سطح دوپامین امشب بالاست. صبح خوبی بود، کلاس های خوبی بود، بعد از ظهر هم که بالاخره بچه ها آزاد شدند. خبر زودتر از زمان انتظار آمد. یک جورهایی غافلگیر کننده. راستش را بخواهید یک مختصری به این رفیقمان حسودی ام می شد که زودتر خبر دار شد و خبررسانی کرد. به هرحال خبر آن قدر خوب بود که دیگر مجالی برای این فکرها نباشد. زنگ که زدم، صدایش آنقدر شوق و انرژی داشت که آدم را پر می کرد. فکرش را هم نمی کردم که این همه در حال و روزم تاثیر گذار باشد.
توی راه برگشت حسابی فکری شدم. فکر می کردم به این دوهفته که چه گذشت بهمان. یاد تمام ایده های احمقانه ای که در ذهنم می گذشت. فکر می کردم که ما هم کم تجربه ایم که با یک غوره سردی مان می کند، با یک مویز گرمی. یاد امیر افتادم که چقدر راحت در مورد دربند صحبت می کرد، انگار جدی جدی دربند است! از آن طرف فکر می کردم که آزادی عجب شیرین است. ما که این همه خوشحال شدیم، خانواده ها چه حالی داشته اند. از همان نعماتی است که آدم تا دارد قدرش را نمی داند.
الان که از خواب بیدار شدم ساعت 3 شب، یک لحظه فکر کردم که همه این اتفاقات خوب امروز خواب نبوده باشد. با عجله پیامک هایم را چک می کنم، از لای چشم که اسمشان را می بینم خیالم راحت می شود. به حماقت خودم لبخندی می زنم و خدا را باز شکر می کنم.
توی راه برگشت حسابی فکری شدم. فکر می کردم به این دوهفته که چه گذشت بهمان. یاد تمام ایده های احمقانه ای که در ذهنم می گذشت. فکر می کردم که ما هم کم تجربه ایم که با یک غوره سردی مان می کند، با یک مویز گرمی. یاد امیر افتادم که چقدر راحت در مورد دربند صحبت می کرد، انگار جدی جدی دربند است! از آن طرف فکر می کردم که آزادی عجب شیرین است. ما که این همه خوشحال شدیم، خانواده ها چه حالی داشته اند. از همان نعماتی است که آدم تا دارد قدرش را نمی داند.
الان که از خواب بیدار شدم ساعت 3 شب، یک لحظه فکر کردم که همه این اتفاقات خوب امروز خواب نبوده باشد. با عجله پیامک هایم را چک می کنم، از لای چشم که اسمشان را می بینم خیالم راحت می شود. به حماقت خودم لبخندی می زنم و خدا را باز شکر می کنم.