۱۳۹۳ مهر ۲۷, یکشنبه

تحقیر، حاد یا مزمن؟!

همین طور بی حرکت نشستم و چشمام داغ شده. حال بدی که زیاد تجربه ش کرده بودم برام زنده شد انگار. حال بد گرمای تابستون، بعد از اینکه اول صبح ناامید بیرون میرفتم، شب تحقیر شده و با یک خروار بن بست پیش رو برمیگشتم.
بحث از لاتاری شروع شد، از اینکه باید برای لاتاری گرین کارد اسم نوشت یا نه. بحث اینکه این خودش یه پا تحقیره که بیان بهت بگن آخی جهان سومی گوگولی غصه نخور بیا آمریکا رات میدیم. بحث این بود که این تحقیر رو باید پذیرفت یا نه؟ بحث دراز بود، ولی جواب تهش خیلی روشن بود: بستگی داشت به اینکه چقدر از تحقیرهای فعلی خسته شده باشی.
هیچ کدوم نمیخواستیم مهاجرت کنیم. هر دو فک میکردیم که میخوایم خوب درس بخونیم و برگردیم سرزندگی و مملکتمون، منتها مسئله این بود که آیا پذیرفتن تحقیرها و مشکلات روند دریافت گرین کارد می ارزه یا نه؟ اینکه آیا بدون گرین کارد میتونی سرتو بالا بگیری و بری درس بخونی یا نه؟ جواب همه اینا بر میگشت به تجربه قبلی، به ترس های قبلی، استرس های قبلی، نفرت های قبلی، و میلی که به فرار از همه این ها ایجاد میشه.
هرچی که بحث پیش رفت تجربه های قبلی بیشتر یادم اومد، زخمای کهنه رو انگار یکی یکی باز میکردم. یاد حال مامان اینا افتادم وقتی از سفارت سوئیس برگشتن، وقتی میگفتن چطور باهاشون برخورد شده، که نه تنها احترام شغل و جایگاه و عنوان سفر، که حتی احترام یه آدم عادی رو هم حفظ نکردن.
یادم افتاد وقتی کنگره کانادا رو نتونستم برم، یادم افتاد وقتی همه استرسم این بود که دانشگاه مورد علاقه م قبول بشم و بهم ویزا ندن چون ایرانی ام. یادم افتاد که وقتی ازم میپرسیدن رفتنی شدی چطور میگفتم "هنوز ویزا مونده"، یادم افتاد وقتی هفته آخر رفتم دنبال ویزا چه استرسی داشتم. یادم افتاد چطور زندگی آینده م لنگ بازی مسخره سیاسی حکومت ها شده بود. یادم افتاد مردم توی صف ویزا چه حال و قیافه ای دارن. یادم افتاد چطور باید توی سرما و گرما کنار خیابون صف بکشن و تحقیر بشن. یادم افتاد چطور باید جلوی همه این تحقیرها سکوت کنی تا مبادا کار از اینی که هست بدتر بشه. یادم افتاد چه حالی میشه آدم وقتی می بینه دست و پاشو زنجیر کردن و طرف هر هدفی که میخواد بره یکی از زنجیرا کوتاه میاد. یادم افتاد چطور بچه های بقیه کشورا اصن درک نمیکنن مفهوم ویزا رو، چطور تنها چیزی که روی زندگیشون تاثیر میذاره توانمندی ها و موقعیت خودشونه نه قوانین مزخرف داخلی و خارجی. 
همه اینا هی یکی یکی اومد جلو چشمم. و آخرش که برگشت گفت "امیدوارم برنده بشی که فقط یکبار تجربه ش کنی" میخواستم بگم من که زیاد تجربه کردم. از سفارت خونه های اجنبی تا وزارت خونه و نظامات داخلی. ولی کاش شماها تجربه نکنین.
این بغض لعنتی هم که پایین نمیره

۱۳۹۳ مهر ۱۶, چهارشنبه

بچه پولدارها؛ حرفی دیگر

راجع به این قضیه ریچ کیدز زیاد حرف زده اند این چند روز، هنوز هم حرف باقی است. منتها با خواندن برخی نظرات دوستان یک نکات دیگری به ذهنم رسید که حیفم آمد ننویسم، و اینجا منتشر میکنم نه فقط چون میخواهم خوانده شود، بلکه فکر میکنم مخاطبینم اینجا مناسب ترند برای هدف این نوشته. طبق معمول صغری کبری میکنم، مثل خیلی از اوقات این نوشته دو بخش مجزا دارد، و البته مثل اغلب اوقات خیلی طولانی است؛ پس اگر حال ندارید اما آدم عملگرایی هستید فقط بخش اول را بخوانید کفایت میکند. و اگر هم حال ندارید اما این قضیه اعصابتان را خرد کرده است می توانید فقط بخش دوم را بخوانید.
1.
الف. یکی از دوستان در گوگل+ یک مطلبی را از میان بحث های کورش علیانی نقل کرد که اساسا ما چه فرقی داریم با این ریچ کیدز که این طور بهشان می توپیم؟ ما آنها را با خودمان مقایسه میکنیم و خشم خود را از این اختلاف طبقاتی بروز می دهیم و اسم آنها را اسراف کار و سرمایه دار و رانت خوار و ول انگار و بی اخلاق و هزار چیز دیگر میگذاریم، و حال اینکه همین مقایسه را می شود در مورد خودمان و محرومین سیستان بلوچستان انجام داد. همان اندازه اختلاف است، چه بسا بیشتر. به قول علیانی مثلا می توانیم جای تمام کلمات ریچ کیدز بگذاریم طبقه متوسط و از زبان آن کپرنشین سیستان بگوییم "[...] من دارم اشرافی‌گری و بریز و بپاش رو تقبیح می‌کنم و دارم به اون دسته انگل‌های اجتماع که طبقه‌ی متوسط می‌شه اسمشون رو گذاشت فحش می‌دم. انگل‌هایی که بی توجه به فقر مردم توی سیستان و بلوچستان تو خیابون بستنی ایتالیایی اسکوپی هزار تومن می‌ریزن توی حلقوم و شکم کثیفشون."
این نکته قابل توجه است، حالا می گویم چرا.
توی همان گوگل پلاس یکی دیگر هم نوشته بود که "اینایی که دارند به «ریچ کیدز آو تهران» فحش میدن منظورشون از این فحشها اینه که اگه خودشون اندازه اینا پولدار باشند شبها میرن نون و خرما می‌ذارند پشت در خونه فقرا و اینجوری زندگی نمی‌کنند؟! سیریسلی؟!"
این دومی خیلی مهمتر از قبلی است. اینها سوالات جالبی است. فارغ از اینکه می توان برخی نقدهایی را به کورش علیانی وارد کرد، یا مثلا می توان در جواب دومی گفت که اصل بحث جای دیگری است، اما اینکه ما خودمان مورد سوال واقع می شویم خودش خیلی مهم است.
ب. به اینجای بحث که می رسیم، خودمان که مورد سوال قرار می گیریم، دو رفتار می توانیم داشته باشیم. رفتار اول اینکه وقتی "بچه پولدارها" را با خودمان مقایسه کنیم، بعد بگوییم خب راست می گویند آنها هم مثل ما، حالا آنها توان مالی شان با ما متفاوت است، ولی رفتارشان نه، پس نوش جانشان. کاملا لیبرال و مداراگرا و شیک.
اما یک واکنش دیگر به سوالات بالا می تواند این باشد که به رفتار خودمان شک کنیم. در واقع اصالت را به نقد بدهیم، نه به خودمان. به جای اینکه بگوییم ما خوبیم، پس هر که مثل ما باشد خوب است و نوش جانش، به این فکر کنیم که شاید ما هم مثل همان بچه پولدارهایی که این همه ازشان متنفر شده ایم ایراد داریم، فقط در جایگاه خودمان.
اینجاست که آدم فکر میکند چه باید بکند. چه درباره خودمان، چه درباره این مشکل اجتماعی و ایراد رفتاری که در سطوح مختلف جامعه دیده می شود. اینکه ما چه می توانیم بکنیم برای اختلاف طبقاتی موجود.
از نظر من این جریان ایجاد شده در واکنش به اختلاف طبقاتی بالذات خوب است، اما به عنوان زنگ خطر، به عنوان یک هوشیار کننده، که ما واقعیت های اجتماعی مان را از یاد نبریم. من قرار نیست اینجا یک جواب نهایی بدهم که چه بکنیم، اما به گمانم جا دارد همه به آن فکر کنیم، و البته همه در این راه عمل کنیم. هر کس راه خودش را دارد. ماه رمضان دو سال پیش همین جا یک راهی پیشنهاد کردم که شاید بیشتر نوعی همدردی بود با طبقات پایین اجتماع در اوج بحران اقتصادی. می توان همان پیشنهاد مقطعی را طولانی مدت و ادامه دار کرد. کمی خوشگذارنی ها و کافه رفتن هایمان را تعدیل کنیم و پولش را کنار بگذاریم برای دیگرانی که از این خوشی ها ندارند. یا حتی می توان این رفتار را جمعی کرد. با دوستانمان قرار بگذاریم و پول های جمع شده را سر ماه به یک خیریه بدهیم. می توان خیلی کارهای دیگر کرد، خیلی پیشنهادها و ابتکارهایی که به ذهن قد نمی دهد وخلاقیت های شما بهتر به آنها می رسد، اما هر چه که هست، باید کاری بکنیم، وگرنه ما هم مثل همانها، و جامعه هم مثل حالا، همین است که هست، کاریش هم نمی شود کرد.
این یک "ندا برای عمل" بود، یک تلاش هرچند مذبوهانه، برای اینکه از شما دعوت کنم پیشنهاد بدهید، و هر کدام انفرادی یا جمعی کاری بکنیم. این بخش اول
2.
در بخش قبل گفتم که نقد به این قضیه "بچه پولدارها" نمی تواند به این شکلی باشد که الان هست، چرا که ما هم مثل آنها زندگی می کنیم، رستوران می رویم از غذای لذیذمان عکس می اندازیم، انواع خوش گذرانی هایمان را در شبکه های اجتماعی به رخ همه می کشیم، و خلاصه داریم در سطح مالی خودمان عیاشی میکنیم. ما هم اگر همان قدر پول داشتیم کما بیش همان می شدیم که آنها شده اند.
می توانم به این بحث، موارد دیگری را هم اضافه کنم، مثل اینکه از کجا می دانیم آنها واقعا نسبت به واقعیت های اجتماعی بی تفاوتند؟ به عنوان مثال می شود بپرسم خود شما چند درصد از درآمد ماهانه تان را به خیریه می دهید، و بعد بگویم که از کجا می دانید که آنها همان درصد از درآمدشان را نمی دهند؟ چرا به این واقعیت نگاه نمی کنیم که برخی از این افراد انقدری توانمندی مالی دارند که اگر خمس مالشان را هم صرف کارهای عام المنفعه کنند باز هم توان خرید آن ماشین ها و آن خانه ها را خواهند داشت. پس چطور انقدر راحت آنها را متهم می کنیم به زالوصفتی و عیاشی؟
و حتی نقدی مهمتر، اینکه چرا همه صاف می روند سراغ رانت خواری و دزدی؟ بله خیلی ها بوده اند که از این راه جیب هایشان پر شد، اما فقط همین ها بوده اند؟ فقط همین یک راه برای پولدار شدن هست؟
بگذارید از تجربه خودم برایتان تعریف کنم. دبیرستانی که میرفتیم بچه پولدار زیاد داشت. طبقه متوسط و حتی متوسط رو به پایین هم داشتیم، اما پولدارهای منطقه یک خیلی بودند. هنوز بعضی هاشان دوستان خیلی نزدیک من هستند، که یک بار داشتند از کشیدن قلیان سیصد هزار تومانی در یکی از قهوه خانه های تهران تعریف میکردند، و خیلی از همین رفتارهای پولدار مآبانه که در این روزها دیده اید. اما من خیلی خوب می دانم که آنها نه تنها قبل از دولت نهم بسیار متمول بوده اند، بلکه می توانم تضمین کنم پدرانشان از سالم ترین کاسبان جامعه و درآمدشان حلال ترین درآمدها است. حالا با چه جرأتی می توانم به دیگرانی که مشابه همین دوستان من هستند بگویم دزد و رانت خوار؟! صرف اینکه اهل مشروب و پارتی هستند؟! یا صرف اینکه یک چیزی شنیده ام که یک عده در این دوران تحریم پولدار شده اند؟
از نظر من نقدی مستقیماً نمی تواند به این افراد وارد باشد، به تمام دلایلی که بالا گفتم. بله، اگر کسی را دیدیم و مطمئن شدیم که رانت خوار بوده یا ثروتش را به هیچ وجه در راه جامعه خرج نمی کند، می شود همه این فحش های روزهای اخیر را تقدیمش کرد، اما اینکه راه بیافتیم همه را با یک چوب برانیم، همه را متهم کنیم و در تمام صفحات و زیر تمام عکسهایشان فحاشی و تنفر پراکنی کنیم، گمان نمی کنم رفتار عادلانه و البته عاقلانه ای باشد.
اما در جواب آقای علیانی، فکر میکنم که قباحت و زشتی این صفحه "بچه پولدارها" نه در پولدار بودنشان، که در خودنماییشان است، و نه خود نمایی های شخصی شان (که یادآور شدم خود ما هم همین کار را می کنیم) بلکه خودنمایی تجمعی، یعنی ایجاد یک صفحه با نام "بچه پولدارها" و جدا کردن خودشان به عنوان یک قشر اجتماعی و دامن زدن به اختلاف طبقاتی و فخر فروشی عمومی. این آنجایی است که آدم باید نگران شود، متاثر شود و بد و بیراه بگوید، البته نه به پولدارها، بلکه به کسانی که این صفحات را راه انداختند و مدیریت می کنند. و نگویید که چه فرقی میکند، می دانیم که خیلی فرق میکند و خودمان هم این را درباره خودمان نمی پذیریم که با بدی های هم مسلک هایمان یکی بشویم.
و در نهایت، حواسمان باشد، اینها سرمایه دارهای جامعه ما هستند و جامعه به این سرمایه نیاز دارد. این نفرت پراکنی اخیر می تواند منجر شود به همان اتفاقی که در سالهای انقلاب افتاد و به دنبال نفرت از نظام سرمایه داری و برخورد با برخی از بورژواهای جامعه، امنیت اقتصادی به خطر افتاد و صاحبین سرمایه اموالشان را به خارج از کشور انتقال دادند. این تنفر پراکنی امروز می تواند این حس عدم امنیت را ایجاد کند تا در اولین اتفاق این سرمایه دارها همه بار و بندیلشان را جمع کنند و بروند و جیب جامعه را خالی بگذارند. اگر انتظار داریم که این قشر به جامعه کمک کند، نباید با چوب و چماق طلب کمک کرد.
این هم بخش دوم.
پ.ن: روحیات سوسیالیستی بنده را اکثر شما می شناسید. یک وقت این وسط به بورژوازی و حمایت از نظام سرمایه داری متهم نشوم. همه دعوا از زمان مارکس تا به الان سر نحوه اجرای سیاست های جامعه گرایانه است.
پ.ن2: اگر خیلی سرتان برای فهم این دعوای سوسیالیسم- سرمایه داری درد میکند، کتاب "چرا سوسیالیسم نه؟" را به شدت توصیه میکنم. کوتاه، موجز و روان. کتابخانه انجمن دارو هم دارد (اثر جرالد کوهن، نشر هرمس)

۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه

ناخوشی های پیش از سفر

ناخوش احوالم. نه فقط به خاطر دو ماه استرسی که کشیدم. دوماه از بدترین ایام این زندگی نه چندان بلند. دو ماه بلاتکلیفی حاد از پس دوسال بلاتکلیفی مزمن. دوماه پریدن و جاخالی دادن از موانع مختلف. حسابی کلافه م کرده، ولی الان نه، صحبتش نیست. دلتنگی زودرس هم نیست. استرس زندگی جدید با هزار نقصان جدید هم. یا حتی نگاه به هفت سال گذشته و گندهای بالا اومده و فرصت های هدر رفته... همه اینا هس، همیشه یه ذره اون ته هس، که این یه ذره ها جمع میشه باعث میشه این دوماه اخیرت گه تر از قبل بشه، ولی الان نه، اینا نیس.
کلا روز خوبی نبود. از صبحش. رفتم دنبال چیزی که خوشم نمیاد ازش. اینکه برم پیش یکی بگم فلانی منو معرفی کرده برای فلان مشکلم چیکار میتونم بکنم؟ که البته معنی دقیق تر "چیکار میتونم بکنم؟" اینه که تو برام چیکار میتونی بکنی؟ از صب با قیافه برج زهرمار پاشدم رفتم پیش سرهنگ فلانی توی نظام وظیفه. سرهنگ مقادیر زیادی شل و ول بود. یکی از دیوارای اتاق پارتیشن شیشه ای بود و سرهنگ با خط نستعلیق غیر حرفه ای روش یه سری اذکار و اسامی ائمه رو نوشته بود، کاملا بی سوادانه و غیرعربی.  وقتی رفتم و داشتم توضیح میدادم که مشکل چیه (و البته تا جای ممکن قضیه رو پیچونده بودم و از این کار هم به غایت بدم میاد) یه آقای میانسالی اومد تو. یک فرد با قیافه ای شبیه به طنزپرداز مزخرف قدیمی "رشید"، با یک همچو سبیلی، لباس های خیلی ساده، صورت نیمه اصلاح شده، و خلاصه ش تیپ تابلوی کارمندی. گفت بچه ش دانشجوی دانشگاه تهرانه و میخواد بره سامرسکول، یا همین مدرسه تابستانی در یک دانشگاه خارجی. سرهنگ گف خب؟ گف میگن این سفرش نیمه علمی محسوب میشه، من باید هشت میلیون وثیقه بذارم. سرهنگ گفت خب؟ گف من معلمم، هشت میلیون ندارم. هزینه سفرش هم هست. نمیشه این سفر رو علمی محسوب کنید که وثیقه کمتری بخوان؟ جواب سرهنگ تموم نشده بود من شروع کردم بد و بیراه گفتن زیر لب. سرهنگ هی می گفت "چه ضرورتی داره این دوره؟! نره مگه چی میشه؟!" آقای معلم توضیح داد که بالاخره برای آینده درسیش خوبه و حالا همچین جوی هم توی دانشجوها هست. جواب فرقی نکرد، بلکه بدتر هم شد "آقا ایشون نره که بازم مدرک ارشدشو میگیره همین مملکت... وقتی یه چیزی ضروری نیس منم پولشو ندارم خب نمیدم دیگه" در واقع نه تنها نفهمیده بود که این سامرسکول- و اساسا فعالیت علمی- چه هدفی توش هس، بلکه خواسته یا ناخواسته به تحقیر آقای معلم مشغول بود.
یک ساعت نشده بود که بابا هم به جمعمون اضافه شد. طرف وقتی فهمید بابا قبلا توی وزارت علوم مسئولیت داشته یه موقعیتی پیدا کرد و گفت "وزارت علومیای جدید که کاری نمیکنن واسه آدم، باز به همون وزارت علومیای قدیم. پسرم متالوژی سمنانه، هرکاری میکنم بهش انتقالی نمیدن بیاد تهران. منم واقعا واقعا توان مالیشو ندارم که اونجا براش خونه بگیرم" همون آدم یک ساعت پیش، خودش داشت همون حرفها رو تکرار میکرد و دنبال یه رابطه ای میگشت که بتونه پسرشو منتقل کنه.
به این فکر کردم که چرا مملکت ما واسه همه چیز باید آشنا داشت؟ چرا خب ضابطه ها رو یه جوری نمینویسین که این مشکلات پیش نیاد که بعد طرف بخواد التماستون کنه غرورشو له کنه خودشو کوچیک کنه واسه این که جلو بچه ش شرمنده نشه؟
به این فک کردم که چرا نظامیای مملکت ما باید آدمایی باشن که بهره ای از هوش و عقل و مدیریت نبردن؟
به این فکر کردم که چرا یه سرهنگ تمام مملکت نباید انقدری پول داشته باشه که بتونه بچه ش رو بفرسته شهرستان درس بخونه؟
فک کردم منی که دارم این همه جون میکنم و یک جهانی رو بسیج کردم که برم فرنگ، آخرش چه پخی میخوام بشم؟ یا مثلا بچه اون معلمی که داره شیره باباشو میکشه که بره سامرسکول...
خیلی فک کردم. و اینه که الان حالم خوب نیس.

۱۳۹۲ اسفند ۶, سه‌شنبه

گفتند فسانه ای...

چند هفته ای هست که قرار است این مطلب را بنویسم. داستان از آنجایی شروع شد که سمیه این پست را داد بخوانم، پیرو بحث های متوالی که در رابطه با زندگی آرمانی که مطلوب خیلی از ماست و نمیدانیم چگونه باید اجرایش کنیم. انصافاً نوشته خوبی بود، خیلی خوب. حتی توصیه اکید میکنم که بخوانیدش. ولی اگر حالش را ندارید- یا بعضاً وقتش را- خب من یک خلاصه ای از آن را می گویم.
کل حرف این است که زهد و عرفان و رهایی از دنیا و این جور بحث ها چطور با زندگی طبیعی آدم جمع می شود؟ چطور می شود آدم دل بسته دنیا نباشد اما از زندگی اش لذت ببرد. مثال مولوی را می زند و اینکه بازار می رود یا روزبهان که از فلان غذا خوشش نمی آید. بعد نمونه هایی می آورد از این اندیشه که این زندگی خواب و سراب است، و بعد هم نمونه های کاملاً مادیگرایانه که بالاخره زندگی ای که به هیچ بند است فرق چندانی با همان خواب و سراب ندارد. پس سوال سر جایش است: این زندگی خواب گونه را چطور می شود جدی گرفت؟ چطور می شود مشغولش شد و اساساً چطور می شود زندگی اش کرد؟  و البته باز هم دربندش نبود؟
جواب را با مثال هایی از دون خوان، فرانی و زویی و ماتریکس می آورد. و بهترین اشاره اش به ماتریکس است، آنجا که سیفر شخصیت خیانتکار ماتریکس فکر کنم قرار معامله داشت با آدم بدها و در رستوران مشغول خوردن استیک لذیذی بود که اساساً وجود نداشت و همه اش توهم دنیای دیجیتال ماتریکس بود، اما از خوردن استیک لذت می برد. اینش برایم خیلی جالب بود، نه فقط برای اینکه همه جواب را خیلی خوب توضیح می داد و عنوان مناسبی برای نوشته اش بود، بلکه به این خاطر که از کل ماتریکس این صحنه اش خیلی شفاف و عجیب توی ذهنم مانده بود. و بعد با این مصرع طلایی تمام می کند که: غرقه گشتند و نگشتند به آب آلوده.
(امیدوارم متن به آن خوبی را خرابش نکرده باشم، بالاخره باید برای ملت راهی پیدا کرد)

اما حرف من چیست و چه شد که فکر کردم که باید این را بنویسم.
1. این نوشته خوب است، اما تنها یک هدفی را روشن می کند، نه راه را. اتفاقاً همه مسئله ما در همان راه است. مثل اینکه بگوییم پول داشتن خوب است، اما ندانیم چگونه می توان پول داشت. دقیقا می توانم اشاره کنم به جمله ای از خود نویسنده که "حالا مِن‌بعد اگر بتوانند همچنان لذت ببرند از این استیک، کاری‌ کرده‌اند کارستان". در واقع ما می دانیم که به کجا می خواهیم برسیم و می خواهیم چه کاری بکنیم، اما نمی دانیم چطور. عبارت "اگر بتوانند" به خوبی نشان می دهد که آن کار واقعاً کارستان است، کار هرکسی نیست و شاید راهش هم معلوم نیست.
2. سیره بزرگان و عرفای دینی ما، چه کسی مثل اما صادق که عطار تذکرة الاولیائش را با مدح او شروع می کند، و چه کسی مثل مرشد چلویی، یک پیرمرد ساده بازاری در عصر حاضر، شاید خیلی هاشان به همان مرحله داشتن دنیا و نخواستنش رسیده اند (امام صادق که ظاهراً وضع مالی اش بد نبوده و همان مرشد چلویی که در بازار تهران چلویی بوده و یحتمل پررونق و روزی)، ولی هیچ کدام که از همین جا شروع نکرده اند.
خب حالا راه چیست؟ نمیدانم یک قسمتی از همین نوشته بود که حالا پیدایش نمیکنم، یا قسمتی از یک نوشته دیگر که همزمان با این خواندم، که مستقیم میخورد به همان زهد و بریدن از دنیا، همان سخت گیری های معروف عرفا، و می گفت اگر اینجوری نگاه کنی- مثل سیفر ماتریکس یا مثل دون خوان- دیگر نیازی به آن زهد نیست. اما اتفاقاً  از نظر من راه همین زهد است، چه اینکه نه فقط دانای کل مقبول من، که بسیاری دیگر از عارفان ما هم همین طریق را پیش گرفتند. به قولی حتی اگر بحث را از محدوده اعتقادات من هم بیرون ببریم، جعفرصادق کرباس خشک را زیر لباس فاخرش میپوشد، بایزید جز اختیار همسر هر نعمتی را برخود حرام میکند، و عرفای عصر حاضر ما هم یکی اشعارش را آتش می زند و آن یکی می گوید وقتی لقمه ای بیشتر میخورم آنچه را که باید نمیشنوم.
اینها حتی اگر اصل و هدف نباشد، راه رسیدن به همان مقامی است که غرقه شوی و آلوده نگردی. آن عزلت، آن تنهایی، آن محدود کردن نفس، اینها همه تمرینی است برای اینکه خودت دست بیاید، برای اینکه اگر غرقه شدی تمام این حرف ها فراموشت نشود- چه اینکه "انسان" به خاطر نسیانش شد انسان- و خصلت های دائمی بنی بشر- مثل ترس و طمع و وابستگی- غلبه نکند. و البته، اگر از چشم دانای کل هم نگاه کنیم (منظورم بحث درون دینی است)، کم حدیث نداریم که همین راه را توصیه کند.
نهایت امر، بله، خیلی خوب است که آدم داشته باشد، آدم بتواند لذت ببرد، اما دل نبندد، فراموش نکند، طمع نکند. اما من آدمش نیستم، برای اینکه آدمش بشوم خیلی جاها خودم را محروم می کنم، چرا که تذکر صرف را- بالاخص از جانب خودم به خودم- موثر نمی دانم.

پ.ن: بار دهم است که به خودم می گویم پست را وسط نوشتن ول نکن. بیات می شود. نصفش را ریختم دور، همینم که مانده مقبولم نیست. هرچند در بهترین حالت تحفه ای هم نمی بود

۱۳۹۲ بهمن ۱۱, جمعه

مروری بر احوالات اخیر

نمیدونم چرا حس میکنم به زور میخوام یه چیزی بنویسم
1. خیلی وقته فیلم ندیدم و نمیتونم ببینم. دلایل مشخص نیست.

2. اکیدا نیاز به یک سفر دارم، که خیلی ترجیح میدم تنهایی باشه که خب میدونم چنین امری عملا غیرممکنه. 
3. مهمتر از اینا، اینه، که اگرچه نقش پررنگی نداشته هیچ وقت اما به عنوان یک مسئله زمینه ای با ایفای نقش در امر انزوای موقت و البته عدم اعتماد به نفس و امثال اینها قابل تامله. حتی دلم نمیخواد از شخصیتم حذفش کنم چون فک میکنم حذفش میتونه از آدما یه دیو بسازه، یا حداقل جلوی یه سری اصلاحات رو بگیره. این یه واقعیته که من توی زندگیم بیشتر از اینکه به درد کسی بخورم و خاصیتی واسه بقیه داشته باشم، گند زدم، اونم از نوع دردناکش. دیگه چه نیازی به توضیح هست؟

4. اعتراف به نقص های روانی لذت بخش نیست، دردناکه. حتی نمیدونم واقعا باید اینو منتشر کنم یا نه. یعنی نمیخوام از چشم بقیه آدم غیرنرمال و ترسناک به نظر بیام، یا حتی حس ترحم کسی رو داشته باشم واسه این مسائل

5. از همه اینها مهمتر و دردناک تر از دست دادن اثربخشیه. فک میکنم به آدمی که تا دو سال پیش دو تا رشته همزمان میخوند، کار سیاسی میکرد، خیریه رو میگردوند، جلسات اعتقادیشو میرفت، با دوستاش خوش میگذروند و توی همه اینها تا حد قابل قبولی موفق بود. و حالا آدمی که یه پایان نامه رو نمیتونه تموم کنه، تنها کار سیاسیش نوشتن چهارتا مقاله معمولیه که همیشه دیر تحویل میده، خیریه رو به امون خدا واگذار کرده و دست آخر هیچ... من به این میگم زندگی بی برکت، به این میگم زوال، و هنوز هیچ راهی برای فرار ازش پیدا نکردم

6. چن وقته هی توی ذهنمه که "از درس علوم جمله بگریزی به؟" و گاهی فک میکنم آره، مخصوصاً در راستای مورد قبل. اینکه اگر من میتونم یه کارو درست انجام بدم اون باید در رابطه با عقایدم باشه. ولی خب میدونم که آدمش نیستم که به این راحتی بیخیال بشم پس بیخودی خودمو اسکل نکنم بهتره

7. بابا داشت میگفت فلان دانشجوی پزشکی زنجان اومده پیشش که کار تحقیقاتی شروع کنه. نه مقاله ای نه رزومه خاصی، و هنوز هیچی نشده از هاروارد پذیرش گرفته! جالب نیس؟ شیش سال جون بکنی که از بهترینا باشی. هر کارگاهی که به درد میخوره رو میری، هر کلاسی، هر سمیناری، همه جوره خودتو له میکنی، آخرشم به هیچی نمیرسی. اون وقت یکی بدون هیچ کدوم اینا از تو جلو میزنه! میدونم اسمش قسمته، ولی آخه اینجوری؟ میدونی چه حسی داره؟ 

8. باز در ادامه مورد قبل و البته مورد سوم، و این حس قشنگی که آدم نسبت به خودش پیدا میکنه، بحث غرور هم این چن وقت برام جالب بود. اینکه آدم یه وقت برمیگرده به خودش نگاه میکنه و میبینه اونی که فک میکنه نیس، اصن هیچی نیس، بعد اون غروره میشکنه و تازه فک میکنی عجب، پس این طور

9. این آهنگ فرهاد، که خیلی از همه این حرفا رو جا داده تو خودش

پ.ن: مورد سوم قرار بود فراپیوند (شما بخونید هایپرلینک!) بشه، و نشد، از لحاظ خودسانسوری

جستجوی این وبلاگ