۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

واژه شناسی: هماورد

هماورد: هم.آورد، آن کس که هم می آورد. فرد تنگ منش (تحفه ای نایاب که چون ستارگان دنباله دار در هر صده یک نمونه از آن رویت می شود).
یحتمل از همین باب به جنگجو نیز هماورد گفته می شده است

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

شکستن

توی سوره مائده یه آیه جالبی هست (هرچی گشتم الان پیداش نکردم)
که هرکس فردی رو بکشه، مث اینه که کل جامعه رو کشته، و اگر کسی رو زنده کنه، مث زنده کردن همه میمونه...
خیلیا کشتن و زنده کردن رو به گمراه کردن و هدایت کردن تفسیر کردن. بعضیا هم همون معنی سطحیش رو قبول دارن
به شما میگم
شکستن دل دیگران چندان کمتر از این نیس، اگه بیشتر نباشه
و این رو نه فقط به عنوان یه حرف قشنگ رمانتیک
که به عنوان اعتقاد واقعیم میگم، به عنوان چیزی که واقعن می فهممش
حالا شما بگید
جزای قتل عمد اعدامه، و قتل غیر عمد، دیه، مگر به رضایت اولیای دم
جزای شکستن دل چیه؟ غیر عمد باشه چطور؟
و اگر بخوایم سبک تر بگیریم.
خدا می گه جان در برابر جان، چشم در مقابل چشم (همون سوره)
قصاصش چیه؟
با این آدم (اگه به آدمیتش اعتقادی داشته باشیم) باید چی کار کرد؟
پ.ن: چند شب پیش به چند تا از بچه ها راجع به همین موضوع پیامکی زدم. یکی گفت "یه وظیفه ای هم نسبت به خودت داری..."
شاید منطقی به نظر بیاد، اما دوست ندارم قبولش کنم. از معدود مواردیه که ترجیح میدم عقلمو بذارم کنار. قضاوت راجع به دل به این آسونیا نیس...
پ.ن2: این رو هم ببینید. یکی توی فیس بوک گذاشته بود. بعد این پست حکم شکلات بعد از قهوه رو داره...

۱۳۸۸ اسفند ۲۲, شنبه

روزنگار

در حالی که نای راه رفتن ندارم، در انجمن رو باز می کنم و میرم تو. هیشکی توش نیست، چراغا خاموشه. به هم ریختگی وحشتناک دفتر میبرتم به روزای قبل انتخابات، روزای قشنگی که سیاه شدن، تلخ شدن...
یه گوشه روی زمین می شینم، لنگامو دراز می کنم، سرمو تکیه میدم به کمد پشتم، و همین طوری که در و دیوارو نگاه م کنم آروم و آروم شروع می کنم به تفکیک امواج مختلفی که توی ذهنم بزرگ و کوچیک میشن، هی حمله می کنن و هی عقب میرن. جمله چمرانو برای بار هزارم میخونم، اگه نتونم تاریکی رو از بین ببرم، حداقل فرقشو با روشنایی نشون میدم. برای اولین بار یه کم تسکینم میده، فقط یه کم...

.

اولین بار نبود که اینقد جدی با هم حرف میزدیم. گرچه صحبتمون سر مذهب و جامعه بود، نه سیاست، اما وسط صحبتامون تفاوتای جدی یه اصولگرا و یه اصلاح طلب رو کاملن احساس می کردم. حرفی نزدم، نمی خواستم سیاسی بشه. مخصوصن که جمعمون همه جور آدمی رو توش داشت. حرفش حقه. امر به معروف، نهی از منکر. همون چیزی که از هر جهادی با ارزش تره، همون چیزی که می ارزه همه زندگیتو خرجش کنی. اگرچه داره یه کم تند میره، اما حداقل نترسیده. مث من احمق نترسیده، داره حرفشو میزنه، داره کاریو می کنه که درسته، این یعنی لایق احترام بودن...

.

قاطی بچه های خوابگاه نشستم. مث که از قیافه ام پیداس. میخندوننم، حسابی حرف می زنیم. مثل همیشه لذت بی نظیری توی این هم صحبتی نهفته است. باز هم افسوس می خورم که چرا برخلا اصرارشون یه شب نرفتم پیش بچه ها توی خوابگاه. اینم میذارم به حساب جبر روزگار، مث هزار جای دیگه ای که نذاشتن برم. منتشم سر خدا، اون که از این چیزا ناراحت نمیشه...
.
آپ رو تماشا می کنم. باید بخندم، ولی نمیشه. برعکسه. تحمل این همه احساس رو ندارم. تموم که میشه به حماقت خودم لبخند میزنم، تلخ تلخ. سرمو می کنم توی چفیه ام و خودمو رها می کنم وسط هرچی حس و فکر و حرفه که میخواد هجوم بیاره. یه کم خالی میشم، یه کم...
.
خواب دیدم ماه رمضونه، یه 15روزی هم ازش گذشته. هیچ کدوممون روزه نیستیم. جامعه هم همین طور. اصن انگار نه انگار، کاملن بیخیال بودیم. درست مث الان، توی واقعیت. همه بیخیالیم، انگار نه انگار... عذاب وجدانش از همون توی خواب شروع شد، تا شب یقمو ول نمی کرد.
.
حدود سه هفته از ترم گذشته، و من کاری که می خواستمو نکردم. مث هرترم، که میزنم زیرش، منتها این ترم یه کم بدتر. به درک، گرچه میدونم این حرفم صرفن دلخوش کنکه. تنها امیدم به عیده که میدونم اونم یه بهانه ای براش پیدا میشه که به گند کشیده بشه.
.
اگه همین طوری بخوام به نوشتن ادامه بدم هیچ وقت تموم نمیشه. آره، واقعن همین طوری ادامه داره. یه سری حرفام که پرید. اینم به درک. دیگه به همه چیز دور و برم شک دارم، که این همه چی شامل خودم هم میشه...

پ.ن: خوبم. خوبم...

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

وطن- قسمت دوم

خب
از نظر همه شما یه بخشیش رو قبول دارم، یه بخشیشو مخالفم، اما در کل باید بگم اصل حرفمو یگانه زد.
تعیین مرز برای وطن توی هر دوره زمانی (با هر نوع حکومتی) احمقانه است. اساسن مرز چیز مسخره ایه (همه اینو قبول دارن احتمالن) توی همین کشور خودمون، قوم ترک با قوم بلوچ هموطن محسوب میشن، با اینکه زبان و فرهنگ و همه چیزشون فرق داره، اون وقت کردای ایران و عراق هموطن نیستن!(اینا رو قبلن کجا گفته بودم؟!) خب این به شکل تهوع آوری مسخره است.
بر همین اساس، فک می کنم حکومت هیچ دخلی به شناختن وطن نداره. در واقع تعریف یه گانه رو برای وطن ترجیح میدم (بقیه هم کمابیش همینو گفته بودن). اینکه وطن صرفن یه وابستگیه به جاییه که توش بزرگ شدی و توش احساس راحتی می کنی، بنابراین فرقی نمی کنه کی بالا سرته، فرقی نمی کنه اطرافت چی میگذره، یا مردمت چی شدن. مردم ما اخلاقای گندی دارن که خیلی جاهای دنیا پیدا نمیشه، اما این باعث نمیشه که من ببُرم از اینجا، من با همین چیزا بزرگ شدم...
به علاوه، چیزی به اسم وطن، که تو رو و اهداف زندگیت رو محدود کنه به یه جا مسخره است. درسته که ما با هم راحت تریم، اما قبل از اون همه انسان بودیم. انسانیت بدون هیچ شکی ارجحیت داره. حتی برخلاف چیزی که مریم بانو گفت، فک می کنم آدم خیلی جاها نباید خانواده اش رو به بقیه ترجیح بده. آدم آدمه! وقتی یکی داره می میره، به چه حقی حاضر خانواده خودت رو نجات بدی؟ مگه اون غریبه و خانواده اش احساس ندارن؟ مگه به هم علاقه ندارن؟ مگه درد مشترک ندارن؟ مگه نمی خوان مث تو و خانواده ات یه زندگی خوب داشته باشن و برای زندگیشون یه برنامه قشنگ بریزن؟ ...
به نظرم کاری که شهید چمران کرد و رفت با امام صدر توی لبنان شروع کرد به مبارزه علیه ظلم (در حالی که توی ایران خودمون هم هزار جور مشکل بود) قابل تحسینه. یعنی وقتی می بینی که اینجا کسانی هستن که کمک کنن، خب باید بری به جایی که بیشتر نیاز داره به کمک. فرقی هم نمی کنه طرفت کیه
در مورد مسائل اقتصادی هم همینه. مثلن بحث کمک به لبنان و فلسطین که از سالها قبل درگیرش بودم، و این اواخر هم با دوستان سبزمون سر شعار نه غزه نه لبنان اختلاف جدی داشتم، اون هم همین بود. درست که نگاه کنیم می بینیم اگه مردم ما نیاز دارن به زندگی آروم، اگه مردم ما نیاز دارن به رفاه، به آب آشامیدنی سالم، به دارو و درمان، به غذا و به... مردم اونجا هم نیاز دارن، بچه های اونجا هم دلشون مدرسه خوب میخواد، بازی خوب میخواد. چه فرقی هس بین خواهر زاده و برادرزاده من، با یه بچه فلسطینی، با یه بچه افریقایی، یا یه بچه امریکایی؟! هیچی! پس چرا از کمک به دیگران ناراحت میشیم؟ چرا بخیل بازی در میاریم، چرا فک می کنیم که کسی به دیگری ارجحیت داره
اینجا میخوام دقیقن حرف پرناز رو تکرار کنم:
وطن پرستی ما عملن داره میشه یه جور نژاد پرستی، فقط به جای اینکه دست بذاریم روی رنگ پوست، یا قومیت و زبان، دست گذاشتیم روی یه سری خط موهوم و فرضی که معلوم نیس کی رسمشون کرده (اگه تا به حال به نقطه صفر مرزی رفته باشید، این حرف منو خوب میتونید بفهمید. احساس حماقت سر تا پای آدمو می گیره)
اما اگه اینجوریه چرا باید از مرزهامون دفاع کنیم و چیزی به اسم تمامیت ارضی داشته باشیم؟ آیا اون همه شهیدی که فقط واسه کشورشون رفتن جنگ، بی ارزشن؟ نه، قطعن نه. اینجا همون مسئله حکومت پیش میاد که بچه ها گفتن (البته به نظرم خوب بیان نکردن). مسئله اینه که وقتی به حکومتت اعتماد داری، میتونی به این فکر کنی که استفاده از منابع کشورت در راستای حل مشکل انسان ها، به دست این حکومت امکان پذیره و دشمنی که سعی در غصبش داره، بدون شک در این راستا حرکت نمی کنه. یا حداقل میشه گفت که حاکمیت دشمن ممکنه به ظلم بیشتر به مردم منجر بشه
علی أی حال، این طور به نظر میاد که نظریات اینترناسیونالیستی (و البته خود ناسیونالیسم اسلامی) در این راستا بهتر جوابگو هستن. همین باعث میشه که هیچ وابستگی ای نسبت به وطن نداشته باشم، جز قرمه سبزی و زبان مادری و این چیزا. هیچ احساس دینی نسبت به این مملکت ندارم، اگه دیگران مالیات دادن که من درس بخونم، بابای منم مالیات داده که دیگران زندگی کنن. اگه خیلی هم ناراحتن، باشه، میرم طرحمو میگذرونم. اما دلیلی نمی بینم که بگم مردم ما لایق ترن برای استفاده از خدمات من.
در نهایت، دو تا چیز
یک اینکه به خاطر همون وابستگی فرهنگی- اجتماعی، تا حد زیادی حاضر نیستم مهاجرت کنم برم یه کشور دیگه
دوم هم اینکه هنوز معنی اون حدیث رو نفهمیدم

پ.ن: امین جان، منظورم از نظر دقیقن همون چند خط فحشی بود که نوشتی. همون کافی بود. قرار بود حرفمونو بزنیم دیگه...

جستجوی این وبلاگ