در حالی که نای راه رفتن ندارم، در انجمن رو باز می کنم و میرم تو. هیشکی توش نیست، چراغا خاموشه. به هم ریختگی وحشتناک دفتر میبرتم به روزای قبل انتخابات، روزای قشنگی که سیاه شدن، تلخ شدن...
یه گوشه روی زمین می شینم، لنگامو دراز می کنم، سرمو تکیه میدم به کمد پشتم، و همین طوری که در و دیوارو نگاه م کنم آروم و آروم شروع می کنم به تفکیک امواج مختلفی که توی ذهنم بزرگ و کوچیک میشن، هی حمله می کنن و هی عقب میرن. جمله چمرانو برای بار هزارم میخونم، اگه نتونم تاریکی رو از بین ببرم، حداقل فرقشو با روشنایی نشون میدم. برای اولین بار یه کم تسکینم میده، فقط یه کم...
.
اولین بار نبود که اینقد جدی با هم حرف میزدیم. گرچه صحبتمون سر مذهب و جامعه بود، نه سیاست، اما وسط صحبتامون تفاوتای جدی یه اصولگرا و یه اصلاح طلب رو کاملن احساس می کردم. حرفی نزدم، نمی خواستم سیاسی بشه. مخصوصن که جمعمون همه جور آدمی رو توش داشت. حرفش حقه. امر به معروف، نهی از منکر. همون چیزی که از هر جهادی با ارزش تره، همون چیزی که می ارزه همه زندگیتو خرجش کنی. اگرچه داره یه کم تند میره، اما حداقل نترسیده. مث من احمق نترسیده، داره حرفشو میزنه، داره کاریو می کنه که درسته، این یعنی لایق احترام بودن...
.
قاطی بچه های خوابگاه نشستم. مث که از قیافه ام پیداس. میخندوننم، حسابی حرف می زنیم. مثل همیشه لذت بی نظیری توی این هم صحبتی نهفته است. باز هم افسوس می خورم که چرا برخلا اصرارشون یه شب نرفتم پیش بچه ها توی خوابگاه. اینم میذارم به حساب جبر روزگار، مث هزار جای دیگه ای که نذاشتن برم. منتشم سر خدا، اون که از این چیزا ناراحت نمیشه...
.
آپ رو تماشا می کنم. باید بخندم، ولی نمیشه. برعکسه. تحمل این همه احساس رو ندارم. تموم که میشه به حماقت خودم لبخند میزنم، تلخ تلخ. سرمو می کنم توی چفیه ام و خودمو رها می کنم وسط هرچی حس و فکر و حرفه که میخواد هجوم بیاره. یه کم خالی میشم، یه کم...
.
خواب دیدم ماه رمضونه، یه 15روزی هم ازش گذشته. هیچ کدوممون روزه نیستیم. جامعه هم همین طور. اصن انگار نه انگار، کاملن بیخیال بودیم. درست مث الان، توی واقعیت. همه بیخیالیم، انگار نه انگار... عذاب وجدانش از همون توی خواب شروع شد، تا شب یقمو ول نمی کرد.
.
حدود سه هفته از ترم گذشته، و من کاری که می خواستمو نکردم. مث هرترم، که میزنم زیرش، منتها این ترم یه کم بدتر. به درک، گرچه میدونم این حرفم صرفن دلخوش کنکه. تنها امیدم به عیده که میدونم اونم یه بهانه ای براش پیدا میشه که به گند کشیده بشه.
.
اگه همین طوری بخوام به نوشتن ادامه بدم هیچ وقت تموم نمیشه. آره، واقعن همین طوری ادامه داره. یه سری حرفام که پرید. اینم به درک. دیگه به همه چیز دور و برم شک دارم، که این همه چی شامل خودم هم میشه...
پ.ن: خوبم. خوبم...