۱۳۹۲ آذر ۲۰, چهارشنبه

آرمانگرایی پرچالش

این می رود که از آن پست های طولانی بدون خواننده بشود. چون اولش یک چیز بود برای نوشتن و الان سه یا حتی چهار چیز که نوشتنش در پست های جدا گانه هم احساس بلاهت ایجاد می کند. یعنی دو روز پیش که پس از آن بحث دقیقا "کذایی" از کافه شب راهی خانه شدم در حالی که فشارم و پیش از آن سطح آدرنالینم سر به فلک  گذاشته بود، از همان شب هی میخواستم بخش اصلی بحث را بنویسم، بعد بخش غیر اصلی هم اضافه شد، بعد پریروز عواقب بحث هم معلوم شد و حالا هم نظر من راجع به این عواقب. میخواستم بیخیال شوم کلاً، دیدم نمی شود، توانش نیست، مغزم را هزار راه می برد و رها نمی کند. به هر حال.

یکم: بحث اصلی- دغدغه های انسان و ارزش
بحث اصلی سطح دغدغه ها بود، و اینکه ما چقدر اجازه ارزش گذاری بر تفکرات یا سلایق دیگران را داریم. بحث از آنجایی شروع شد که من گفتم درک نمی کنم چرا فوتبال و فیلم یا کتاب بدون مضمون و اساساً هرچیزی که مستقیماً در زندگی و جامعه موثر نیست برای کسی باید "دغدغه" باشد و اینکه یک چنین دغدغه ای سبک و کم ارزش است (یا به قولی "cheap"). و البته دوستان معتقد بودند که من حق ارزش گذاری بر دغدغه دیگران را ندارم.
در توضیح این حساسیتم باید دو نکته را ذکر کنم: اول اینکه تاکید من روی "دغدغه" است. اینکه کسی برای موضوعی بیش از سایر موارد- یا به اندازه آنها- وقت بگذارد، از دست دادن یا حفظ کردنش برایش مهم باشد و ذهنش را بیش از هر چیز درگیر می کند. اخبار فوتبال را به اندازه اخبار سیاسی دنبال می کند، بازی فوتبال را که از دست بدهد دلخور می شود، تیمش که گل بخورد ناراحت می شود و اگر ببازد حتی گریه می کند. این فوتبال چقدر در زندگی اش تاثیر داشت که این همه برایش ارزش می گذارد؟ اگر همین توان و احساس را روی چیز دیگری بگذارد خیرش بیشتر نیست؟ اصلاً کسی که همین مقدار زور و احساس را برای یک چیز ارزشمند- مثلا یک دغدغه اجتماعی- صرف کند، فوتبال یا چیزی از این دست می تواند برایش این همه مهم باشد؟
و توضیح دوم هم این است که من هم می فهمم که آدمی زاد دلخوشی می خواهد، سرگرمی می خواهد، چیزی میخواهد که از جدیت های این دنیا "موقتاً" دورش کند. من هم  کسی هستم که آهنگ چرند گوش می کنم، من هم وقتی خسته می شوم می روم تمام لپ تاپ ها و موبایل های دنیا را زیر و رو می کنم، هیچ فایده ای هم به حالم ندارد. اما این ها برای من دغدغه نیست. این ها صرفاً زنگ تفریح است. اگر اینترنت نداشته باشم، اگر فلان فیلم را از دست بدهم، اگر آهنگ چرند نداشته باشم، اتفاقی نمی افتد. چیزی از زندگی من کم نمی شود. اگر کسی نقدی یا توهینی به این تفریحات من بکند به غیرتم بر نمی خورد. این ها با دغدغه فرق می کند، این ها به خودی خود دارای ارزش نیستند. و از طرف دیگر، معتقدم همین سرگرمی های کوچک هم هرچقدر کمتر باشد آدم مفید تر و ارزشمند تر می شود. منطقاً غیر از این هم نمی تواند باشد. کسی که همه عمرش را کتابهایی خوانده که به یک جایش فایده می کند، کسی که به ازای ده فیلم کمدی کم ارزشی که من دیده ام، ده فیلم پرمغز دیده، کسی که به جای همان یکی دو مسابقه فوتبال که من دیده ام، یک کار مفید کرده... چنین فردی را نمی توان تخطئه کرد. نمی توان گفت که خشک است و بی روح. شاید باشد، شاید نه، ولی چیزی که یقینی است این است که این آدم، آدم مفید تر و با ارزش تری است.
اما اصلاً چه چیزی ارزش است؟ بحث هرم مازلو را مطرح کردم، و گفتم که نیازهای انسان در ابتدای امر مادیات است، خوراک و پوشاک، و بعد امنیت، و بعد که این نیازها فراهم شد به نیازهای معنوی می رسد، به رشد و تعالی فکر می کند. و رشد و تعالی را من آن چیزی تعریف می کنم که خیر دیگران را پوشش بدهد، این می شود ارزش. بهترین مثال برای اثبات این حرف این است که وقتی یک سوپراستار سینما از دنیا می رود- مثلاً محمدرضا گلزار- ممکن است جامعه هنر و فرهنگ واکنش داشته باشد، اما واکنش ماندگار نیست، ادامه دار نیست، از ذهن ها پاک می شود. در حالی که وقتی یک بازیگر غیرمعمول و متفاوت- که دقیقاً به جامعه و انسان اهمیت بارزی نشان داده است- از دنیا می رود، در ذهن ها می ماند، هرسال برایش مراسم می گیرند و یادش را زنده می کنند؛ بهترین مثالش حسین پناهی. هر دو فرهنگی بودند، هردو بازیگر بودند، اما یکی فردمحور و دیگری جامعه محور. مثال دیگرش غلامرضا تختی. از بین این همه ورزشکار محبوب که مرحوم شده اند، آن کسی قهرمان ملی و چهره ماندگار می شود که عنصر ظلم ستیزی و جامعه محوری را در منشش دارد. همین حکایت در تمام عرصه های جامعه هست. انسان ناخودآگاه برای کسی که به جامعه می اندیشد و به دنبال رشد خود و اطرافیانش باشد ارزش بیشتری قائل است، این می شود ارزش. فوتبال ارزش نیست. آهنگ خوب- صرفاً خوب- ارزش نیست. کتاب داستان هرچقدر هم دلنشین باشد تا وقتی حرفی برای گفتن نداشته باشد و به وجهه ای از وجوه انسان اشاره ای نکند ارزش نیست (می توانید حتی مثال هایش را در ذهنتان بیاورید).
و درنهایت، این دسته سرگرمی ها وقتی دغدغه باشد یعنی نیازهای فرد در همان سطوح اولیه هرم مازلو باقی مانده. این به خودی خود شاید زیاد بد نباشد، اما وقتی بد و دردناک می شود که این فرد از قشر متوسط یا مرفه جامعه، در بهترین دانشگاه کشور و با انواع امکانات برای رشد فکری باشد. دیگر از چنین کسی چنین انتظاری نمی رود. کسی که می توانسته به جامعه اش فکر کند، می توانسته دغدغه های مهمتری داشته باشد، و حالا وقتش سر مسائل خرده ریز تلف می کند، وقتش را به لذات کوچک خودش می دهد، که این را من می گویم "خودخواهی". همین دردناک و ناراحت کننده است.

دوم: بحث فرعی- ناسیونالیسم یا انترناسیونالیسم؟
بحث فرعی زمانی ایجاد شد مسعود بند کرد به اینکه چرا پیروزی تیم ملی برای من آنچنان اهمیتی ندارد و غرور ملی چه می شود و فلان. آخر کلام و حقیقت امر همین است که ناسیونالیسم برای من هیچ ارزشی ندارد، قبلا هم گفته ام. ناسیونالیسم را به جرات می توان نسخه ترقیق شده نژادپرستی دانست، یا حتی بنیان رشد نیافته آن. چیزی که مرا از ملت افغان و عراق جدا می کند تنها خطوطی فرضی است. تنها مرزهایی است که از بعد انسانی هیچ ارزشی به من نمی دهد، هرچند از بعد مادی برای پیشرفت لازمشان داشته باشم. هنگامی که در تیم ملی بازیکن ترک زبان ما افتخار آفرینی کند، می گوییم "ما" بردیم و او را قهرمان خود می دانیم، اما چه چیز مرا با یک ترک زبان ما کرد؟ و چرا همان تفکر و احساسات را درباره ترک های ترکیه و آذربایجان ندارم؟ چه چیز باعث می شود برای من فرق داشته باشند ترک ها و کرد ها و عرب های ایران، با هم زبان ها و هم نژادهایشان در کشورهای دیگر. چه چیز فاصله می اندازد بین من و آن کودک فارسی زبان شیعه مذهب افغان، تنها چند کیلومتر آن سو تر از مشهد؟ چرا پیشرفت ما مهم است (یا حداقل مهمتر است) و پیشرفت آنها نه؟
اگر انسان انسان است، دیگر تفاوتی نیست بینشان. بله، مادامی که صرفا به دنبال تفریح میگردیم، به دنبال این هستیم که یک تیمی را صرفا محض هیجان حمایت کنیم، مشکلی نیست. این همان کاری است که در جام ملت های اروپا هم انجام می دهیم و حتی از تیمی حمایت می کنیم که ربطی به ما ندارد! دیگر بحث ملیت مطرح نیست. اما وقتی ایرانی گری و "غرور ملی" راه می افتد حالم بد می شود. از بین همه شعارهایی که از جنبش سبز شنیدم اگر یکی را بخواهم تخطئه کنم شعار "نه غزه نه لبنان" بود. نه صرفا به خاطر اهمیتی که مسئله فلسطین برایم دارد، بیشتر به این خاطر که ملت ما را از دیگر ملت ها جدا می کرد و برتری می داد. اصلا غزه و لبنان نه، افریقا، امریکای لاتین، هرچی. چرا حمایت از این کشورها مذموم است؟ چرا گمان می کنیم که اولویت با رفاه مردم ماست، چرا ترجیح می دهیم صدقه هایمان به مردم خودمان برسد، نه به بقیه آدمیان؟
این هاست که مرا از ملی گرایی و ناسیونالیسم بیزار می سازد.

سوم: دوستانی که خجالتشان مانع خیرخواهی است
درنتیجه بحث آن شب، یکی از دوستان خیلی عزیز عنوان کرده بود که من مغرورم، نگاهم از بالاست و از این تیپ موارد. ذهنم را حسابی درگیر کرد. اول میخواستم دفاع کنم از خودم، اما بعد دیدم حتماً فقط همین مورد نبوده، مجموعه ای از موارد و خاطرات است که ماجرای بحث پرهیجان آن شب موجب یک جمع بندی و نتیجه گیری از آن ها شده. دلخور شده بودم، نه از این بابت که چرا چنین فکری کرده و یا چنین حرفی زده، از این بابت که چرا نگفته. آخر تویی که این همه رفیقی، تویی که مرا نگه میداری به زور می بری کافه، نباید بعداً یک کلام از دهنت بیرون بیاید که فلانی این چه طرز برخورد است؟ نباید حداقل همین اندازه فرصتم بدهی که بگویم تمام آن حرفها نه نگاه از بالا که از دلسوزی و از باب کمک بود و منظورم این نبود، و بعد بروم با خودم فکر کنم که دارم چرت می گویم و احتمالا حرفشان درست است؟ از دیگران بعید نیست که سکوت کنند، اما وقتی دوستان بدی آدم را نگوید که خیلی بد می شود.

چهارم: آرمانگرایی ضدآرمان
همان موقعی که به چرایی این قضیه غرور و نگاه از بالا فکر می کردم (احتمالاً برای دفاع از خودم، چون آدمی زاد بالفطره دنبال توجیه اشتباهاتش است) این سوال برایم ایجاد شد که اصلا چرا آن شب آن طور جوش آوردم. چرا تا آخر شب همش می خواستم بحث کنم و هی انگار فشارم بالا بود قبلم تند میزد. چرا حتی همین حالا که این ها را می نوشتم همین طوری بودم.
جز آرمانگرایی چیزی به ذهنم نمی رسد. اینکه نمی توانستم درک کنم آرمان های یک نفر به چیزی جز انسانیت معطوف باشد. این که نمیخواستم ببینم کسانی که دور هم برای دغدغه های مشترکمان وقت گذاشتیم، جز این فکر می کنند که هدف اصلی زندگی باید ربطی به انسان داشته باشد، ربطی به زندگی  جامعه داشته باشد، ربطی به فکر و فلسفه داشته باشد. باورم نمی شود که کسی با این سطح از تحصیلات، با این همه مطالعه و فرهنگ و ارتباطات، هنوز لذات عادی را- یا حداقل غیرمرتبط با جامعه را- ارزشمند بداند.
من شاید خودم را و آرمانم را برتر ندانم- حداقل در این مورد- بلکه بیشتر به این فکر می کنم که آدم ها ارزش بیشتر از این را دارند، فکر می کنم آدم ها- آن هم این آدم ها- حیفند، حیف.

و البته هی فکر می کنم که آیا این آرمان ها و دل سوختن ها، ارزش دلخور دو دوست خوب را داشت؟ ولو بی منظور و بدون قصد. نمیدانم اصلا چرا من انقد حرص می خورم سر این چیزها؟ چرا دلم درد می گیرد قلبم تند میزندم، نفسم کم می آید وقتی احساس می کنم کسی دارد جز این فکر می کند؟ که همه این موارد فقط مختص همین موضوع است، و نه هیچ موضوع قابل بحث دیگری.

۱۳۹۲ تیر ۲۷, پنجشنبه

از اندیشه های این روزها

1. امروز در خبرها دیدم عبدالله نوری در دیدار با دختران میرحسین ابراز امیدواری کرده که با تغییر ترکیب شورای امنیت روند ماجرا به سمت رفع حصر پیش برود. همزمان، برای مسائل فقهی سری به سایت مرحوم آیت الله منتظری زدم، دیدم کتابچه ای را به صورت الکترونیک منتشر کرده اند که گزارشی است از 5 سال حصر ایشان، بیشتر ناظر بر مستندات مطبوعاتی آن دوران. مجموعه خیلی خوبی است، خواندنش را به طور اکید به همه توصیه می کنیم، خصوصا از صفحه 130 به بعدش را. (اینجا می توانید بخوانید و دانلود کنید). این کتاب را که می خواندم چند نکته مهم به ذهنم رسید. اول از همه اینکه وقتی وقایع آن دوران را بررسی می کنم، می بینم شاید قوی ترین شکل جنبش ها و فشارهای اجتماعی در سال های 76-80 شکل گرفته است. به دنبال حمله به بیت آیت الله منتظری و به دنبالش حصر ایشان، کسبه نجف آباد اعتصاب می کنند. در ایام محرم آن سال شعارها و محور صحبت های هیئات همه به سمت آیت الله منتظری است. رسانه ها که در آن دوران جان تازه ای گرفته اند با تمام توان این وقایع را پوشش می دهند. اما هیچ اتفاقی نمی افتد. حتی روایاتی در روزنامه ها ذکر می شود که وقتی نمایندگان ریاست جمهوری مثل معاون وزیر بهداشت بعد از نا به سامانی وضعیت سلامت آقای منتظری برای عیادت ایشان و اطمینان از سلامتشان می روند، اجازه ملاقات نمی یابند و به ایشان گفته می شود حتی خود رئیس جمهور هم بیاید اجازه نمی دهیم! این در حالی است که حکم حصر به دستور رئیس جمهور (به عنوان رئیس شورای عالی امنیت) صادر شده بود.
مشابه این مسئله را در همان سال ها درباره خود عبدالله نوری می بینیم، که قبلاً هم اشاره کرده ام. عبدالله نوری وزیر کشور خاتمی، رای اول تهران در انتخابات شورای شهر و مطرح ترین گزینه برای ریاست مجلس آینده بود. روزنامه اش (خرداد) یکی از پرمخاطب ترین ها بود. چنین شخصیتی وقتی دادگاهی می شود (که علت دادگاهی شدنش آن هم درست قبل از انتخابات مجلس بر همگان روشن بود)، دفاعیاتش می آید روی تیتر اول روزنامه ها. هرچه دلش می خواهد می گوید. کتاب دفاعیاتش (شوکران اصلاح) خیلی سریع چاپ می شود و در مدت کوتاهی به چاپ هفدهم می رسد، چیزی قریب به 50 هزار نسخه در کمتر از یک سال! احتمالا رکورد بیشترین نرخ (Rate) فروش را داشته باشد. با همه این شرایط حکم دادگاه صریح و محکم است: 5سال زندان. بعد از صدور حکم، تجمعات و اعتراضات گسترده شکل می گیرد، چیزی شبیه به همان اعتراضات مرتبط با آقای منتظری، و البته مقداری شدید تر. روزنامه ها نه تنها اعتراضات را پوشش خبری می دهند و فضای پرالتهاب را به گوش همه  می رسانند، بلکه به طور رسمی تبلیغات احزابی چون جبهه مشارکت را برای دعوت به تجمع در دانشگاه تهران چاپ می کنند، چیزی که گمان نمی کنم از ابتدای انقلاب تا کنون سابقه داشته باشد. برای چند روز تجمعات مهمی هم در دانشگاه شکل می گیرد. اما نتیجه، چیزی نیست جز اجرای محکم حکم. نوری به زندان می رود.
مشابه این ها را اگر بگردیم احتمالاً باز هم می بینیم. خلاصه کلام این که آن دولت اصلاحات بود و شورای شهر اصلاحات و رسانه های اصلاحات و بعد هم مجلس اصلاحات، در کنار آنها این همه فشار اجتماعی ایجاد شد و باز هم کار خاصی نتوانستند بکنند. اگرچه حاکمیت الان حاکمیت آن موقع نیست، اما مردم هم مردم آن موقع نیستند، این تجربه ای است که در گذشته نه چندان دور شکل گرفته و بعید نیست که باز هم تکرار شود، بالاخص که الان دیگر نه دولت اصلاحات هست، نه مجلسش، نه شورای شهرش. این حرف آقای نوری، اگر نگوییم ساده انگارانه، باید گفت بسیار امیدوارانه است که با تغییر شورای امنیت همه چیز تغییر کند. به نظرم باید یک فکری کرد، یک مطالعه ای میخواهد که ببینیم چه شد که نشد، و چه باید بشود که این فشارها یا به اصطلاح جنبش های اجتماعی اثربخش باشد. حالا چه در رابطه با حصر، چه در رابطه با سایر مسائل.  این یک!
2. موسویان که از نزدیکان روحانی است، اخیراً مصاحبه ای داشته و از سابقه اعتدال گرایی گفته و از فعالیت های سیاسی تیم روحانی. نکته مهمی را اشاره می کند که به نظرم بسیار قابل تامل است. می گوید سال 88 آقای هاشمی 4 نفر را پیشنهاد می کند به عنوان کاندیدای ریاست جمهوری: روحانی، ولایتی، ناطق نوری و لاریجانی. این حکایت از چند جهت حائز اهمیت است: نخست اینکه هر چهار کاندیدای مورد نظر هاشمی عملاً اصولگرا هستند، هرچند اصولگرایانی که سر سازش بیشتری با اصلاح طلبان دارند. این یادآور مواضع خود ما در دفاع از هاشمی است، که او به قولی "میوه گس اصلاحات است" (که من همان موقع هم گفتم هاشمی چه گس چه شیرین بیشتر ریشه است تا میوه) و خلاصه می توان گفت که هاشمی هرچه باشد عنصر اصلاحات نیست. و این هم یادمان باشد که روحانی همان هاشمی دوم است و از چنین چارچوبی خارج شده است، از دل چنین چهارگانه ای! این جا آن تذکر امیرعباس یادم می آید که ما خواستمان را از خاتمی به هاشمی تقلیل دادیم، و بعد از آن ردصلاحیت توهین آمیز باز هم قناعت کردیم و کاندیدایمان شد چنین کسی. یعنی این آدم از حداقل های مطلوب ما هم کمتر است، و حالا با شنیدن این ترکیب چهارنفره بهتر می توان فهم کرد که این آدم چقدر از حداقل ما پایین تر است! مقصود اینکه متناسب با حال و اوضاعش باید از او انتظار داشت، انتظار ما یک نفر مثل خاتمی  و موسوی نباید باشد، هرچند می توانیم انتظار داشته باشیم که لااقل سرقول ها و وعده هایش بماند.
نکته دوم حضور روحانی و ولایتی در یک چارچوب است. ولایتی که تمام این ایام گفته می شد شخص مورد اعتماد رهبری است و البته جامعه روحانیت هم رویش نظر داشت، و حالا همه پیکان ها به سویش نشانه رفته و یکی پس از دیگری نیشش میزنند، حالا معلوم می شود که از چهارسال پیش مورد نظر هاشمی بوده، و البته همه ما میدانیم که هاشمی جایی نمی خوابد که زیرش آب برود. اگرچه اینها هیچ کدام تایید نمی کند ولایتی مهره هاشمی در انتخابات بوده است، اما به هرحال این تئوری آن قدرها هم دور از ذهن نباید باشد. نکته بعدی هم اینکه هاشمی از آن زمان به دنبال یک کاندیدای نو بود و از این کهنه گرایی که هربار می رویم سراغ خاتمی و میرحسین و هاشمی و امثالهم، از این رفتار فراری است. و این خیلی مهم است. به نظرم هاشمی در این چهارسال ثابت کرد عمیق ترین و قوی ترین بینش سیاسی را دارد. از این آدم باید خیلی چیزها یادگرفت، از جمله این که این قدر روی مهره های سوخته تمرکز نکنیم.

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

پس از چهارسال، همچنان

"جمعه" حرف تازه ای برام نداشت
هرچی بود، پیش تر از این ها گفته بود
+1
+2
+3
تکراریه، ولی هرسال میخونمشون و واسه خودم کلی یادآوری میشه... این هم از مضحکه های خلقته که آدم باید عقاید خودشو به خودش یادآوری کنه
پ.ن: یکی از بچه های طیف حجتیه از پیامکی میگفت با این مضمون که "یا حجة بن الحسن/ کلیدو بگیر از حسن". به هرحال این نوع شادی با این نوشته ها بیشتر جور در میاد، هرچند دل آدم پربزنه واسه جو میدون ونک و غیره.

۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۳, جمعه

ما را چه می شود؟

واقعیتش این است که چیز تازه ای نیست. یعنی چیزی نیست که تازه متوجهش شده باشیم. ولی بالاخره کارد به استخوان می رسد. بالاخره آدم احساس می کند نمیشود این طور. جو کرختی و رخوت از همان اوایل هم احساس می شد. روز به روز هم بدتر شد. فلانی که یک زمانی برای انجمن حداقل تره ای خرد می کرد، یا لااقل توی ستاد با هم توی سر و کله مان میزدیم، مدتهاست که فکر می کند دیگر کاریش نمی شود کرد. دیگر تمام شد. مدتهاست فکر این است که یک جوری یک راهی پیدا کند و برود و حداقل زندگی خودش را از این کثافتی که هست نجات دهد و چند سالی را پی خودش خوش باشد. 
آن یکی، دختر پرشور و کله داغ دو سال پایین ترمان. اولش انقدر تند بود و هیجان داشت که گفتم سال دیگر می شوی دبیر انجمن. چند ماهی نگذشت که برای  هیچ کاری انگیزه چندانی ندارد. هفته پیش که نشریه ها را دادم پخش کند، میگفت نمیکند. میگفت واقعا امیدی به تغییر هیچ چیز ندارد. 
دانشکده فنی هم فراخوان داده بود برای ارائه راه حل جبران همچین جوی. نشریه را هم که نگاه می کنم، می بینم توی دفتر که می نشینیم و سرِ تیتر یک و دو بحث می کنیم، این وسط ها خودمان به ریش خودمان می خندیم که "این ها را که کسی نمیخواند..."
حتی خودم را نگاه میکنم، می بینم چند ماه است که هی با خودم زمزمه می کنم "از آمدن و رفتن ما سودی کو؟" حتی یاد میرحسین که می افتم، بیت بعدی اش را میخوانم که "درچمبر چرخ جان چندین پاکان/ می سوزد و خاک می شود، دودی کو؟" بعد هم میروم فسبوک و توییتر را بالا و پایین میکنم تا وقت بگذرد و نفهمم که چقدر حال ندارم که کار کنم
فکر می کنم که ما را چه شد؟ آرمان هایمان چه شد؟ چرا این طور شده ایم؟  فکر میکنم چرا دیگر از آن جو آرمان خواهی خبری نیست؟ فکر میکنم چرا دیدن ظلم ها، دیدن اختلاف ها، دیدن برداشت های غلط دینی غیرت کسی را نمی جنباند؟ چه شد که فقط نظاره گر شدیم و حداکثر  نفرت و تاثر را با چاشنی حسرت قاشق قاشق پایین می دهیم؟
به 1984 فکر میکنم. به این فکر می کنم که پس از این چه می شود؟ شکست اصلاح طلبان در انتخابات آتی که تقریباً یقینی است. مملکت میرود دست یک اصولگرا که در معتدل ترین حالتش قالیباف است، به قول یارو کلاه گشادی که سر همه مان خواهد رفت. هرچه بشود و هرکه باشد، نه قانون اساسی اجرا خواهد شد، نه آسیب هایی که به دین خدا زدند جبران می شود، نه چیزی به اسم آزادی قرار است برقرارشود. مملکت همینی که هست می ماند، بلکه بدتر هم می شود.
به این فکر میکنم که فشارها هرچه بیشتر شود- که دارد می شود- قطع امیدها هم بیشتر می شود. سکون هم بیشتر می شود. انفجاری هم در کار نیست. سوپاپ اطمینان و این حرفها کشک است. جامعه آرام می شود. آرام آرام. افسرده ترین حالت ممکن. مثل کسی که نشسته به دیوار سفید سلول انفرادی اش زل زده است. دیگر کاری از دستش بر نمی آید. وقتی می آیند توی سلول کتکش بزنند دیگر مقاومتی نمیکند. آرام یک گوشه کز می کند و منتظر می شود تا تمام شود و برای چند ساعتی تنهایی درد بکشد.
 فکر میکنم به نسخه ای که دو سه بار در همین نوشته های لعنتی برای خودم نوشتم و اینکه باید بالاخره می پیچیدمش. باید عملی اش میکردم. فکر میکنم چقدر از دوستانمان الکی رفتند. بدون واکنش ما تمام اعتقاداتشان را سپردند به مسخره بازی های اطرافشان، سپردند به گرداب لجنی که صبح تا شب از رفقای بی هدف هرزه شان می گرفتند. فکر میکنم اگر تمام تلاش های این چهار سال را صرف این دوستانم میکردم چه می شد؟ فکر میکنم نکند که بیهوده رویای آزادی را آرمان وجودیمان کرده ایم.
 فکر میکنم اگر بادمجان بم الان اینجا بود چه می شد. فکر می کنم کمی سرم داد میزد و منم بی جوابش نمی گذاشتم و آخرش حال جفتمان بهتر می شد و باز با انرژی می رفتیم سراغ کارمان. فکر میکنم چقدر الکی جمعمان را از دست دادیم. فکر میکنم چقدر دلم برایش تنگ شده است. فکر میکنم چه بسیار عزیزانی که همین طور الکی ازدستشان دادم. راستش زیاد که نیستند، اما ارزشمندترین ها بودند. فکر میکنم چقدر دلم برای همه شان تنگ شده. چقدر. 
فکر میکنم آخرش هیچ اتفاق خوشی نمی افتد. هیچ جای آینده روشن نیست. حتی رشته و شغل آینده ام. حتی زندگی رمانتیکم. هیچ چیزی نیست که بشود امیدی بهش بست، حتی مادی، حتی دلخوش کنک. بعد از این دیگر انگار هیچ چیز نمی شود. چون راه را اشتباه گرفته ایم. حتی هدف را هم اشتباه گرفته ایم. فقط ای کاش، هرچه می شود، مردم نان شبشان خشک نباشد. کاش آن خانم مجبور نباشد ماسک بزند. کاش آن پیرمرد کارگر ساختمان آن طور ناامید کنار بلوار ننشیند. کاش خدا رحم کند به این ملت.
از همیشه ناامیدتر و بی انگیزه تر، مثل همه جامعه. بدی افسردگی و ناامیدی این است که به شدت مسری است. بعضی ها مثل من مقاومت می کنند، اما وقتی چند ماه تنهایی بروی جلسه، تنهایی بروی دنبال کارها، تنهایی کتاب بخوانی، و بعد از همه اینها نتیجه ای نبینی، بعدش می شود همین. تمام می شود. 

پ.ن: هنوز تا نقطه تسلیم چند قدمی مانده. به اندازه همین چند قدم هم که شده زور می زنم. ولی خب، میدانم که راهش این نیست.

۱۳۹۱ بهمن ۳۰, دوشنبه

دیار شیخ ابوالحسن، کرامات حضرت حق و احوالات ما

به خرقان که رسیدیم، اذان عصر بود. وارد بقعه شدم، و پس از فاتحه به سمت محراب رفتم. دو سجاده بود، برای نماز. جلوتر برادری از اهل سنت ایستاده بود و مشغول عبادت بود. ایستادم به نماز عصر، و پس از آن اندیشه در باب خویشتن و گفتگو با خالق. از صبح ذکر بایزید در تذکرة الاولیا را خوانده بودم و پر از فکر بودم. پر از افسوس، پر از سرشکستگی. پر از خالی.
 دست به قرآن بردم و گشودم، به این خواسته که خدای تبارک آیه مناسب با آن حال و هوا نصیبم کند و سخنی از این باب بگوید. اندکی که خواندم، به این آیه رسیدم:
"ای مردم، مثلی زده شد. پس بدان گوش فرا دهید: کسانی که جز خدا می خوانید هرگز حتی مگسی نمی آفرینند، هرچند برای آن اجتماع کنند. و اگر آن مگس چیزی از آنان برباید نمی تواند باز پس گیرند..."
به اینجا که رسید، به مگس روی دستم نگاه کردم، همان که در این چند دقیقه کلافه ام کرده بود و مدام حواسم را پرت میکرد. پوزخندی زدم و گفتم: خداوندا، ما نیز همچون آنان که گفتی ناتوانیم. و دیدم که خدا پیشتر جواب داده بود: "طلب کننده و مطلوب هردو ناتوانند" (حج-73)
و در ادامه این چنین گفت: "قدر خدا را آنچنان که در خور اوست نشناختند..." سخت لرزیدم، نه فقط از اینکه قدر خدا را نشناختم، از اینکه ساعتی پیش، حکایت بایزید را میخواندم در شنیدن همین آیه، وسرکوفتن او به منبر...
حقا، که حضرت حق خوب اشارتی کرد و خوب با بنده اش سخن گفت
از لذت این آیات، با دوربینم خاطره ای ساختم، از این آیات و محراب شیخ ابوالحسن خرقانی

پ.ن: در حقانیت این بزرگان هنوز چیزی نمیدانم. اما ما را به عاقبت گذشتگان چه کار. اُنظَر الی ما قال. گفته هایشان اگر به خدات میرساند بشنو، اما راهشان پیش مگیر و معصومشان مشمار. به یقین، مرتبت رسول و جانشینانش از هرکس بالاتر است، و آنها از هرکس برای پیروی سزاوارتر
والله یهدی من یشاء الی صراط مستقیم

۱۳۹۱ بهمن ۸, یکشنبه

چون پرده بر افتد

دیکتاتوری ها تا یک جایی زیر زیرکی کار میکنند. دم انتخابات که می شود فضا را باز میکنند و از همه دعوت میکنند که بیاند. اگر کسی اتفاقی برایش بیافتد سعی مکنند ثابت کنند که کار آنها نبوده. یا حتی اینکه اصلا چیزی نبوده. خلاصه همه چیز یک جوری میگذرد که همیشه جایی برای دفاع هست.
اما گاهی به یک جایی میرسند- هنوز نمیدانم دقیقا چرا- که دیگر از این بازیگری خسته می شوند انگار. بعد آنجاست که یک باره همه چیز رو می شود. صحبت درباره انتخابات آزاد را ممنوع می شود. هرچه به انتخابات نزدیک می شویم فضا بسته تر می شود. روزنامه نگارها بازداشت و روزنامه ها مورد هجوم واقع می شوند. گروه های سیاسی مخالف به جای دعوت شدن از انتخابات رانده می شوند. محدودیت اینترنت بیشتر و قانون انتخابات سخت تر می شود. خلاصه دیگر ژست حکومت خوب دموکراتیک مهم نیست.
البته این شروع کار است. یعنی همه چیز که یکباره نمایان نمیشود. همین طور ذره ذره از حصر و زندان و دادگاه نمایشی شروع می شود تا کم کم میرسد به جایی که اسد رسید. یک باره 400 نفر را می کشت و عین خیالش نبود. بله، این شروع کار است و البته شروع خوبی نیست.

۱۳۹۱ دی ۲۲, جمعه

ترانه آخر هفته: Bie mir bist du schoen

ترانه فوق العاده ای است. مثل بسیاری از کارهای ماندگار عرصه جاز، گذشته اش به دهه 30 برمیگردد. عنوان ترانه به زبان یهودی (یدیش) است که با عبری فرق دارد، زبان یهودیان اشکنازی است که در شرق اروپا با زبان های دیگر بالاخص آلمانی ترکیب شده است، یا حتی می توان گفت آلمانی است که با زبان یهودیان ترکیب شده. به هرحال. معنی اش می شود "برای من تو زیبایی". کل ترانه سعی دارد اختلاف زبانی عاشق و معشوق را بیان کند. با عبارت یدیش شروع می شود، و سعی می کند معنی اش را در انگلیسی بگوید، بعد حتی گریزهایی به آلمانی و ایتالیایی میزند. همینش خیلی خوب است. همین که حالی ات می کند عشق زبان نمیشناسد. همین که میگوید ما یکی هستیم، زبانمان تغییر کرده. آدم یاد بابل می افتد. خیلی خوب است.
اولین بار اجرای "الا فیتزجرالد" را شنیدم، بین آهنگ هایی که از کوروش گرفته بود. خداش خیر دهد. عجب صدایی دارد این فیتزجرالد. اصلا یک بار باید یک پست کامل از کارهای او بنویسم. ولی واقعیتش این است که نسخه های دیگری که بعد از جستجوی بسیار پیدا کردم از کار الا فیتزجرالد بهتر بود حتی. یک جورهایی 36ساعت مدام تنها آهنگی که گوش میدادم همین بود. نسخه های متعددی از این آهنگ اجرا شده، که من از بین 20-30 نسخه ای که گوش دادم، چهار تایش را برایتان انتخاب کرده ام.
اول یکی از بهترین اجراها: اینجا
بعد یک نسخه جدید، اثر دو تا آدم خوشحال: اینجا
یکیش هم همان نسخه الا فیتزجرالد: اینجا
یکی دیگه هم یک نسخه جدید با ریتم تند که به نوعی حس آهنگ را تغییر می دهد ولی برای بعضی هایتان خوب است: اینجا
و در نهایت یک نسخه بی کلام عالی: اینجا
اینها قابل دانلود نیستند، مگر با Internet download manager. اگر داشته باشید، موقع پخش آهنگ آن گوشه یک علامتی می آید که آیا میخواهید دانلود کنید بعد شما می گویید بله بعد دانلود می کند. اگر نداشتید یا نتوانستید یا هرچی بگویید برایتان ایمیل کنم. البته مرورگرتان کروم نباشد.
پ.ن: این ساوندکلاود (soundcloud) عجب پدیده خوبی است! واقعا زندگی کردم!
پ.ن2: من روانی ِ این تکه اش هستم، هم از لحاظ ملودی و هم از لحاظ شعر:
I could say 'bella, bella' even say 'wünderbar' 
Each language only helps me tell you how grand you are
I've tried to explain, 'bei mir bist du schön'  
So kiss me and say you understand

۱۳۹۱ دی ۱۸, دوشنبه

واقع نگری

- روزی که همه زندانهای سیاسی مث زندان قصر تعطیل بشه خیلی خوب میشه نه؟
+ نه، چون اونوقت زندانیای سیاسی باید با جنایتکارا همبند بشن!

جستجوی این وبلاگ