۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

خورشید جاودان آزادی

سطح دوپامین امشب بالاست. صبح خوبی بود، کلاس های خوبی بود، بعد از ظهر هم که بالاخره بچه ها آزاد شدند. خبر زودتر از زمان انتظار آمد. یک جورهایی غافلگیر کننده. راستش را بخواهید یک مختصری به این رفیقمان حسودی ام می شد که زودتر خبر دار شد و خبررسانی کرد. به هرحال خبر آن قدر خوب بود که دیگر مجالی برای این فکرها نباشد. زنگ که زدم، صدایش آنقدر شوق و انرژی داشت که آدم را پر می کرد. فکرش را هم نمی کردم که این همه در حال و روزم تاثیر گذار باشد.
توی راه برگشت حسابی فکری شدم. فکر می کردم به این دوهفته که چه گذشت بهمان. یاد تمام ایده های احمقانه ای که در ذهنم می گذشت. فکر می کردم که ما هم کم تجربه ایم که با یک غوره سردی مان می کند، با یک مویز گرمی. یاد امیر افتادم که چقدر راحت در مورد دربند صحبت می کرد، انگار جدی جدی دربند است! از آن طرف فکر می کردم که آزادی عجب شیرین است. ما که این همه خوشحال شدیم، خانواده ها چه حالی داشته اند. از همان نعماتی است که آدم تا دارد قدرش را نمی داند.
الان که از خواب بیدار شدم ساعت 3 شب، یک لحظه فکر کردم که همه این اتفاقات خوب امروز خواب نبوده باشد. با عجله پیامک هایم را چک می کنم، از لای چشم که اسمشان را می بینم خیالم راحت می شود. به حماقت خودم لبخندی می زنم و خدا را باز شکر می کنم.

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

روزگار ما

روزگار شیرینی داریم
خبرگزاری هایی که یک کرد اهل سنت را "بسیجی" می کنند تا به اهداف خود برسند
مسئولان فرصت طلبی که تمام مواضع خود را، و تمام واقعیاتی که می دیدند و می دانستند را، دور ریختند و ناگهان در خلاف جهت تاختند تا به دنیایشان برسند
دین دارانی که اندکی تقوا در دلشان نیست و مطابق میل خود هر که را می خواهد به هرچه می توانند- از انحراف تا نفاق و الحاد- متهم می کنند
 مردم ساده دلی که از نعمت تفکر بی بهره اند گویا، و هرچند اقلیت باشند (49% هم اقلیت است، میدانید که)، از پسشان نمی شود بر آمد
اساتید و روشنفکرانی که حقوق و مزایای خود را به آزادی دیگران ترجیح می دهند
و بیچارگانی که امیدشان ذره ذره تحلیل می رود...
پ.ن1: تو روح همشون. لعنت به همشون
پ.ن2: این جور که پیش میره باید منتظر باشیم خود سران فتنه هم 25بهمن رو محکوم کنند!
پ.ن3: اگر نیستم به علت مسدود بودن راه هاست. من هم که با بصیرت، عمرن اگه فیلترشکن استفاده کنم

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

چند ساعت من

مثل همیشه رفتم ته ِ ون، گوشه سمت چپ نشستم و پایم را گذاشتم روی بیرون زدگی جای چرخ. مثل همیشه وقتی ماشین راه افتاد از نفر کناری پرسیدم که ایرادی ندارد چراغ بالا سرش را روشن کنم و او هم مثل همیشه جواب داد که مشکلی نیست. دست کردم از جیبم کتاب فرانی و زویی را در آوردم و شروع کردم، که شاید همین کتاب موجب برانگیختگی حس کاذب و احمقانه نویسندگی و نوشتن این پست شد. ترجمه اش هم که خوب نیست. به هر حال مشغول خواندن شدم. به علت درد فیستول که همان سینوس پایلونیدال است که آدم رویش نمی شود بگوید چجور دردی است، نمی شود موقع خواندن آدم کتاب توی صندلی اش فرو برود. فکر کنم همین قدر گفتنش کافی است برای اینکه آدم دلش بسوزد. موهایم را هم که زده ام از ته، یعنی از ته ته که نه، ولی خب خیلی کوتاهند، وقتی آدم سرش را به پنجره تکیه می دهد یخ می کند. مثل همیشه طی 45 دقیقه می رسم به سیدخندان. خوشبختانه آقای راننده امروز به اندازه کافی پول خرد دارد. کرایه ها هم که زیاد شده دیگر جوری نیست که بشود با هزار تومانی یک مقدار پول خرد داد و یک پانصدی پس گرفت. خودش هم میداند. این است که بی غر دویست تومان باقی مانده را پس می دهد. از پله برقی که بالا می روم منتظرم ببینم دختر بچه بانمک3-4 ساله ای که می نشست دستمال می فروخت را باز می بینم یا نه. البته "را" نباید بعد از فعل بیاید. ولی خب دو تا فعل هم پشت سر هم نباید بیایند. پس همینجوری بهتر است. دخترک هم که نیست. مثل همیشه سوز سرمای سیدخندان از انقلاب بیشتر است. شاید هم طی این 45 دقیقه یکهو سوز سرما بیشتر می شود. نمیدانم. کلاهم را از جیبم بیرون می آورم و با بدبختی به سرم می کشم، چون یک دستم پر است. این روزها که مو ندارم کلاه گذاشتن یک لذت خاصی دارد. نه به خاطر اینکه گرم می شوم. بیشتر به این خاطر که دیگر موهایم مزاحم نیست و این است که دیگر لازم نیست زور بزنم. خودش سر می خورد روی سرم می رود پایین. به هر حال. توی صف تاکسی می ایستم. مثل همیشه از شدت سرما شروع می کنم به تکان تکان خوردن، یک جوری که همه فکر می کنند جیش دارم. البته امشب واقعن هم جیش دارم، 12ساعتی هست که رنگ دستشویی ندیده ام. ولی خب دلیل تکان خوردن در صف تاکسی جیش نیست، سرما است. تاکسی سگ مصب بالاخره می رسد. تا آن موقع سگ لرز زده ام. البته نمیدانم چرا بقیه مثل من سردشان نیست. شاید به این خاطر که از صبح هیچ چیز نخورده ام، یا شاید هم آن ها یک چیزهایی خورده اند... توی کوچه که بالا می آیم مثل همیشه آواز می خوانم. نمیدانم چرا اغلب اوقات دنگ شو پلی می شود در حالی که خواهش می کند بگذارم بخوابد. یا او بگذارد من بخوابم. نمی دانم. شام که میخورم مثل همیشه جنازه می شوم. ساعت را نگاه می کنم. به نظر 9 می آید. یه کمی دیرتر. ترمی که نکوست از بهارش پیداست. یعنی اینکه من شنبه ها باید 9 شب برسم. یعنی اینکه تف. ولی کلاس خوبی داشتیم. آقای خرمذهبی بامزه ای که به قول کوشا کایند است! تازه پروپوزال هم باید بنویسیم که خیلی حال می دهد. چشمانم را که باز می کنم کله سحر است. هنوز 6 نشده. نمازم قضا شده و درس هم نخوانده ام. گورپدرش. این ها مهم نیست. اگر مهم بود که الان اینجا ننشسته بودم چرند بنویسم که. فقط دارم می گویم چون پایان بندی بهتری برای این مزخرفات پیدا نکردم. شما هم اگر نشستید همه این را خواندید که خیلی خرید.
پ.ن: یک چیزی باید می گفتم که مثل همیشه یادم رفت.
پ.ن2: فحاشی نکنید، آینه گذاشتم. تازه در شان شما هم نیست
پ.ن3: راستی، آن وسط های داستان دلم سر شده بود، وگرنه با آن همه خاطره و پیچیدگی مسائل و روح و روان و افکار باید دلم می گرفت. یعنی شاید هم گرفته که دارم مینویسم، ولی خب حاد نیست، یک جوری خاصی است کلن. حالم از خودم که آدم خاصی هستم همیشه، یا ادای آدمهای خاص را در می آورم همیشه، به هم می خورد. از اینکه یکی بهم بگوید مرد همیشه متفاوت حالم به هم می خورد. از خودشیفتگی مزمنی هم که دارم به هم میخورد. از بی ارادگی ام هم به هم می خورد. از بورژوا بودنم که خیلی خیلی به هم خورد. تا چند ساعت دیگر هم باید بروم یک چیز گرانی بخرم، و نمیدانید که چقدر حالم دارد به هم میخورد. چقدر. این ها جا مانده بود. ببخشید. 

۱۳۸۹ بهمن ۱۳, چهارشنبه

زیر امتحان

نه اینکه فکر کنید شعورم رفته بالا و نت رو طلاق دادم
نه اینکه فکر کنید ممکنه ذهنم از چرندیاتی که می نوشتم خالی شده باشه
نه اینکه فکر کنید بالاخره یه نفس راحت از دست ما کشیدید
نخیر
امتحان داشتیم،
و به لطف باری تعالی درست در همین ایام یک ویروس پالادیوم هم نمیدونیم از کجا افتاد به جان این گردن شکسته
بلکه ما بتونیم درس بخونیم
نتیجه اینکه ما چند هفته ای نبودیم، امروز بعد چند وقتی و نصب ویندوز اومدیم سلامی عرض کنیم و بریم ان شاالله تا آخر هفته
با این حال می بینم که تا اینجا اومدم خب حیفه
بالاخص که از دیروز(جمعه) صب تا حالا(یکشنبه 2شب) که همش 6ساعت خوابیدم و مطلقن خوابم نمیاد
و امشب انقد خندیدم که مامان شاکی شد
و خب فی الواقع من که نمیدونم این چه مرضیه که هر از چندی دچارش میشم و اینجوری میشم. شاید هایپومانیا...
خلاصه، همین دیگه
خوش باشید
برمیگردم ;)
پ.ن: پست با تاخیر. میخواستم براتون بیفش و قهوه ای آپلود کنم که همچنان فورشرد خرابه

جستجوی این وبلاگ