ناخوش احوالم. نه فقط به خاطر دو ماه استرسی که کشیدم. دوماه از بدترین ایام این زندگی نه چندان بلند. دو ماه بلاتکلیفی حاد از پس دوسال بلاتکلیفی مزمن. دوماه پریدن و جاخالی دادن از موانع مختلف. حسابی کلافه م کرده، ولی الان نه، صحبتش نیست. دلتنگی زودرس هم نیست. استرس زندگی جدید با هزار نقصان جدید هم. یا حتی نگاه به هفت سال گذشته و گندهای بالا اومده و فرصت های هدر رفته... همه اینا هس، همیشه یه ذره اون ته هس، که این یه ذره ها جمع میشه باعث میشه این دوماه اخیرت گه تر از قبل بشه، ولی الان نه، اینا نیس.
کلا روز خوبی نبود. از صبحش. رفتم دنبال چیزی که خوشم نمیاد ازش. اینکه برم پیش یکی بگم فلانی منو معرفی کرده برای فلان مشکلم چیکار میتونم بکنم؟ که البته معنی دقیق تر "چیکار میتونم بکنم؟" اینه که تو برام چیکار میتونی بکنی؟ از صب با قیافه برج زهرمار پاشدم رفتم پیش سرهنگ فلانی توی نظام وظیفه. سرهنگ مقادیر زیادی شل و ول بود. یکی از دیوارای اتاق پارتیشن شیشه ای بود و سرهنگ با خط نستعلیق غیر حرفه ای روش یه سری اذکار و اسامی ائمه رو نوشته بود، کاملا بی سوادانه و غیرعربی. وقتی رفتم و داشتم توضیح میدادم که مشکل چیه (و البته تا جای ممکن قضیه رو پیچونده بودم و از این کار هم به غایت بدم میاد) یه آقای میانسالی اومد تو. یک فرد با قیافه ای شبیه به طنزپرداز مزخرف قدیمی "رشید"، با یک همچو سبیلی، لباس های خیلی ساده، صورت نیمه اصلاح شده، و خلاصه ش تیپ تابلوی کارمندی. گفت بچه ش دانشجوی دانشگاه تهرانه و میخواد بره سامرسکول، یا همین مدرسه تابستانی در یک دانشگاه خارجی. سرهنگ گف خب؟ گف میگن این سفرش نیمه علمی محسوب میشه، من باید هشت میلیون وثیقه بذارم. سرهنگ گفت خب؟ گف من معلمم، هشت میلیون ندارم. هزینه سفرش هم هست. نمیشه این سفر رو علمی محسوب کنید که وثیقه کمتری بخوان؟ جواب سرهنگ تموم نشده بود من شروع کردم بد و بیراه گفتن زیر لب. سرهنگ هی می گفت "چه ضرورتی داره این دوره؟! نره مگه چی میشه؟!" آقای معلم توضیح داد که بالاخره برای آینده درسیش خوبه و حالا همچین جوی هم توی دانشجوها هست. جواب فرقی نکرد، بلکه بدتر هم شد "آقا ایشون نره که بازم مدرک ارشدشو میگیره همین مملکت... وقتی یه چیزی ضروری نیس منم پولشو ندارم خب نمیدم دیگه" در واقع نه تنها نفهمیده بود که این سامرسکول- و اساسا فعالیت علمی- چه هدفی توش هس، بلکه خواسته یا ناخواسته به تحقیر آقای معلم مشغول بود.
یک ساعت نشده بود که بابا هم به جمعمون اضافه شد. طرف وقتی فهمید بابا قبلا توی وزارت علوم مسئولیت داشته یه موقعیتی پیدا کرد و گفت "وزارت علومیای جدید که کاری نمیکنن واسه آدم، باز به همون وزارت علومیای قدیم. پسرم متالوژی سمنانه، هرکاری میکنم بهش انتقالی نمیدن بیاد تهران. منم واقعا واقعا توان مالیشو ندارم که اونجا براش خونه بگیرم" همون آدم یک ساعت پیش، خودش داشت همون حرفها رو تکرار میکرد و دنبال یه رابطه ای میگشت که بتونه پسرشو منتقل کنه.
به این فکر کردم که چرا مملکت ما واسه همه چیز باید آشنا داشت؟ چرا خب ضابطه ها رو یه جوری نمینویسین که این مشکلات پیش نیاد که بعد طرف بخواد التماستون کنه غرورشو له کنه خودشو کوچیک کنه واسه این که جلو بچه ش شرمنده نشه؟
به این فک کردم که چرا نظامیای مملکت ما باید آدمایی باشن که بهره ای از هوش و عقل و مدیریت نبردن؟
به این فکر کردم که چرا یه سرهنگ تمام مملکت نباید انقدری پول داشته باشه که بتونه بچه ش رو بفرسته شهرستان درس بخونه؟
فک کردم منی که دارم این همه جون میکنم و یک جهانی رو بسیج کردم که برم فرنگ، آخرش چه پخی میخوام بشم؟ یا مثلا بچه اون معلمی که داره شیره باباشو میکشه که بره سامرسکول...
خیلی فک کردم. و اینه که الان حالم خوب نیس.
کلا روز خوبی نبود. از صبحش. رفتم دنبال چیزی که خوشم نمیاد ازش. اینکه برم پیش یکی بگم فلانی منو معرفی کرده برای فلان مشکلم چیکار میتونم بکنم؟ که البته معنی دقیق تر "چیکار میتونم بکنم؟" اینه که تو برام چیکار میتونی بکنی؟ از صب با قیافه برج زهرمار پاشدم رفتم پیش سرهنگ فلانی توی نظام وظیفه. سرهنگ مقادیر زیادی شل و ول بود. یکی از دیوارای اتاق پارتیشن شیشه ای بود و سرهنگ با خط نستعلیق غیر حرفه ای روش یه سری اذکار و اسامی ائمه رو نوشته بود، کاملا بی سوادانه و غیرعربی. وقتی رفتم و داشتم توضیح میدادم که مشکل چیه (و البته تا جای ممکن قضیه رو پیچونده بودم و از این کار هم به غایت بدم میاد) یه آقای میانسالی اومد تو. یک فرد با قیافه ای شبیه به طنزپرداز مزخرف قدیمی "رشید"، با یک همچو سبیلی، لباس های خیلی ساده، صورت نیمه اصلاح شده، و خلاصه ش تیپ تابلوی کارمندی. گفت بچه ش دانشجوی دانشگاه تهرانه و میخواد بره سامرسکول، یا همین مدرسه تابستانی در یک دانشگاه خارجی. سرهنگ گف خب؟ گف میگن این سفرش نیمه علمی محسوب میشه، من باید هشت میلیون وثیقه بذارم. سرهنگ گفت خب؟ گف من معلمم، هشت میلیون ندارم. هزینه سفرش هم هست. نمیشه این سفر رو علمی محسوب کنید که وثیقه کمتری بخوان؟ جواب سرهنگ تموم نشده بود من شروع کردم بد و بیراه گفتن زیر لب. سرهنگ هی می گفت "چه ضرورتی داره این دوره؟! نره مگه چی میشه؟!" آقای معلم توضیح داد که بالاخره برای آینده درسیش خوبه و حالا همچین جوی هم توی دانشجوها هست. جواب فرقی نکرد، بلکه بدتر هم شد "آقا ایشون نره که بازم مدرک ارشدشو میگیره همین مملکت... وقتی یه چیزی ضروری نیس منم پولشو ندارم خب نمیدم دیگه" در واقع نه تنها نفهمیده بود که این سامرسکول- و اساسا فعالیت علمی- چه هدفی توش هس، بلکه خواسته یا ناخواسته به تحقیر آقای معلم مشغول بود.
یک ساعت نشده بود که بابا هم به جمعمون اضافه شد. طرف وقتی فهمید بابا قبلا توی وزارت علوم مسئولیت داشته یه موقعیتی پیدا کرد و گفت "وزارت علومیای جدید که کاری نمیکنن واسه آدم، باز به همون وزارت علومیای قدیم. پسرم متالوژی سمنانه، هرکاری میکنم بهش انتقالی نمیدن بیاد تهران. منم واقعا واقعا توان مالیشو ندارم که اونجا براش خونه بگیرم" همون آدم یک ساعت پیش، خودش داشت همون حرفها رو تکرار میکرد و دنبال یه رابطه ای میگشت که بتونه پسرشو منتقل کنه.
به این فکر کردم که چرا مملکت ما واسه همه چیز باید آشنا داشت؟ چرا خب ضابطه ها رو یه جوری نمینویسین که این مشکلات پیش نیاد که بعد طرف بخواد التماستون کنه غرورشو له کنه خودشو کوچیک کنه واسه این که جلو بچه ش شرمنده نشه؟
به این فک کردم که چرا نظامیای مملکت ما باید آدمایی باشن که بهره ای از هوش و عقل و مدیریت نبردن؟
به این فکر کردم که چرا یه سرهنگ تمام مملکت نباید انقدری پول داشته باشه که بتونه بچه ش رو بفرسته شهرستان درس بخونه؟
فک کردم منی که دارم این همه جون میکنم و یک جهانی رو بسیج کردم که برم فرنگ، آخرش چه پخی میخوام بشم؟ یا مثلا بچه اون معلمی که داره شیره باباشو میکشه که بره سامرسکول...
خیلی فک کردم. و اینه که الان حالم خوب نیس.