‏نمایش پست‌ها با برچسب سیاسی. نمایش همه پست‌ها
‏نمایش پست‌ها با برچسب سیاسی. نمایش همه پست‌ها

۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

تحقیر، حاد یا مزمن؟!

همین طور بی حرکت نشستم و چشمام داغ شده. حال بدی که زیاد تجربه ش کرده بودم برام زنده شد انگار. حال بد گرمای تابستون، بعد از اینکه اول صبح ناامید بیرون میرفتم، شب تحقیر شده و با یک خروار بن بست پیش رو برمیگشتم.
بحث از لاتاری شروع شد، از اینکه باید برای لاتاری گرین کارد اسم نوشت یا نه. بحث اینکه این خودش یه پا تحقیره که بیان بهت بگن آخی جهان سومی گوگولی غصه نخور بیا آمریکا رات میدیم. بحث این بود که این تحقیر رو باید پذیرفت یا نه؟ بحث دراز بود، ولی جواب تهش خیلی روشن بود: بستگی داشت به اینکه چقدر از تحقیرهای فعلی خسته شده باشی.
هیچ کدوم نمیخواستیم مهاجرت کنیم. هر دو فک میکردیم که میخوایم خوب درس بخونیم و برگردیم سرزندگی و مملکتمون، منتها مسئله این بود که آیا پذیرفتن تحقیرها و مشکلات روند دریافت گرین کارد می ارزه یا نه؟ اینکه آیا بدون گرین کارد میتونی سرتو بالا بگیری و بری درس بخونی یا نه؟ جواب همه اینا بر میگشت به تجربه قبلی، به ترس های قبلی، استرس های قبلی، نفرت های قبلی، و میلی که به فرار از همه این ها ایجاد میشه.
هرچی که بحث پیش رفت تجربه های قبلی بیشتر یادم اومد، زخمای کهنه رو انگار یکی یکی باز میکردم. یاد حال مامان اینا افتادم وقتی از سفارت سوئیس برگشتن، وقتی میگفتن چطور باهاشون برخورد شده، که نه تنها احترام شغل و جایگاه و عنوان سفر، که حتی احترام یه آدم عادی رو هم حفظ نکردن.
یادم افتاد وقتی کنگره کانادا رو نتونستم برم، یادم افتاد وقتی همه استرسم این بود که دانشگاه مورد علاقه م قبول بشم و بهم ویزا ندن چون ایرانی ام. یادم افتاد که وقتی ازم میپرسیدن رفتنی شدی چطور میگفتم "هنوز ویزا مونده"، یادم افتاد وقتی هفته آخر رفتم دنبال ویزا چه استرسی داشتم. یادم افتاد چطور زندگی آینده م لنگ بازی مسخره سیاسی حکومت ها شده بود. یادم افتاد مردم توی صف ویزا چه حال و قیافه ای دارن. یادم افتاد چطور باید توی سرما و گرما کنار خیابون صف بکشن و تحقیر بشن. یادم افتاد چطور باید جلوی همه این تحقیرها سکوت کنی تا مبادا کار از اینی که هست بدتر بشه. یادم افتاد چه حالی میشه آدم وقتی می بینه دست و پاشو زنجیر کردن و طرف هر هدفی که میخواد بره یکی از زنجیرا کوتاه میاد. یادم افتاد چطور بچه های بقیه کشورا اصن درک نمیکنن مفهوم ویزا رو، چطور تنها چیزی که روی زندگیشون تاثیر میذاره توانمندی ها و موقعیت خودشونه نه قوانین مزخرف داخلی و خارجی. 
همه اینا هی یکی یکی اومد جلو چشمم. و آخرش که برگشت گفت "امیدوارم برنده بشی که فقط یکبار تجربه ش کنی" میخواستم بگم من که زیاد تجربه کردم. از سفارت خونه های اجنبی تا وزارت خونه و نظامات داخلی. ولی کاش شماها تجربه نکنین.
این بغض لعنتی هم که پایین نمیره

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

از اندیشه های این روزها

1. امروز در خبرها دیدم عبدالله نوری در دیدار با دختران میرحسین ابراز امیدواری کرده که با تغییر ترکیب شورای امنیت روند ماجرا به سمت رفع حصر پیش برود. همزمان، برای مسائل فقهی سری به سایت مرحوم آیت الله منتظری زدم، دیدم کتابچه ای را به صورت الکترونیک منتشر کرده اند که گزارشی است از 5 سال حصر ایشان، بیشتر ناظر بر مستندات مطبوعاتی آن دوران. مجموعه خیلی خوبی است، خواندنش را به طور اکید به همه توصیه می کنیم، خصوصا از صفحه 130 به بعدش را. (اینجا می توانید بخوانید و دانلود کنید). این کتاب را که می خواندم چند نکته مهم به ذهنم رسید. اول از همه اینکه وقتی وقایع آن دوران را بررسی می کنم، می بینم شاید قوی ترین شکل جنبش ها و فشارهای اجتماعی در سال های 76-80 شکل گرفته است. به دنبال حمله به بیت آیت الله منتظری و به دنبالش حصر ایشان، کسبه نجف آباد اعتصاب می کنند. در ایام محرم آن سال شعارها و محور صحبت های هیئات همه به سمت آیت الله منتظری است. رسانه ها که در آن دوران جان تازه ای گرفته اند با تمام توان این وقایع را پوشش می دهند. اما هیچ اتفاقی نمی افتد. حتی روایاتی در روزنامه ها ذکر می شود که وقتی نمایندگان ریاست جمهوری مثل معاون وزیر بهداشت بعد از نا به سامانی وضعیت سلامت آقای منتظری برای عیادت ایشان و اطمینان از سلامتشان می روند، اجازه ملاقات نمی یابند و به ایشان گفته می شود حتی خود رئیس جمهور هم بیاید اجازه نمی دهیم! این در حالی است که حکم حصر به دستور رئیس جمهور (به عنوان رئیس شورای عالی امنیت) صادر شده بود.
مشابه این مسئله را در همان سال ها درباره خود عبدالله نوری می بینیم، که قبلاً هم اشاره کرده ام. عبدالله نوری وزیر کشور خاتمی، رای اول تهران در انتخابات شورای شهر و مطرح ترین گزینه برای ریاست مجلس آینده بود. روزنامه اش (خرداد) یکی از پرمخاطب ترین ها بود. چنین شخصیتی وقتی دادگاهی می شود (که علت دادگاهی شدنش آن هم درست قبل از انتخابات مجلس بر همگان روشن بود)، دفاعیاتش می آید روی تیتر اول روزنامه ها. هرچه دلش می خواهد می گوید. کتاب دفاعیاتش (شوکران اصلاح) خیلی سریع چاپ می شود و در مدت کوتاهی به چاپ هفدهم می رسد، چیزی قریب به 50 هزار نسخه در کمتر از یک سال! احتمالا رکورد بیشترین نرخ (Rate) فروش را داشته باشد. با همه این شرایط حکم دادگاه صریح و محکم است: 5سال زندان. بعد از صدور حکم، تجمعات و اعتراضات گسترده شکل می گیرد، چیزی شبیه به همان اعتراضات مرتبط با آقای منتظری، و البته مقداری شدید تر. روزنامه ها نه تنها اعتراضات را پوشش خبری می دهند و فضای پرالتهاب را به گوش همه  می رسانند، بلکه به طور رسمی تبلیغات احزابی چون جبهه مشارکت را برای دعوت به تجمع در دانشگاه تهران چاپ می کنند، چیزی که گمان نمی کنم از ابتدای انقلاب تا کنون سابقه داشته باشد. برای چند روز تجمعات مهمی هم در دانشگاه شکل می گیرد. اما نتیجه، چیزی نیست جز اجرای محکم حکم. نوری به زندان می رود.
مشابه این ها را اگر بگردیم احتمالاً باز هم می بینیم. خلاصه کلام این که آن دولت اصلاحات بود و شورای شهر اصلاحات و رسانه های اصلاحات و بعد هم مجلس اصلاحات، در کنار آنها این همه فشار اجتماعی ایجاد شد و باز هم کار خاصی نتوانستند بکنند. اگرچه حاکمیت الان حاکمیت آن موقع نیست، اما مردم هم مردم آن موقع نیستند، این تجربه ای است که در گذشته نه چندان دور شکل گرفته و بعید نیست که باز هم تکرار شود، بالاخص که الان دیگر نه دولت اصلاحات هست، نه مجلسش، نه شورای شهرش. این حرف آقای نوری، اگر نگوییم ساده انگارانه، باید گفت بسیار امیدوارانه است که با تغییر شورای امنیت همه چیز تغییر کند. به نظرم باید یک فکری کرد، یک مطالعه ای میخواهد که ببینیم چه شد که نشد، و چه باید بشود که این فشارها یا به اصطلاح جنبش های اجتماعی اثربخش باشد. حالا چه در رابطه با حصر، چه در رابطه با سایر مسائل.  این یک!
2. موسویان که از نزدیکان روحانی است، اخیراً مصاحبه ای داشته و از سابقه اعتدال گرایی گفته و از فعالیت های سیاسی تیم روحانی. نکته مهمی را اشاره می کند که به نظرم بسیار قابل تامل است. می گوید سال 88 آقای هاشمی 4 نفر را پیشنهاد می کند به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری: روحانی، ولایتی، ناطق نوری و لاریجانی. این حکایت از چند جهت حائز اهمیت است: نخست اینکه هر چهار کاندیدای مورد نظر هاشمی عملاً اصولگرا هستند، هرچند اصولگرایانی که سر سازش بیشتری با اصلاح طلبان دارند. این یادآور مواضع خود ما در دفاع از هاشمی است، که او به قولی "میوه گس اصلاحات است" (که من همان موقع هم گفتم هاشمی چه گس چه شیرین بیشتر ریشه است تا میوه) و خلاصه می توان گفت که هاشمی هرچه باشد عنصر اصلاحات نیست. و این هم یادمان باشد که روحانی همان هاشمی دوم است و از چنین چارچوبی خارج شده است، از دل چنین چهارگانه ای! این جا آن تذکر امیرعباس یادم می آید که ما خواستمان را از خاتمی به هاشمی تقلیل دادیم، و بعد از آن ردصلاحیت توهین آمیز باز هم قناعت کردیم و کاندیدایمان شد چنین کسی. یعنی این آدم از حداقل های مطلوب ما هم کمتر است، و حالا با شنیدن این ترکیب چهارنفره بهتر می توان فهم کرد که این آدم چقدر از حداقل ما پایین تر است! مقصود اینکه متناسب با حال و اوضاعش باید از او انتظار داشت، انتظار ما یک نفر مثل خاتمی  و موسوی نباید باشد، هرچند می توانیم انتظار داشته باشیم که لااقل سرقول ها و وعده هایش بماند.
نکته دوم حضور روحانی و ولایتی در یک چارچوب است. ولایتی که تمام این ایام گفته می شد شخص مورد اعتماد رهبری است و البته جامعه روحانیت هم رویش نظر داشت، و حالا همه پیکان ها به سویش نشانه رفته و یکی پس از دیگری نیشش میزنند، حالا معلوم می شود که از چهارسال پیش مورد نظر هاشمی بوده، و البته همه ما میدانیم که هاشمی جایی نمی خوابد که زیرش آب برود. اگرچه اینها هیچ کدام تایید نمی کند ولایتی مهره هاشمی در انتخابات بوده است، اما به هرحال این تئوری آن قدرها هم دور از ذهن نباید باشد. نکته بعدی هم اینکه هاشمی از آن زمان به دنبال یک کاندیدای نو بود و از این کهنه گرایی که هربار می رویم سراغ خاتمی و میرحسین و هاشمی و امثالهم، از این رفتار فراری است. و این خیلی مهم است. به نظرم هاشمی در این چهارسال ثابت کرد عمیق ترین و قوی ترین بینش سیاسی را دارد. از این آدم باید خیلی چیزها یادگرفت، از جمله این که این قدر روی مهره های سوخته تمرکز نکنیم.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

ما را چه می شود؟

واقعیتش این است که چیز تازه ای نیست. یعنی چیزی نیست که تازه متوجهش شده باشیم. ولی بالاخره کارد به استخوان می رسد. بالاخره آدم احساس می کند نمیشود این طور. جو کرختی و رخوت از همان اوایل هم احساس می شد. روز به روز هم بدتر شد. فلانی که یک زمانی برای انجمن حداقل تره ای خرد می کرد، یا لااقل توی ستاد با هم توی سر و کله مان میزدیم، مدتهاست که فکر می کند دیگر کاریش نمی شود کرد. دیگر تمام شد. مدتهاست فکر این است که یک جوری یک راهی پیدا کند و برود و حداقل زندگی خودش را از این کثافتی که هست نجات دهد و چند سالی را پی خودش خوش باشد. 
آن یکی، دختر پرشور و کله داغ دو سال پایین ترمان. اولش انقدر تند بود و هیجان داشت که گفتم سال دیگر می شوی دبیر انجمن. چند ماهی نگذشت که برای  هیچ کاری انگیزه چندانی ندارد. هفته پیش که نشریه ها را دادم پخش کند، میگفت نمیکند. میگفت واقعا امیدی به تغییر هیچ چیز ندارد. 
دانشکده فنی هم فراخوان داده بود برای ارائه راه حل جبران همچین جوی. نشریه را هم که نگاه می کنم، می بینم توی دفتر که می نشینیم و سرِ تیتر یک و دو بحث می کنیم، این وسط ها خودمان به ریش خودمان می خندیم که "این ها را که کسی نمیخواند..."
حتی خودم را نگاه میکنم، می بینم چند ماه است که هی با خودم زمزمه می کنم "از آمدن و رفتن ما سودی کو؟" حتی یاد میرحسین که می افتم، بیت بعدی اش را میخوانم که "درچمبر چرخ جان چندین پاکان/ می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟" بعد هم میروم فسبوک و توییتر را بالا و پایین میکنم تا وقت بگذرد و نفهمم که چقدر حال ندارم که کار کنم
فکر می کنم که ما را چه شد؟ آرمان هایمان چه شد؟ چرا این طور شده ایم؟  فکر میکنم چرا دیگر از آن جو آرمان خواهی خبری نیست؟ فکر میکنم چرا دیدن ظلم ها، دیدن اختلاف ها، دیدن برداشت های غلط دینی غیرت کسی را نمی جنباند؟ چه شد که فقط نظاره گر شدیم و حداکثر  نفرت و تاثر را با چاشنی حسرت قاشق قاشق پایین می دهیم؟
به 1984 فکر میکنم. به این فکر می کنم که پس از این چه می شود؟ شکست اصلاح طلبان در انتخابات آتی که تقریباً یقینی است. مملکت میرود دست یک اصولگرا که در معتدل ترین حالتش قالیباف است، به قول یارو کلاه گشادی که سر همه مان خواهد رفت. هرچه بشود و هرکه باشد، نه قانون اساسی اجرا خواهد شد، نه آسیب هایی که به دین خدا زدند جبران می شود، نه چیزی به اسم آزادی قرار است برقرارشود. مملکت همینی که هست می ماند، بلکه بدتر هم می شود.
به این فکر میکنم که فشارها هرچه بیشتر شود- که دارد می شود- قطع امیدها هم بیشتر می شود. سکون هم بیشتر می شود. انفجاری هم در کار نیست. سوپاپ اطمینان و این حرفها کشک است. جامعه آرام می شود. آرام آرام. افسرده ترین حالت ممکن. مثل کسی که نشسته به دیوار سفید سلول انفرادی اش زل زده است. دیگر کاری از دستش بر نمی آید. وقتی می آیند توی سلول کتکش بزنند دیگر مقاومتی نمیکند. آرام یک گوشه کز می کند و منتظر می شود تا تمام شود و برای چند ساعتی تنهایی درد بکشد.
 فکر میکنم به نسخه ای که دو سه بار در همین نوشته های لعنتی برای خودم نوشتم و اینکه باید بالاخره می پیچیدمش. باید عملی اش میکردم. فکر میکنم چقدر از دوستانمان الکی رفتند. بدون واکنش ما تمام اعتقاداتشان را سپردند به مسخره بازی های اطرافشان، سپردند به گرداب لجنی که صبح تا شب از رفقای بی هدف هرزه شان می گرفتند. فکر میکنم اگر تمام تلاش های این چهار سال را صرف این دوستانم میکردم چه می شد؟ فکر میکنم نکند که بیهوده رویای آزادی را آرمان وجودیمان کرده ایم.
 فکر میکنم اگر بادمجان بم الان اینجا بود چه می شد. فکر می کنم کمی سرم داد میزد و منم بی جوابش نمی گذاشتم و آخرش حال جفتمان بهتر می شد و باز با انرژی می رفتیم سراغ کارمان. فکر میکنم چقدر الکی جمعمان را از دست دادیم. فکر میکنم چقدر دلم برایش تنگ شده است. فکر میکنم چه بسیار عزیزانی که همین طور الکی ازدستشان دادم. راستش زیاد که نیستند، اما ارزشمندترین ها بودند. فکر میکنم چقدر دلم برای همه شان تنگ شده. چقدر. 
فکر میکنم آخرش هیچ اتفاق خوشی نمی افتد. هیچ جای آینده روشن نیست. حتی رشته و شغل آینده ام. حتی زندگی رمانتیکم. هیچ چیزی نیست که بشود امیدی بهش بست، حتی مادی، حتی دلخوش کنک. بعد از این دیگر انگار هیچ چیز نمی شود. چون راه را اشتباه گرفته ایم. حتی هدف را هم اشتباه گرفته ایم. فقط ای کاش، هرچه می شود، مردم نان شبشان خشک نباشد. کاش آن خانم مجبور نباشد ماسک بزند. کاش آن پیرمرد کارگر ساختمان آن طور ناامید کنار بلوار ننشیند. کاش خدا رحم کند به این ملت.
از همیشه ناامیدتر و بی انگیزه تر، مثل همه جامعه. بدی افسردگی و ناامیدی این است که به شدت مسری است. بعضی ها مثل من مقاومت می کنند، اما وقتی چند ماه تنهایی بروی جلسه، تنهایی بروی دنبال کارها، تنهایی کتاب بخوانی، و بعد از همه اینها نتیجه ای نبینی، بعدش می شود همین. تمام می شود. 

پ.ن: هنوز تا نقطه تسلیم چند قدمی مانده. به اندازه همین چند قدم هم که شده زور می زنم. ولی خب، میدانم که راهش این نیست.

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

چون پرده بر افتد

دیکتاتوری ها تا یک جایی زیر زیرکی کار میکنند. دم انتخابات که می شود فضا را باز میکنند و از همه دعوت میکنند که بیاند. اگر کسی اتفاقی برایش بیافتد سعی مکنند ثابت کنند که کار آنها نبوده. یا حتی اینکه اصلا چیزی نبوده. خلاصه همه چیز یک جوری میگذرد که همیشه جایی برای دفاع هست.
اما گاهی به یک جایی میرسند- هنوز نمیدانم دقیقا چرا- که دیگر از این بازیگری خسته می شوند انگار. بعد آنجاست که یک باره همه چیز رو می شود. صحبت درباره انتخابات آزاد را ممنوع می شود. هرچه به انتخابات نزدیک می شویم فضا بسته تر می شود. روزنامه نگارها بازداشت و روزنامه ها مورد هجوم واقع می شوند. گروه های سیاسی مخالف به جای دعوت شدن از انتخابات رانده می شوند. محدودیت اینترنت بیشتر و قانون انتخابات سخت تر می شود. خلاصه دیگر ژست حکومت خوب دموکراتیک مهم نیست.
البته این شروع کار است. یعنی همه چیز که یکباره نمایان نمیشود. همین طور ذره ذره از حصر و زندان و دادگاه نمایشی شروع می شود تا کم کم میرسد به جایی که اسد رسید. یک باره 400 نفر را می کشت و عین خیالش نبود. بله، این شروع کار است و البته شروع خوبی نیست.

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

واقع نگری

- روزی که همه زندانهای سیاسی مث زندان قصر تعطیل بشه خیلی خوب میشه نه؟
+ نه، چون اونوقت زندانیای سیاسی باید با جنایتکارا همبند بشن!

۱۳۹۱ دی ۲, شنبه

تفکرات امروز ما، روی دیگر سکه تندروی های دیروز پدران ما

آرگو همین الان تمام شد و باز مغز من شروع کرد به تند تند کار کردن. البته حرف من در مورد آرگو نیست- که از موضوع مشخص است- لکن آرگو مقدمه ای است که در واقع باعث شکل گیری این نوشته شد. اگر منصف باشیم فیلم خوش ساختی بود، یا حداقل در شبیه سازی ها بسیار دقیق و خوب کارکرده بود. آدمها و لحن ها و حساسیت ها و توجیه ها... همه و همه به خوبی فضای آن سال ها را نشان می دادند. به اینجا که فکر میکنم، و به مقدمه اول فیلم که به زیبایی- و البته اندکی هم به غلط- توضیح می داد که چرا ایرانی ها انقدر از امریکا بیزار بودند. نکته مهمی است و بحث من از همین جا آغاز می شود.
اگر بخواهیم قضاوت درستی درباره فضای آن سال ها و علت اتفاقات آن دوران داشته باشیم، بدیهی است که لازم است خودمان را بگذاریم جای مردمی که با دادن صدها شهید و هزاران زندانی برای رسیدن به یک آرمان جنگیده بودند. مردم آن دوران، علاوه بر تنفر زیادی که به خاطر شاه از امریکا داشتند، یک ایدئولوژی و آرمانشهر در ذهنشان حک شده بود، جهان بدون ظلم، جهان بدون امپریالیسم و غراتگری، جهان مساوات، و بسیاری  از شعارهای مشترک با گروه های چپ، که البته می نشست در کنار شعارهای اسلامی نظیر اجرای احکام اسلام، جهان توحیدی، نگرش خالصانه و غیره و غیره. وبعد همه این شعارها و آرمان ها در کنار هم جوی را می ساخت که مانند سیلابی به راه می افتاد، همه کس را با خود همراه می کرد و همه چیز را تخریب می نمود. شاید هر یک از ما در آن دوران رشد می کردیم حاصلی جز این نمی یافتیم، کما اینکه می بینیم بسیاری از انقلابیون تند آن دوران- و حتی بسیاری از آغاز گران و ایده پردازان تسخیر سفارت امریکا- امروز اصلاح طلبانی هستند که هیچ یک از رفتارهای تند انقلابی مشابه آن دوران را بر نمی تابند. مخلص کلام اینکه آن اتفاقات و آن جریانات طبیعی بود. وقتی ما امروز به نقد آن دوران می پردازیم، صحبتمان می رسد به یک سری ای کاش. ای کاش فلان جا حواسشان به فلان چیز بود. ای کاش فلان کس فلان حرف را نمی زد. چرا فلانی نفهمید که عاقبت این کارش چه می شود؟ چرا فلانی فکر نکرد که دارد پایه چه افراطی را می گذارد و مجوز چه کارهایی را صادر می کند؟ و هزاران هزار سوال و ای کاش که در پی تاسف از روزگار امروز حاصل می شود.
صحبت در این جا متوقف. می خواهم بروم روی دیگر سکه را به شما نشان دهم. همان گونه که مردم آن دوران از ظلم حکومت شاه به ستوه آمده بودند و در نتیجه از هر آنچه حامی شاه و مربوط به شاه بود متنفر بودند و آنها را نابود کردند و بیرون انداختند، بدون اندیشه ای از برای فردا، یا اساساً تفکری درباره درستی عملشان، امروز ما هم از ظلم هایی متنفریم و داریم دقیقا در همان جو قرار می گیریم و همان رفتارها را نشان می دهیم و هرآنچه را که به نحوی با آن ظلم ها نقطه مشترکی دارد، هدف قرار می دهیم، تخریب میکنیم، مسخره می کنیم و دور می اندازیم. و از طرفی نه همه چیز، اما بسیاری از چیزهایی که با ظلم های مدنظر ما به نحوی سر مخالفت دارد را می پسندیم و می پذیریم، بدون آنکه حساب کنیم این مخالفت از برای چیست و مخالفت کننده (یا روش مخالفت) در جایگاه درستی قرار دارد یا خیر.
روشنفکری امروز ما، آرمان های ضدامپریالیستی را دور ریخته و هرکسی را دوست می پندارد. "همه خوبند، حتی اگر خلافش ثابت شود". "هیچ کس دشمن ما نیست، توهم توطئه نداشته باشید." "کمک ها در راه مبارزه با ظلم مهم نیست از کجا تامین می شود." "کسی که ظلم میکند مظلوم واقع نمیشود و لایق عدالت نیست"
به عنوان یک مثال روشن، زیاد میبینیم که پایه و اساس دین و ایدئولوژی- که علی الظاهر باعث یا دستمایه ی بسیای از ظلم ها شده است- از بیخ و بن زده می شود...
و بدین ترتیب است که ما مردم ایران، این بار در کسوت روشفکران، راه پدران تندروی انقلابیمان را دوباره طی می کنیم و از چاله به چاه، و از چاه به دره ای می رویم.
آنها آن روز قرائت نادرستی از اسلام را پیش گرفتند و بسیار تند تر از دستورات واقعی اسلام عمل کردند و آنچه کردند که امروز نتیجه اش را حداقل در باب تنفر و دین گریزی می بینیم. و امروز دوستان روشنفکر ما، باز هم قرائت نادرستی از اسلام را پیش گرفتند و بسیار کندتر از دستورات واقعی اسلامی عمل می کنند و دیر نیست که نتیجه اش را ببینیم
این درست که نباید همه چیز به گردن دشمن بی افتد، اما اینکه همه دوست فرض شوند نابخردانه است. اینکه هیچ کس با پیشرفت ما مشکلی ندارد نامعقول است، اینکه سازمان های حقوق بشری و ساختارهای سازمان ملل منصف و دقیق فرض شوند سادگی است.
این پست به علت خواب آلودگی در لحظه و بی حوصلگی در روزهای آینده نصفه ماند و بیات شد.

۱۳۹۱ مرداد ۲۷, جمعه

بازبینی لزوم حمایت از فلسطین

بحث درباره فلسطین همواره مطرح بوده و هرساله در نزدیکی روز قدس اوج می گیرد. با این حساب، اگرچه بحث شاید کمی تکراری به نظر رسد، اما جمع بندی مختصری درباره مسئله فلسطین می تواند نکات فراموش شده در این بحث را روشن و از قضاوت های ناصحیح در این باره جلوگیری کند:
1.       یکی از مسائلی که همواره درباره فلسطین مطرح می شود عدم غصب سرزمین های فلسطینی توسط حکومت اسرائیل است. اگرچه بحث خرید زمین های فلسطینی توسط سرمایه داران یهودی قابل انکار نیست، اما بحث اشغال اراضی فلسطین- در مرحله بعدی- به دلایل متعددی غیرقابل رد کردن است. جدای از این نکته که احتمال خرید 22هزار مترمربع زمین (مساحت اسرائیل) کمابیش به صفر میل می کند، باید دید که آیا اسرائیل به زمین داشته اش قناعت کرده است؟ از سال48 یعنی تاسیس اسرائیل تا 67 جنگ های متعددی رخ داد که علت بسیاری از آن ها تجاوز گروهک های اسرائیل بوده است. برخی از این تجاوزات تنها با هدف از بین بردن غیرنظامیان فلسطینی، ترساندن و راندن آنها از سرزمینشان بوده است که از جمله می توان به حمله گروهک 101 شارون به روستای القبیه اشاره کرد (جهت حصول اطمینان می توانید زندگی نامه شارون را در اینترنت جستجو کنید). نهایتا این جنگ ها به جنگ 6 روزه سال 67 منتهی شد که نقشه اسرائیل را از مصوبه سال 47 سازمان ملل گسترش داد و فلسطین را به نوار غزه و کرانه باختری محدود کرد. اما این پایان ماجرا نبود. نقشه امروزی اسرائیل چیزی بیش از آن است که تا سال 67 بود. با وجود اینکه رژیم اسرائیل بارها و بارها در قطعنامه ها و توافق های متعدد تعهد کرده است به مرزهای سال 67 بازگردد، تعدی و تجاوز به مرز فلسطین (یعنی کرانه باختری و نوارغزه) بارها تکرار شده و شهرک سازی در سرزمین های فلسطینی همچنان ادامه دارد. این ماجرا تا اندازه ای جدی است که امروزه سردمداران اسرائیل تلاش دارند تا اورشلیم را پایتخت خود اعلام کنند که این امر کاملا خلاف قطعنامه های سازمان ملل بوده و اورشلیم باید شهری با کنترل بین المللی بماند. و البته تا به امروز کنترل شهر اورشلیم در دست رژیم اسرائیل بوده و ادیان دیگر (اعم از مسلمان و مسیحی) باید تابع این رژیم باشند، که این خود نیز خلاف توافقات بین المللی است. همه این موارد نشان می دهد که رژیم اسرائیل، هرچه هست، حتی اگر تاسیسش را قانونی و رسمی بدانیم، به هیچ یک از توافقات انجام شده پایبند نبوده و مسلماً رژیمی متجاوز و غاصب است. 


2.       گاهی گفته می شود اکنون با رضایت مردم فلسطین ما نباید کاسه داغ تر از آش باشیم. آیا پیش فرض این ادعا صحت دارد؟ یعنی آیا واقعاً ملت فلسطین به سلطه اسرائیل بر سرزمینشان رضایت دارند؟ متاسفانه هیچ سندی در این رابطه موجود نیست و برای بررسی چنین ادعایی لازم است در میان فلسطینیان همه پرسی صورت گیرد؛ اما حتی اگر دولت های مذاکره کننده را نماینده ملت فلسطین بدانیم، باز داستان به مرزهای سال 67 باز میگردد، چرا که نه عرفات، نه محمود عباس، و نه اسماعیل هنیه از این مطالبه کوتاه نیامدند و همواره خواستار عقب نشینی اسرائیل از شهرک های ساخته شده در حریم فلسطینی بودند. بنابراین نمی توان گفت ملت فلسطین به شرایط فعلی راضی است. به علاوه، همه مسئله فلسطین بحث زمین و مرز نیست. کرانه باختری اگر سرزمین فلسطین است باید به دست فلسطینیان اداره شود نه به دست کشور دیگری مثل اسرائیل! مسجدالاقصی اگر مسجد همه ادیان است مسلمانان هم باید در آن اجازه عبادت داشته باشند. اورشلیم باید به کنترل بین المللی بازگردد. اسرائیل حق تعدی، دستگیری و شکنجه و کشتار فلسطینیان را- به هردلیلی- ندارد، همان طوری که هیچ کس در هیچ کجای این دنیا چنین حقی ندارد. زندانیان فلسطینی- همانند سایر زندانیان جهان- باید از حقوق زندانی بهره مند باشند، وکیل داشته باشند، اجازه ملاقات داشته باشند، مرخصی، محاکمه عادلانه و اجرای حکم محترمانه. همان طور که عدم ایفای هر یک از این حقوق در ایران اعتراض ما را به دنبال دارد، در فلسطین نیز این مسئله می تواند مورد اعتراض واقع شود، که البته در فلسطین وضع به مراتب بدتر است. بنابراین، باید گفت این گونه نیست که مردم فلسطین از وضعیت خود راضی باشند و نیازی به حمایت وجود نداشته باشد.
3.       گاهی حملات انتحاری و موشک اندازی های حماس تعبیر به حمله تروریستی شده و بهانه ای می شود تا عدم حمایت از فلسطین معنی پیدا کند. در این جا باید نکاتی لحاظ شود. اگرچه عملیات تروریستی بالاخص علیه غیرنظامیان در هرنقطه ای از جهان مذموم است، اما باید دید این عملیات ها چرا انجام شده اند، توسط چه کسی انجام شده اند، چگونه و چند بار انجام شده اند.  به گزارش رابرت فیسک (سردبیر روزنامه بریتانیایی ایندیپندنت)، موشک های دست ساز حماس در طی 8 سال تنها به مرگ 20 اسرائیلی منجر شده اند! این درحالی است که در بسیاری از موارد هدف انجام عملیات نیروهای نظامی بوده اند که به علت دقت کم موشک ها یا شرایط وقوع عملیات به غیرنظامیان نیز آسیب رسیده است. آیا این تعداد کشته به اسرائیل مجوز می دهد که در یک حمله هوایی به نوار غزه نزدیک به 300 تن را به کشتن دهد؟! از طرفی این عملیات در مقابله با حکومتی است که از نظر حماس غاصب به شمار می رود. چنانچه حکومتی سرزمین شما را غصب کند، آیا شما از در صلح با او وارد خواهید شد؟ حتی همین الان، مگر جز این است که بسیاری از افراد نیروهای معارضین در سوریه را تروریست نمی شمارند، هرچند ممکن است در حملات آن ها غیرنظامیان نیز آسیب ببینند؟ مگر هدف معارضین- به زعم این دوستان- آزادی سرزمینشان نیست؟ پس چرا نیروهای معارض در سوریه آزادیخواه نام میگیرند و نیروهای مبارز فلسطینی تروریست؟
نکته دیگر اینجاست که به فرض حماس حقیقتاً از جمله گروه های تروریستی محسوب شود، آیا ملت فلسطین مترادف حماس است؟ اگر دیگر کشورها همه مردم ایران را بسیجی فرض کنند، چون ایران پنج میلیون بسیجی دارد، آیا شما معترض نمی شوید؟ آیا این صحیح است که به خاطر عمل نادرست عده ای تندرو دست از حمایت یک ملت مظلوم بکشیم؟
4.       تا اینجا دلایل منطقی حمایت از فلسطین را بیان کردیم. اما بیایید با اندکی واقع نگری، سرمنشاء درونی و روانشناختی مخالفت با این حمایت را مطرح کنیم. در بسیاری از موارد مخالفت با فلسطین و لبنان نه از روی حب علی، که از بغض معاویه است. یعنی دوستان به دلیل مشکلات سیاسی در ایران و اختلاف نظر عمیق با نظام حاکم، ترجیح می دهند هیچ گونه موضع مشترکی با طرف مخالفشان نداشته باشند و بنابراین چون دولت ایران حامی فلسطین و دشمن اسرائیل است بسیاری ترجیح میدهند که دست از حمایت فلسطین بردارند. هرچند گاهی این ترجیح برای خود فرد نیز آشکار نیست و ناخودآگاه به این سمت کشیده می شود. اگر ادعای حق طلبی و آزادگی داریم، باید از این موضع خارج شویم و هر موضوعی را خوب ببینیم، خوب بیاندیشیم و بعد فارغ از این که چه کسی مخالف است و چه کسی موافق قضاوت کنیم. به خاطر داشته باشیم که دوستِ دشمن من، لزوماً دشمن من نیست.
5.       مثالی که زدم را به خاطر بیاورید. مسئله سوریه. ما برای کشته های سوریه ابراز تاسف و ناراحتی میکنیم. هنگامی که انقلاب مصر در جریان بود برای سرکوب ملت مصر ابراز ناراحتی و همدردی میکردیم. برای لیبی و تونس نیز. و همین اخیراً، برای میانمار و کشتار صورت گرفته در آن جا هم ابراز تاسف کردیم. حتی بزرگان ما در همه این جریانات پیش قدم بودند. چه شده است که حنای فلسطین دیگر رنگی ندارد؟ دو پاسخ شفاف و گزنده به این سوال وجود دارد. اولی رسانه، و دومی هم رسانه! توضیح نخست این که ما در ایران زندگی می کنیم، کشوری که تنها شبکه تصویری قانونی آن، یعنی صدا و سیما جمهوری اسلامی است،و تقریباً 30 سال است که هرشب خبر از کشته های فلسطین و نوار غزه می دهد. ما هر روز و هرشب این را شنیده ایم و این تکرار موجب شده است که دیگر شنیدن این حرفها نه تنها بی اهمیت، که حتی آزاردهنده به نظر برسد. دیگر تمایلی به صحبت کردن از این موضوع نداریم. و همه این ها در حالی که کشورمان در مجامع بین المللی آبرویش را بارها به خاطر فلسطین از دست داده، و بارها برای سخنان تهاجم آمیز علیه اسرائیل مورد هجمه و تهمت و تحریم قرار گرفته است و اینجا رسانه های خارجی بودند که ما را ترساندند و شبهه وارد کردند و تلویحاً از حمایت فلسطینیان نهی کردند. بدیهی است که در این شرایط بسیاری از ما ناخودآگاه دیگر نمیخواهیم از حمایت فلسطین حرفی بزنیم. اما باید پذیرفت که این جهت گیری در هرصورت صحیح نیست و قضاوت نادرستی در ذهن ما ایجاد شده است.
به عنوان جمع بندی، باید تنها به این نکته اشاره کنم که در دفاع از آزادی و آزادگی، باید بی طرف و در عین حال هوشیار باشیم. همه حقایق را ببینیم، با مطالعه یک یا دو منبع درباره یک ملت قضاوت نکنیم، و همه مظلومان را- از هر قوم و نژاد و مذهبی- لایق حمایت بدانیم.

۱۳۹۱ تیر ۱۶, جمعه

بازخوانی: ظهور

بعد از دو سال و نیم، هنوز هم فکر میکنم بهترین پستی که نوشتم بوده
و هنوز، هر از چند گاهی میخونمش که برام یاداوری بشه، چرا که انسان نسیان کار است،
فَذَکّر، إن نَفَعَت الذِکرَی...
+
پ.ن:
آقای ما، مولای ما،
ای که شرممان می آید از صدا زدنت
ببخش که شأن تو را نگاه نداشتیم
و حقت را ادا نکردیم
ببخش که دنیا ما را برد، ما را غرق کرد
ببخش که فراموشت می کنیم و دلتنگت نیستیم
گمراهی ما را ببخش، و برایمان دعا کن
مبادا در این ایام غربت و ضلالت،
هلاکت نسیب ما گردد
برایمان دعا کن،
تا اگر پیش از آمدنت رفتیم، بر صراط حق بوده باشیم
برایمان دعا کن، که تو پدر مهربان این مردمانی
یا أبانا، إستغفِر لَنا، إنّا کنّا خاطئین

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

ترانه های این ایام: بارون بارونه

بارون خونه که چشا تر میشه
روزای ماتم داره آخر میشه
گلنسا جونم تو کار زاره، امید میکاره
ترسم نمونه نفس نداره، نفس نداره...
+

۱۳۹۱ تیر ۶, سه‌شنبه

ترانه های این ایام: خبر اومد...

جواب حق ما سرب و گلوله است
ولی جنگل نمی میره تبر دار...
+

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

ترانه های این ایام: سرود شب

خون سرخی که خاک ریخت
نمیشه پاک با تزویر
بال و پر اندیشه
نمیشه بسته با زنجیر...
+

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

ترانه های این ایام: سوگندنامه

سوگند به خون همرهانم
سوگند به اشک مادران
هرگز به تیغشان نمیرد
فریاد جاودانمان...
+

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

خرداد

خرداد که می شود PTSDام عود می کند
شب ها تا صبح بیدارم
از این صفحه به آن صفحه میگردم
میگردم و هر لحظه بدتر میشوم
گاهی هیجان است
گاهی خاطره
گاهی درد
گاهی اشک
به اینجا که میرسم، رعشه ام میگیرد
انگار شکنجه ام میکنند
با همان دستگاه هایی که توی 1984 بود
تمام پشتم میلرزد
تمام صورتم خیس میشود
انقدر که آرام شوم
در این صفحات میگردم که خرداد را تمام کنم
گاهی به عقایدم شک می کنم
گاهی به خودم شک میکنم
همواره به آینده ام شک میکنم
گاهی آرزوهای خوب میکنم برای خودم
گاهی آرزوهای بد میکنم برای خودم
گاهی آرزوی مرگ میکنم- برای خودم
و همواره آرزوی های خوب برای دیگران
این وسط ها همه چیز قاطی می شود
یعنی همه اش که خون نیست
همه اش که خرداد نیست
وقتی اشک شروع شد به همه جا سر میکشد
هرچه خاطره کـُـشـنده داری زنده می شود
همه کسانی که ازشان خجالت میکشی جلوی رویت می ایستند
تک تک
تف میکنند
تف
و تو حتی نمیتوانی توضیح دهی
که به خدا سوگند
چیزهایی هست که نمیدانی
نمیدانی
باز قربانی قضاوت ها میشوم
گاهی آرزوهای بد میکنم برای خودم
گاهی آرزوی مرگ میکنم- برای خودم
من که اینجا نشسته ام
و این طور، افسرده وار و بیمار گونه حرف میزنم
من، که شاید از نظر هر انسان موقتاً سالم یک مورد دپرسیون ماژور باشم
یا یک مورد واضح مانیک دپرسیو
من یک انسانم
یک انسان مسلمان،
فکر نکنید که کم میدانم و کم اندیشیده ام
من هم یک روز سالم بودم
درست است که همه اش خرداد نیست
اما ریشه اش که خرداد است
شروعش که خرداد است
رعشه هایم که از خرداد است
خرداد است...
خرداد



۱۳۹۰ خرداد ۱۴, شنبه

انسان تغییر می کند

ویبره:
"سلام. این اسمس رو همین 4سال پیش برام فرستادی: لویی نوجوان که اهل نوفل لوشاتو بود،بعد از دیدن امام به مادرش گفت: مادر می خواهی مسیح را از نزدیک ببینی؟! السلام علیک یا روح الله
یادش بخیر، دنیا چقدر بالا و پایین میشه"
بله هادی جان،
دنیا بالا پایین دارد
من اگر زمانی چنین داستانی رو حجت میدونستم، امروز این طور نیست
امروز هزار تا کتاب با همین مضمون بیاری-همه هم واقعیت، نه دروغ
هیچ چیز تغییری نمی کنه
واقعیت های اساسی را ما دیدیم
و عقلانیت رو جایگزین احساسی فکر کردن و حرف زدن کردیم
و با تمام قدرت سعی کردیم از همه کس بشنویم تا حق رو درست انتخاب کنیم
و اگه تو، که زمانی از من جلو تر بودی
و آگاه به فلسفه و راه درست اندیشیدن و درست استدلال کردن
اگه تو هنوز ندونی که این طرز استدلال و برخورد با واقعیت های جهان امروز بلاهت محضه
جا داره به حالت گریه کنم
حتی اگر تو به راه حق باشی و من به راه باطل
که من باطلم رو با فکر انتخاب کردم
و تو حق رو با اغراق و مغالطه

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

روزگار ما

روزگار شیرینی داریم
خبرگزاری هایی که یک کرد اهل سنت را "بسیجی" می کنند تا به اهداف خود برسند
مسئولان فرصت طلبی که تمام مواضع خود را، و تمام واقعیاتی که می دیدند و می دانستند را، دور ریختند و ناگهان در خلاف جهت تاختند تا به دنیایشان برسند
دین دارانی که اندکی تقوا در دلشان نیست و مطابق میل خود هر که را می خواهد به هرچه می توانند- از انحراف تا نفاق و الحاد- متهم می کنند
 مردم ساده دلی که از نعمت تفکر بی بهره اند گویا، و هرچند اقلیت باشند (49% هم اقلیت است، میدانید که)، از پسشان نمی شود بر آمد
اساتید و روشنفکرانی که حقوق و مزایای خود را به آزادی دیگران ترجیح می دهند
و بیچارگانی که امیدشان ذره ذره تحلیل می رود...
پ.ن1: تو روح همشون. لعنت به همشون
پ.ن2: این جور که پیش میره باید منتظر باشیم خود سران فتنه هم 25بهمن رو محکوم کنند!
پ.ن3: اگر نیستم به علت مسدود بودن راه هاست. من هم که با بصیرت، عمرن اگه فیلترشکن استفاده کنم

۱۳۸۹ مهر ۱, پنجشنبه

آیین مردمان، آیین حاکمان


امروز آقای نَصّاب با 3ساعت تاخیر اومد دیوار کوب بزنه واسه انجمن. کاری که کل سهروردی قیمت داده بودن 60-70 تومن، نه گذاشت نه برداشت گفت 120تومن! بعد تمام بدقولی های خودش و مغازه و کل نفرتی که از جماعت بازاری پیدا کرده بودم، همین کافی بود که دیوانه بشم یهو. نیم ساعت سرش داد زدم که چقد همتون بی انصافین و این چه کاریه و می بینید ما کارمون گیر کرده و هی دبه می کنید و همتون دزد شدین و... خیلی با آرامش برگشت جواب داد که خب آره، وقتی قبض برق میاد 120 تومن، من باید از یه جا بگیرم که اونو بدم! حالا میخوای با 90 تومن هم انجام میدم! به یکی دیگه از بچه ها هم گفته بود "وقتی امام خمینی تون دروغ میگه، خب ما چرا نگیم..."
این شد که امرو با تمام وجودم هرچی از دهنم در اومد نثار ا.ن کردم و هرچی حدود اخلاقی در مورد بددهنی کردن بود رو بیخیال شدم. راست گفتن که "الناس علی دین ملوکهم". وقتی رئیس دولت ما این قدر راحت دروغ میگه، وقتی شرایط مملکت اینه، عجیب نیست که مردم از دروغ ابایی نداشته باشن، عجیب نیست این طور به جون هم بیفتن
دایی، اگه الان داری میخونی اینا رو، یا یه روزی بعدها، یادت باشه، ما نبودیم که به گند کشیدیم مملکت رو. رواج دروغ و فساد کار ما نبود. بد نام کردن امام هم همین طور. این شماها بودین که این بلا رو سر ما آوردین، آره دایی، شماها بودین. 
پ.ن: دست آخر دیوار کوب ها رو که هنوز نفرستاده بود پس دادیم، خودمون شروع کردیم رو دیوار شعر و شعار نوشتن! عالی شد، جدن خیلی قشنگ شده... D:
پ.ن2: پست پایینی رو هم الان نوشتم، که یه کمی برام مهم تره

۱۳۸۹ شهریور ۱۲, جمعه

ترانه آخر هفته: روز قدس

1. دومین سالیه که روز قدس خانه نشین شدم. اگرچه امروز تا ظهر خواب بودم، اما باز مث پارسال دلم گرفته. توی حقانیت فلسطین و ملتش نمیشه شک کرد. توی ظلم و فساد اسرائیل هم. و وای به چنین روزی که فریاد ظلم ستیزی ملت میشه مایه مباهات دیگر ظالمین و مصادره میشه به نفع یه عده و اینجاست که آدم خفه خون میگیره و بغض می کنه که نه می تونه داد بزنه و نه میتونه تحمل کنه ساکت نشستن رو...
2. "دامنه های آتشفشان" اسم یه مجموعه دو قسمتیه از سرودها حزب الله لبنان. اوایل پیش دانشگاهی که بودم و هنوز داغ مبارزه با صهیونیسم، اینا رو خواهرم از فرهنگسرای پایداری برام آورد و منم کل اون سال رو با همینا سر کردم! نسبت به سرودهای مزخرفی که تلویزیون میذاره خیلی عالیه، هرچند ممکنه در کل چیز جالبی به نظر نیاد. خب برای من که حزب الله و مقاومت اسلامی و مسائل این چنینی آرمان بودند واسه خودشون، این جور چیزا هنوز هم یه حس دیگه ای داره، چیزی شبیه به همون حسی که با شنیدن "خداحافظ زیبا" و "فرمانده ابدی" پیدا می کنم، یا همین سرودهای مبارزین قبل انقلاب. همه یک حرف دارن: مبارزه و مقاومت، تا آزادی انسان.
استفاده ببرید:
روز قدس
از روز قدس، سلامی می فرستم
به ملت مقاوم فلسطین
به غزه، به کرانه باختری
به قدس، به حیفا و جنین
.
استشهادی
شهادت طلبم، شهادت طلبم،
روحم را فدای خاک میهنم می کنم
این سرزمین من است، این بلاد من است
این ملت من و این جهاد من است

استشهادی ام، خود را به کاسه زهر خویش می نوشانم
آنگاه که دشمنم را با خودم نابود می کنم
سرزمینم مجد و بزرگی را به  شهادتم می نویسد
این چنین اجدادم مرا آموخته اند
.
أنا قادم
ای ملتم در کرانه باختری، مقاومت کن
من در راهم، من در راهم

من حزب الله ام و هرگز از پای نمی نشینم
ای سپاه دشمن، به سویت روانه ام
و امروز، سلاح من، گوشت من است
ای ارکان ظلم، من منهدم کننده ام

ای ملتم، در کرانه باختری مقاومت کن
.
پ.ن: این دید بدی که توی این یک سال نسبت به حزب الله لبنان پیدا کردید رو کنار بذارید. خاطره دکتر صدر (معاون وزارت امور خارجه در دولت آقای خاتمی) از سیدحسن نصرالله رو که قبلن گفتم براتون. سیدحسن به دکتر گفته اعضای حزب الله از اصلاح طلب های ایران خیلی روشنفکر ترن! (نقل به مضمون) واقعیت اینه که این حرف به وضوح در مورد تمام شیعیان لبنان صدق می کنه، به خاطر بافت متکثر جامعه و حضور بزرگانی مثل امام موسی و شرایطی از این قبیل...
یکی دو تا مستند خوب هم از حزب الله لبنان دارم، اگه کسی خواست بگه
پ.ن2: این دید بدی که توی این چند سال نسبت به عملیات شهادت طلبانه پیدا کردید رو کنار بذارید. عملیات استشهادی لزومن که مثل عملیات القاعده برای کشتن مردم استفاده نمیشه، خیلی هم خوبه تازه

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

شیعیان علی

شب شهادت حضرت علی.
مداح محترم دارد روایت می کند: "حضرت اندکی شیر خوردند، ظرف شیر رو پس زدند، سفارش کردند به فرزندانشون. از این شیر به اسیرتون بدید. مبادا با او بدرفتاری کنید. مبادا غذایی که بهش میدین از غذای خودتون پست تر باشه... علی جان، نبودی ببینی بعدها با اسرا چطور رفتار میکنن..."
در عین اینکه نمک به زخمم زده بود، ناباورانه خوشحال بودم که بالاخره یکی داغ دل مردمو میگه. اما زیادی خوش بین بودم انگار 
" نبودی توی کربلا، ببینی با همین بچه هات چه کردند. چطور اسیرشون کردن، چطور توی کوفه بهشون غذا دادن..."
دلم گرفت
.
نوبت سخنرانی شد. میگفت: "انسان پاک خلق میشه. ما قرار نبوده معصیت کنیم. ما قرار نبوده خون بریزیم. چرا این همه خون ریخته شده..."
دوباره قلبم تاپ تاپ می کنه که ماشالله به غیرت این یکی...
"... چرا اون وقایع توی کربلا اتفاق افتاد؟ چرا اون همه خون ریخته شد؟"
توی دلم گفتم آخه مسلمون،
امرو بازم بچه شیعه ها و بچه های همین اماما رو دارن میکشن،
زندانشون می کنن،
عین اسرای کربلا باهاشون برخورد می کنن
د اگه شماها یه جو غیرت به خرج می دادین صداتون در میومد
اگه مراجع مورد قبول شما یه بار یه اعتراضی می کردن که سنت رسول خدا این نیس
که مدعیان حکومت علوی گند زدن به اصول تشیع
که به اسم خدا و اسلام و تشیع ظلم رو در زمین جاری کردن
اگه اینا رو میگفتین
دیگه بعد 1400 سال وقایع عاشورا توی روز عاشورا تکرار نمیشد 
دیگه خونی ریخته نمی شد 
دیگه تیر به چشم کسی نمی خورد
دیگه با مَرکب امروزی از روی کسی رد نمی شدن
انسان قرار نبود خون بریزه، وقایع کربلا اتفاق افتاد به خاطر جهالت اهل زمانش
و امروز 
داره تکرار میشه، چون شما فقط روضه خوندنشو یاد گرفتین 
و جهالت اهل زمانشو به ارث بردین

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

فتفشلوا

چند هفته پیش، 2-3 تا اتفاق باعث شد که بخوام این پست رو بنویسم و به دلایل مختلفی عقب افتاد، تا الان (بگذریم که یه دوستی میگفت اگه پست بمونه و ننویسیش بیات میشه و نوشتنش دیگه فایده نداره). علی مطهری توی صحن علنی مجلس علیه طیف تندروی اصولگراها صحبت کرده بود و همون پشت میکروفون به یه نماینده اصولگرای دیگه گفته بود "خفه شو بتمرگ ..." (که همه کاملش رو شنیدین یحتمل!) و دلیلش رو هم پرتاب شدن جاسوزنی به طرفش عنوان کرده بود. دعوای علی لاریجانی و ا.ن هم که برهمگان واضح و مبرهن است. ابوترابی در مجلس ختم شهید روح الامینی هم تایید کرده بود که آمرین باید مجازات بشن- ربطش اینکه آمرین توی دم و دستگاه یه عده دیگه از اصولگراها دارن کار میکنن. یه عده از برادران بسیج که زیادی فدایی آقا هستن هم احمدی نژاد رو قبول ندارن(!) و میگن به اندازه کافی انقلابی نیست و توی بحث فرهنگی لیبرال است و خلاصه همین جناح هم دو شقه میشه. مراجع تقلید هم یه زمانی پشت و پناه این ملت بودن که یک به یک بهشون توهین شد و همون یه نقطه اتکا هم از بین رفت. به جامعه هم نگاه میکنم. به مردم. اونجا هم همینه. شب که داشتیم با مادرم از مهمونی برمیگشتیم خونه، توی راه خوردیم به ایست بازرسی بسیج. اعصاب خراب اون روزها و دیدن این صحنه که ایست محترم ماشین ما رو برای ثانیه ای متوقف کرد و دوتا سرنشین معلوم الحالشو اندکی برانداز کرد، باعث شد این دهن ما باز بشه به بد و بیراه. انگار نه انگار یه روزی ما بودیم که هی توی این قضیه با مسامحه میرفتیم جلو و جلوی همین دست انتقادها مدافع بودیم...
بدجوری دلم گرفت اون شب. از همه این وقایع دلم گرفت. این که جامعه ای که یه روزی عجیب ترین اتحاد و یک دلی رو داشته و مارکسیست و مسلمون کنار هم می ایستادن و از یه چیز حرف میزدن، امروز به اینجا رسیده که 2تا شیعه جلوی هم می ایستن، بزرگانشون هم دیگه رو منافق و دزد و قاتل و پف*وز خطاب می کنن، و کوچکترها که ما باشیم، چشم دیدن هم رو نداریم. دلم گرفت از این که باز هم باید به نا امیدی فک کنم. به اینکه این جامعه دیگه درست بشو نیست. یاد سرگذشت افغانستان افتادم. خیلی با ما متفاوت بودن؟ طالبان خیلی پدیده عجیبی بود؟ نه، طالبان حتی از بین مردم بلند شد. طالبان هنوز هم هست، هنوز هم طرفدار داره و حتی در مسائل سیاسی دخالت می کنه و نظر میده و تشکیلات داره. فرقه های مختلفی که توی افغانستان به جون هم افتادن هم خیلی متفاوت از ما نبودن. البته، جنگ داخلی اونجا ننگش کمتر از اینجا بود. اونجا حداقل دو طیف از دو مذهب جداگانه بودن، و ما، همه مخالفینمون رو که تا امروز حذف کردیم، امروز فقط خودمونیم که باید با هم بجنگیم.
وقتی افراط در جامعه از حدی بگذره، وقتی انحصار طلبی (نه فقط در حاکمیت، که حتی در قشر روشنفکر جامعه) رواج پیدا کنه، نتیجه اینه که جامعه هیچ نقطه اتکایی نداره. هیچ جناح، حزب، مکتب و ... نیست که همه جامعه بتونن روش توافق کنن. هیچی نیست که بتونه مایه اتحاد بشه. و نتیجه این جا روشنه: نابودی. جامعه کم کم رو به زوال میره. مردم دیگه خسته میشن. دیگه کسی حوصله دیگری رو نداره. حرف ها چون به نتیجه نمیرسن، کم کم تکراری و بی مزه میشن. دغدغه ها هم که از جهات دیگه داره تغییر میکنه و دیگه کسی دنبال آزادی و کرامت و این خزعبلات نیست که. نون شب میخواد، فعلن همین بسه. حتی میشه پیش بینی کرد که ا.ن هم روزگارش به سر میاد و سران فتنه بعدی خودش میشه و مشایی، لابد پناهیان هم میشه خواص بی بصیرت. چه میدونم.
خلاصه هرجوری که نگاه میکنم، می بینم خانه از پای بست ویرانست. جامعه هیچ چیزش درست نیست که دیگه بخواد باقیش اصلاح بشه. جوری از هم پاشده شدیم که دیگه وصله زدنش مث بند زدن چینی هزار تکه ای می مونه که حتی بعضی تیکه هاش هم گم شده و دیگه ظاهرش هم داد میزنه چه بلایی سرش اومده و به هیچ دردی نمیخوره. به این جامعه فقط میشه مسکن داد که همین چند روز آخرشو آروم تر طی کنه. حالا این که مسکن چی هست و چگونه باید مصرفش کرد رو دیگه خودتون بهتر میدونید.

پ.ن1: پست هایی با مضمون نزدیک به این زیاد دارم. چند تاشو دوباره خوندم. دیدم لازمه، بعضیاش که خیلی مهمه برام. بی مناسبت هم نیست با این ایام و این حالی که دارم:
1، 2، 3، 4، 5
پ.ن2: عنوان نوشته: "و از خداوند و پیامبرش اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید که سست شوید و قدرتتان از میان برود. و صبر و استقامت پیشه کنید که خداوند با صبرکنندگان است"/ انفال-46
پ.ن3: دیروز اتفاقی به دنبال گفته یکی از دوستان ویکتور خارا رو جستجو می کردم که رسیدم به ترانه دوست داشتنی ام، "چه گوارا فرمانده ابدی". فکر کردن به این منجی گرایی ذاتی بشری اون هم در چنین روزی برام خیلی شیرین بود. نسخه های مختلفش رو براتون میذارم، گرچه احتمالن شنیدید همشو: محسن نامجو، ویکتور خارا، ناتالی کاردونه، خوان بائز
پ.ن4: اسم چه گوارا رو که توی 4شرد جستجو کنید، 5تای اول کار ایرانیاست. تعداد دانلود هرکدوم هم خیلی زیاده. به نظرم جای فکر داره که چرا یکی مث چه گوارا توی ایران این همه طرفدار داره؟! (خودمو از این جماعت مستثنی نکردم البته)



جستجوی این وبلاگ