از دوران دبستان یه رفیق شفیقی دارم به اسم امیرابراهیم. از اول دبستان با هم دوست شده بودیم، چون بچه مثبت دوست داشتنی بود که وقتی میخندید رو لپاش چاله درست می شد و من که تا حالا همچین چیزی ندیده بودم به نظرم خیلی با نمک میومد. ما دوتا با یه نفر دیگه به اسم "علی رهبر" که قیافه سوخته جنوبی داشت مبصر کلاس بودیم که البته جای مبصری بیشتر تفریح می کردیم و حسابی می خندیدیم.
یادمه چهارم دبستان بودیم، دقیقن بهترین سال دبستان. آخرین روز سال، امیرابراهیم که سوگلی آقا معلممونم بود شروع کرد آروم آروم گریه کردن، چون داشت با یه عالمه خاطره خدافظی می کرد. یادمه مسخره اش می کردیم ما، ولی انگار اون بهتر فهمیده بود.
بگذریم از اینکه چند وقت اخیر چقدر از من دعوت کرد جاهای مختلف، از اردوی جهادی تا ملاقات دوستان قدیمی، و بگذریم از اینکه من چقدر نرفتم، چون گاهی نمیتونستم و گاهی تنبلی کردم، و بگذریم از اینکه همین چندوقت پیش که رفقای نزدیک حال حاضر جواب تلفنمو نمیدادن کار ما رو به بهترین شکل راه انداخت و به روم نیاورد که عوضی یه عمری هرچی حالتو پرسیدم محل نذاشتی حالا زنگ زدی میگی فلان... ایناش مهم نیس
اصل داستان مال امروزه. امروز پیامک داد. علی رهبر، همون دوست اول دبستانمون، فوت کرده. حالا اینکه بعد این همه سال از کجا اونو پیدا کرده واقعن نمیدونم. مراسم ختمش همین امروز بود. ساعت 5. وقتی خوندم پیامکو، اولین تصویری که توی ذهنم اومد، صحنه ای بود که روی سکوی کلاس وایساده بودیم و مسخره بازی در میاوردیم و علی از خنده دستشو تکیه داده بود به میز معلم و ریسه میرفت...
راستشو بگم، ناراحت نشدم اصن. سالها بود که نه خبری ازش داشتم نه حسی نسبت بهش. چیزی که ناراحتم کرد پیامک ابراهیم بود، بعد از مراسم ختم: نیومدی...
معرفت زیادی برای بی معرفت ها دردناکه. واسه همین بی معرفت ها، هی بی معرفت تر میشن...