باید به قربانیان آن توجه کرد، حتی اگر آن طور که گمان می کنند مستحق نباشند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

تجربه مدیریت از بالا، چالش فرهنگی- اجتماعی

همایش تقدیر از دکتر شفیعی، رئیس قبلی دانشکده داروسازی هفته آینده برگزار میشه. مسئول برگزاری این همایش معاون فرهنگی دانشجویی دانشکده است که همون ابتدای کار-اسفند ماه- از یه سری دانشجوها از جمله من خواسته بود تا برای ارائه نظرات و بعضن پی گیری چند گوشه از کار توی این ماجرا همکاری کنیم. نقش من که صرفن ارائه نظر بود توی اون جمع، و البته مثل همیشه نوشتن مباحث مطرح شده در جلسات و تصمیماتی که گرفته شد. اما چیزی که توی این تجربه- به عنوان اولین تجربه کار با یک مجموعه کاملن دولتی- دیدم، حسابی به ذهنم فشار آورد و چند باری دهنمو باز کرد به کلمات ناشایست(!) البته در خفا...
اوایل کار، اولین جلسات، تصمیمات متعددی در رابطه با نحوه برگزاری مراسم گرفته شد. محتوایی چیده شد و برنامه هایی در نظر گرفتن. حدود 2هفته بعد، طی جلسه دوم یا سوم، مشخص شد که ریاست فعلی دانشکده بعد از خوندن نتایج جلسات اولیه، حدود 50% از تصمیمات قبلی رو بسته به میل خودشون خط زدن و یا تغییر دادن. ما هم به ناچار سکوتی کردیم و بنا رو برهمکاری گذاشتیم
آخرین جلسه ای که برای تنظیم برنامه ها و تکمیل نقایص برقرار شد، حدود دوهفته پیش بود. از ساعت 4 تا 8 شب توی اتاق معاون دانشکده نشسته بودیم حسابی مشغول بودیم. تصمیمات نهایی راجع به مدت زمان برنامه، روند برنامه، سخنران ها، مکان و... گرفته شد و همه چیز رفت که ابلاغ بشه و در اولین فرصت پوستر ها چاپ شه. پریروزا بالاخره پوستر های همایش رو دیدم. نوشته بود: ساعت 2-4، سالن همایش مرکزی دانشگاه. برنامه ای که ما اون شب با تمام جزییات چیده بودیم و قرار بود که همون هم اجرا بشه، 3 تا 6 بود، سالن علامه امینی! این یعنی یه ساعتش که حذف شد، زمان شروعش هم عوض شد. رفتم با استاد گرامی صحبت کنم که چرا این طوری شده، دیدم داره میگه قراره ابوترابی (نائب رئیس فعلی مجلس، نماینده قبلی رهبری در دانشگاه) بیاد برای سخنرانی، و دکتر مرندی، نماینده جان برکف مجلس، وزیر سابق بهداشت! این درحالی بود که از همون جلسه اول با پیشنهاد سخنرانی این آقایون مخالفت شده بود، نه به خاطر مسائل سیاسی، که به خاطر محتوای جلسه که این افراد اساسن افراد کاملن نامربوط به قضیه محسوب میشن. بنا بود بزرگان عرصه داروسازی حرف بزنن، بنا بود سخنرانی ها کوتاه باشه، قرار بود برنامه موسیقی داشته باشیم، پذیرایی داشته باشیم، و هزار تا قرار دیگه ای که رئیس دانشکده و ریاست محترم دانشگاه (دکتر لاریجانی، از همون لاریجانی ها) در چند دقیقه و با کمال آرامش آب پاکی رو ریختن روی برنامه ای که حاصل ساعت ها زمان خرد یک جمع بود
خونم یخ زده بود. تنها کاری که تونستم بکنم لبخند زهرماری بود که به بلاهت آقایون تحویل دادم و بدون هیچ اعتراض دوباره ای، به بهانه امتحان سرمو انداختم پایین و گورمو گم کردم.
از امروز ظهر، دارم به این فک می کنم که چه گندی بالا اومده. دارم فک می کنم که نقش معاون فرهنگی دانشکده- و منطقن هر مدیر دیگه ای- اساسن مضحکه است. وقتی رئیسان گرامی می تونن در 15دقیقه همه چیز رو خودشون حل کنن، پس برای چی اصن یه نفری رو میفرستن دنبالش که پدر خودشو در بیاره. اگر بناست که یک نفر تصمیم گیرنده باشه، پس اسم کارگروه و شورا و این جور چیزا رو که خیلی دوست دارن، برای چی مطرح می کنن؟ اصن بگن که چی فک می کنن راجع به این جماعت؟ آیا برای تصمیمی که گرفتن هیچ فکری کردن یا کاملن شیکمی بوده که شما این قدر راحت عوضش می کنید؟ لااقل نباید دلایل طرف رو بشنوید، بلکه به همون چیزی که شما میگید هم فکر کرده و به دلایل درستی ردش کرده...
داشتم فک می کردم که اگه من بودم، با قلدری هم که شده حرفم رو پیش می بردم و نمیذاشتم این قد آسون عوضش کنن. اما دیدم اتفاقی که می افته اینه که اولن من هم دارم در جواب دیکتاتوری بالا سریم، با دیکتاتوری جلومیرم، و از طرفی قطعن این روند چندان تحمل نخواهد شد و بعد از چن بار تکرار هیچ مسئول بالادستی همچین فردی رو در مجموعه خودش قبول نخواهد کرد.
با یکی از بستگان که راجع به همین موضوع حرف میزدم، نکات جالبی رو اشاره می کرد. می گفت اولن که مدیریت ما همیشه توش "نه" وجود داره، حتی اگه بعدن به این برسن که اشتباه کردن و خودشون بخوان همون کاری رو بکنن که شما گفتی. نتیجه این امر هم این میشه که وقتی شما زحمت می کشی و یه کار خیلی دقیق و تمیز رو تحویل میدی، و بعد می بینی که چه بلایی سر دست رنجت اومده، دفعات بعد دیگه حاضر نیستی با کیفیت قبلی کار کنی و ترجیح میدی که یه کار سرسری ارائه بدی تا اگه عوض هم شد لااقل غصه وقت و زحمتت رو نخوری.
از اون طرف، نتیجه کار به احتمال قریب به یقین چیز نکبتی میشه که تو نمیخواستی. در حالی که همه چیز به اسم تو تموم میشه. این روزا همه منو میبینن میگن توی این برنامه چه خبره. چی بهشون بگم؟ بگم خوبه، عالیه، حتمن بیاین؟ من حتی نمیدونم کجای برنامه تغییر کرده و چقدر دیگه تا روز اجرا تغییر خواهد کرد. در حالی که همه منو- نمیدونم از کجا- عضو تیم تصمیم گیرنده میدونن. حالا اون معاون بدبختی که مسئول اصلی بوده که هیچی. این حرفی بود که توی همون جلسه دوم بعد از اولین دخالت رئیس دانشکده زدم. گفتم آقای دکتر منصف، این برنامه آخرش به اسم شما تموم میشه، نذارید دیگران هم برنامه رو خراب کنن هم اسم شما رو. دکتر هم با همون قیافه همیشه آرومش لبخندی زد و هیچی نگفت.
خیلی جالبه که روح دیکتاتوری و روح ظلم پذیری هر دو در بین مردم ما هست، بلکه نهادینه هم شده. شاید اگر یک از این ها نبود، اون یکی هم دوامی نمی آورد

پ.ن: این روزا بیشتر از هرچیزی، پرکردن سوراخ های متن جزوه با رنگ سبز روان نویس وقتم رو میگیره و نمیذاره درست درس بخونم. این هم از این روزهای ما، که مثل بقیه روزها میگذرن


جستجوی این وبلاگ