۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

درس

دیگه میلی به درس خوندن ندارم.
البته نه به این شدت. اما متاسفانه همین طوره واقعن. چند ترمه که اینجوری شدم. دقیقش رو بخواید از تابستون پارسال و امتحانات نکبت ترم4. و هی داره بدتر میشه. ترم 5 بدتر، و این ترم هم بدتر از ترم قبلی
اولای ترم بد نیستم. وسطای ترم بعضی درسا رو بیخیال می شم همه فشارمو میذارم روی 2تا درس. کلن که از همه کلاسا دیگه بدم میاد جز یکی دوتاشون. همه حکم اطلاعات عمومی برام پیدا کردن، انگار دارم روزنامه میخونم. آخر ترم که میشه دیگه حوصله هیچ کاری رو ندارم. بیشتر از همیشه کلاس می پیچونم. درس شیمی دارویی رو که دوست داشتم، از 12جلسه بعد میان ترم فقط یکی دو جلسه سر کلاس بودم. ایام امتحانا هم که دیگه بی نظیره. حوصله هرکاری رو دارم جز درس. همیشه من بودم که واسه بقیه توضیح میدادم. حالا کارم شده اینکه صب امتحان بیام از بچه ها نکته و خلاصه درس بپرسم. تا حالا سابقه نداشت یه مبحث درسی رو آگاهانه حذف کنم. این ترم 4تا جزوه گیاهانو گذاشتم کنار، با خیال راحت. شبم تا ساعت 3 بیدار بودم در حالی که نصفش رو آهنگ گوش میدادم و فحش میدادم به جزوه های لعنتی که روی میز نگام می کردن. حتی درسایی رو هم که روش وقت گذاشتم و خوب خوندم رو هم خراب کردم. درسایی که مثلن علاقه داشتم بهشون. زندگیم شده اینکه فحش بدم به استادای گندی که داریم. سرمو بکنم توی جزوه و در حالی که نگاهم روی کلمات میدوه- و بعضن هم وامیسته- فک کنم به چیزایی که هیچ ربطی به درس ندارن.
دیگه حوصله ندارم. همش می گم گور پدرشون. نمیدونم چم شده. اعصابم داغونه سر این قضیه. با اینکه فک می کنم تابستون که بگذره خیلی اتفاقا می افته و خیلی چیزا درست میشه- یعنی باید بشه، ولی واقعن دلم میخواد یکی بگه چیکار کنم. یا حداقل بگه چرا...
پ.ن: امتحانای این ترمو که به فنا دادیم. چقد احتمال میدین توی 6ترم آینده بتونم معدلم رو یه نمره بکشم بالا، البته با توجه به اینکه ترمی 6واحد بهداشت دارم
پ.ن2: اصلن دوست ندارم کمتر از 20واحد بگیرم. فقطم به خاطر اینکه مجبورم با سال پایینیا بردارم که واقعن حالمو بد میکنه. کسی پیشنهادی نداره؟
پ.ن3: آیا وقتی من سرکلاس حرف نمیزنم هم فرقی می کنه با کدوم ورودی واحد بردارم؟!
پ.ن4: این سیستم مزخرف و حال به هم زن آموزشی رو باید چیکار کرد واقعن؟
پ.ن5: نمیخوای بس کنی؟!
...

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

ترانه آخر هفته: یا علی


ماه ز پشت تو که سر به چاه می کنی
گریه می کند
گریه... یا علی
.
قدیمیه، و قاعدتن تکراری
اما همیشه دوستش داشتم
الانم که مناسبت داره
"یا علی" از محسن نامجو
.
حقا، که آتش عشق مطلقی...

۱۳۸۹ تیر ۳, پنجشنبه

این درس دوست داشتنی

این پست رو بیشتر برای دوستان پزشک و داروخانه چی می نویسم که گاهی مجبور به تجویز دارو یا درمان خاصی برای بیمار میشن، هرچند برای سایر دوستان هم بی فایده نیست. متن زیر و توضیحاتش بخش قشنگی از درسیه که این روزا میخونم واسه امتحان:

The PATIENT is there to give the DOCTOR all the information the DOCTOR needs, in order that the DOCTOR can make decision and the PATIENT should then implement that decision once the DOCTOR has made it. (Williams, 1988

خب، این نوشته در نگاه اول درست به نظر میاد. اما، واقعیتش، درست اینه که جای پزشک و بیمار رو عوض کنیم! در واقع در حالت جدید، پزشک دهنده اطلاعات و بیمار تصمیم گیرنده برای درمان خواهد بود. شاید یه کم اغراق آمیز به نظر بیاد، اما اگر درست نگاه کنیم می بینیم که حداقل حق بیمار رعایت شده تا خودش تصمیم بگیره که به کجا میخواد بره.

مثالی که استاد سر کلاس میزد، زن جوانی بود که در دوران رزیدنتی استاد به علت سرطان کولورکتال توی بیمارستان امام بستری شد. نهایت کار به اینجا رسید که برای اینکه بتونه چند ماه بیشتر به زندگیش ادامه بده، باید رکتومش رو بردارن و در نتیجه دفع مدفوع از طریق لوله ای که به صورت مصنوعی کولون رو به خارج وصل می کنه انجام میشه (اسم تکنیکش یادم رفته، اگه کسی بلده بگه). خب همه پزشک ها و خانواده بیمار اصرار داشتن که این عمل انجام بشه تا بتونن این خانوم رو یک سال بیشتر حفظ کنن، اما بیمار قبل از عمل از بیمارستان فرار می کنه! استاد می گفت اون دوران خیلی ناراحت شدم که چرا همچین کاری کرده، اما حالا می بینم که حق داشته زندگی خودش رو خودش انتخاب کنه. شاید این بیمار دوست نداشته به خاطر یه کم زندگی بیشتر، زجر مقعد مصنوعی و بوی بد همیشگی و انزوای ناشی از اون رو تحمل کنه.

مسئله اساسی همینه، که ما بدونیم هر چیزی که ما تشخیص دادیم لزومن درست ترین چیز نیست. نه فقط در این مورد، که در بحث "سیاست گذاری مبتنی بر شواهد" هم همین مطلب مشاهده میشه. اینکه ما فکر می کنیم فلان سیاست حتمن تاثیر مثبتی داره، اما وقتی در اندازه کوچیک و محدود اجراش می کنیم، دقیقن نتیجه عکس به دست میاد! (خوندن این مقاله 2صفحه ای رو برای اطلاعات بیشتر توصیه میکنم؛ کوتاه اما بسیار جالب)

شاید این مهمترین چیزی بود که از این درس یادگرفتم، یا شاید مهمترین چیزی که توی کل این ترم یادگرفتم. اینکه استدلال منطقی لزومن جوابگو نیست و افکار ما میتونه کاملن اشتباه باشه، هرچند که کاملن منطقی به نظر بیاد...

پ.ن: البته مطلب جالب توجه دیگه اینکه، درست بعد یک سال فهمیدم اون "ضریب جینی" که محسن رضایی هی توی مناظره ها میگفت، اسم یه اقتصاددان می باشد، نه اینکه "جین" به عنوان یه واحد! :دی

۱۳۸۹ خرداد ۳۱, دوشنبه

خداحافظ

خداحافظی همیشه خدا سخت است.
همیشه، هرکارش کنی احساسات وامانده ات را به بازی میگیرد که به هر قیمتی شده اشکت را در بیاورد؛ حتی اگر رودربایستی داشته باشی، به اندازه شنیدن "آقای...". حتی اگر اختلافاتتان همیشه روی اعصاب باشد. حتی اگر بدانی طوری نیست. حتی اگر بدانی موقتی است و زود بر می گردند. حتی اگر به خودت هی یادآوری کنی که خیر است انشاءالله، خیر است.
یک سال است که خیلی بدتر از اینها را دیده ایم و چشیده ایم. اما از نزدیک حسش یک طور دیگری است. مخصوصن که به خداحافظی و نصایح و سفارشات متقابل می رسد و هر کس نگران است که بعد از این چه می شود، که بعد از این چه می شویم...
به هر حال، فراموشتان نمی کنیم. دعای خیر ما بدرقه راهتان. ببخشید اگر بیش از این نداشتیم. ببخشید که حتی از یک پیامک دلگرم کننده هم محروممان کرده اند، بدانید که ما نوشتیم و سپردیم به قاصدک؛ گویا این روزها امن ترین راه ارتباطی است.
چشمان من که هنوز داغ است. خدا کند لبخندهای امروزتان هیچ وقت سرد نشود.
سربلند باشید، یا حق.
"... مپنداريد كه شما را در آن شرى است. که خير شما در آن است. هر یک از آنها بدان اندازه از گناه كه مرتكب شده است به كيفر رسد، و از ميان آنها آن كه بيشترين اين بهتان را به عهده دارد به عذابى بزرگ گرفتار مى‌آيد" (نور/11)
راست گفت خدای بزرگ و بلند مرتبه

پ.ن: فقط یه مو از سر یکیشون کم شه... همتونو بی آبرو می کنم، از اون روح الامینی تا نگهبان دم در اوین!

۱۳۸۹ خرداد ۲۸, جمعه

ترانه آخر هفته: Drunk with love

ای عشق الله الله
سرمست شد شهنشه...
Drunk with love از معدود کارهای رعنا فرهان است که دوست دارم
با رعنا فرهان از فیلم "کسی گربه های ایرانی را نمی شناسد" آشنا شدم. صدای غیرمعمولش را ول داده بود توی استودیو. برایم جالب بود. چنین صدایی که در هیچ یک از خواننده های زن ندیده بودم، و سبک موسیقیاییش که گویا بلوز است و تقریبن می شود گفت در ایران سابقه نداشته است. همه اینها به نظرم خوب بود، یا حداقل می توانست زمینه خوبی را فراهم کند برای یک نوآوری. گمانم تا حدی هم کرد. اما برخلاف بسیاری از دوستان، درکل ازش خوشم نیامد. یک حالت تکراری در اکثر کارهایش هست. هم تکرار درون ریتم، هم تکرار بین آهنگ های مختلف. با این حال این یکی را دوست دارم، خصوصن آنجاهاییش را که داد می زند!
مریم ما می گفت همه از نامجو یاد گرفته اند. موسیقی تلفیقی، شعرهای سنتی با موسیقی جدید و اینجور کارها... شاید این طور باشد، شاید هم نامجو پدیده ای بوده که اول راه قرار گرفته، و اگر نبود هم این راه ادامه می یافت. به هرحال، هرچه هست- تقلید یا نوآوری- خوب است. بگذار پیش برود، بالاخره از تویش 4تا چیز نو که پیدا می شود ما گوش کنیم و با تخدیرش لحظاتی از این درد امتحان و سیاست و زندگی و اینها در امان باشیم.
پ.ن: هنوز نمی دانم چرا اسم اجراهایش را انگلیسی می گذارد، آن هم روی شعرهای حافظ و مولوی!
پ.ن2: حالا که صحبت از نامجو شد، شما هم مثل من معتقدید که کار آخر نامجو اصلن خوب نبود؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

از خبرگزاری ها: حمله به بیت مراجع

توی خبرها آمده بود که دوستانمان بعد از توهین به نوه امام، این بار ریختند منزل آقای صانعی و از قران تا عکس امام و شیشه و یخچال و... هیچی را سالم نگذاشتند. از آن طرف تابناک هم نوشته بود که گویا عده ای رفته اند بیت آقای نوری همدانی و شیشه ها را شکستند. بعد هم گفته: "این که آیت الله نوری همدانی ، مدافع سرسخت دولت اصولگرای کنونی است ، پس باید به بیتش حمله کنیم تا پیامی سیاسی به او و سایر مراجع بدهیم ، حد نهایت فضاحت فکری و لا ابالی گری اخلاقی است"
اما آنچه تابناک تنها در حد اشاره از آن گذشته، این است که این قضایا از کجا شروع شد. دقیقش را بخواهید، از سال 76، بیت آقای منتظری. اما در یک سال اخیر، این اتفاق بارها تکرار شده است و هیچ کس هم حرفی نزده، و حالا که نوبت به آقای نوری همدانی رسید، تازه دوزاریشان دارد می افتد که یک مرجع تقلید- حالا خوب یا بد- باید حرمتش حفظ شود، اگر نه که جایگاهی برای فقاهت مراجع در جامعه نخواهد ماند.
دیشب یکی از بچه ها می گفت کی رفته خونه نوری همدانی؟ واسه چی؟
گفتم اصلن فرض کن مطابق تبلیغات آنها امثال ما رفتند و این حماقت را انجام دادند. تو به این فکر کن که کی این بازی را شروع کرد، کی حمایت کرد، و نهایتن کی سود می برد؟
یادتان هست که درباره منافق بودن حرف زدم؟ خاخام اعظم مسکو را هم یادتان هست که میگفت احمدی نژاد مهره موساد است و به اسرائیل سود می رساند. یا آن طرفدار دو آتشه احمدی نژاد که میگفت: چی بهتر از اینکه احمدی داره ریشه هرچی آخونده میزنه!
به گمانم کسی که بیشتر از همه از این واقعه و این حملات متقابل خوشحال است، شخص اوست. همان طور که ابتدا مجلس و قانون را بی ارزش شمرد، بعد حرف مراجع و حرف رهبری را زمین گذاشت، اخیرن هم که شورای نگهبان را بی اعتبار کرد... خلاصه ماری که در آستین پرورش یافته، خوب دارد بنیان افکن می شود. حالا اینکه حامیان حکومتی ایشان چه حکمی دارند و چگونه هنوز هم ایشان را بر غرب زدگانی همچون موسوی و خاتمی ارجح می دانند، باز قضاوت با شما

پ.ن: با آرزوی سلامتی و خوشی روز افزون برای امیر اشرافی تازه آزاد شده. اینجور وقتا آدم تازه میفهمه چقد به بعضی دوستاش علاقه داره
پ.ن2: خسته شدم از پست سیاسی!

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

یک سال پیش، یه همچین روزی: شکست اعتمادها

قبل نوشت: این خاطرات، شاید برای بعضی از شما خسته کننده، تکراری، افراطی، یا هر کوفت دیگری باشد. اما برای من و امثال من دو چیز است. اول، یادآوری اینکه چه بودیم و چه کردیم، که مثل هرخاطره دیگری جان دارد و از مرورش گریزی نیست. دوم اما، که مهم تر نیز هست، تجربه است و عبرت. تامل در این خاطرات حداقل برای من، نه فقط به اعتقاد بر راهم می افزاید، که می گوید چقدر دارم درست می روم، و کجا ممکن است اشتباهات گذشته را تکرار کنم...
خواندنش واجب نیست، اما نوشتنش چرا
*
دقیقن یک سال پیش، همین ساعت، به توصیه مصطفی تاج زاده پای اینترنت داشتم نتایج آرا رو چک می کردم که با عجیب ترین صحنه ممکن روبه رو شدم و هرچه میگذشت تعجبم بیشتر می شد. 2ساعت قبل، یعنی حدود ساعت 12، حمید زنگ زد که اولین نتیجه ها اومده و خیلی عجیب به نفع احمدی نژاده. با لبخند بهش گفتم نگران نباشه و اینا نتایج شهرستانهاست و تا صبح ورق برمی گرده و... اما خودم دلم طاقت نیاورد و رفتم شروع کردم به چک کردن نتایج و چرخ زدن توی آخرین اخبار. ساعت از 2 گذشته بود که اون نوشته عجیب رو دیدم. صفحه سایت الف رو که بازیابی کردم (رفرش!) دیدم وسطش عکس خوشگل محمود رو انداخته و نوشته: "احمدی نژاد با 24میلیون رای رئیس جمهور آینده ایران!" نمیفهمیدم یعنی چی؟! ساعت هنوز 2 بود، نصف آرا شمارش نشده بود... متن خبر رو که باز کردم و خوندم، دیدم نوشته " پیش بینی میشه که این روند اختلاف آرا ادامه داشته باشه و احمدی نژاد با 24 میلیون رای رئیس جمهور بشه" چیزی شبیه به پیش بینی کم نظیر خانم نماینده که احمدی نژاد با 63% رای میاره. و دوست عزیز بسیجی من، که روز قبل انتخابات باهاش حرف میزدم و ازش پرسیدم که فک می کنی نتیجه چیه، گفت توی ستاد احمدی نژاد همه پیش بینی کردن 63%! جالب اینکه در کمتر از 40 دقیقه این تصویر از صفحه اول سایت الف برداشته شد!
این گرخیدگی ما تا صبح ادامه داشت، اما سعی جدی داشتم که فکرم رو سمت تقلب نبرم. می گفتم یا نتایج برمیگرده، یا اینکه نتیجه همینه و باید قبل از اینکه انتخابات بشه جلوی دروغگو رو می گرفتن. نماز رو خوندم و با لعن و نفرین رفتم خوابیدم
اما همه ماجرا صبح شروع شد، چیزی که به خاطرش شروع کردم به نوشتن. درصد آرا به طرز جالبی ثابت مونده بود، و فک کنم از ساعت 10 به بعد بود که نتایج هیچ تغییری نکرد. هیچ رای جدیدی اعلام نمی شد، با اینکه هنوز بخش زیادی از آرا از جمله آرای تهران مونده بود. احتمال تقلب هرلحظه داشت بیشتر می شد. ظهر بود با چند نفر از بچه های ستاد تماس گرفتم. گفتن موسوی رفته پیش آقا داره صحبت می کنه، نگران نباش، درست میشه. یکی دیگه از بزرگان ستاد هم میگفت که خیالتون راحت، آقای خامنه ای اجازه نمیده احمدی نژاد همچین فضاحتی به بار بیاره. اینکه نتایج تغییر نمی کنه هم احتمالن واسه همینه که آقای خامنه ای جلوی ادامه این روند رو گرفته. همه امیدم به همین بود. به اینکه معجزه بشه. به اینکه یهو بگن درصد ها برعکس خورده، کدها اشتباه شده، تقلب متوقف شده یا هر مزخرف دیگه ای...
اما همه چیز یه جوری بود. بلایی که شب قبل سر ستاد آورده بودن، بسته شدن کلمه، سرعت اینترنت و هزار اتفاق ضد ونقیض دیگه نمیذاشت آروم باشم
ساعت حدودن 3بود که نایج نهایی آرا رو همراه با پیام تبریک آقا از شبکه خبر شنیدم. یه لحظه نشستم سر جام، بعد به زور بلند شدم و بدون حرف رفتم سر نماز. همه اعتماد ها شکسته شده بود. ستون ساختمونی رو زده بودن که به خودی خود استحکام زیادی نداشت، و حالا دیگه ریزشش شروع شده بود. ته مونده همین اعتماد بود که مردم رو با سکوت و آرامش به خیابون کشید، نه با آتش و سنگ. که ذره ذره اون رو هم گرفتن، همون رو هم نذاشتن بمونه. حالا حتی نخاله های این خرابه رو دارن جمع می کنن...
و من هم مثل خیلی دیگه از هم قطارانمون هنوز این سوال برام باقی مونده که چرا؟!

۱۳۸۹ خرداد ۲۱, جمعه

ترانه آخر هفته: ایوان پولکا

+
رفته بودیم تئاتر "پری خوانی عشق و سنگ"، اثر چیستا یثربی. تئاتر در مورد اسلام و جایگاه زن بود. اما نمیدانم خانم یثربی چی فکر کرده بود که این ترانه را برای آغاز و پایان نمایش پخش کرد. به هرحال کلی سرخوشمان کرد.
ievan polka از ترانه های معروف فنلاندی است که گویا دهه 30 اولین بار اجرا شده است. پولکا نام نوعی رقص است که از شرق اروپا تا ایالات متحده به شکل های مختلف در میان مردم رواج دارد و احتمالن انواعی از آن را در فیلم ها دیده باشید. شعر مزخرفی دارد، اما گوش دادنش کلی موجب خجستگی و نشاط می شود، خصوصن با این زبان با نمک فنلاندی.


پ.ن: زحمت پیدا کردنش را مریم بانو کشید. تشکر مخصوص! :)

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

یک سال پیش، یه همچین روزی

چهارشنبه، 20 خرداد 88. شنیده بودیم که بعد از موفقیت غیرمنتظره برنامه زنجیره انسانی، قراره یه راهپیمایی هم بذارن. از میدون انقلاب تا میدون آزادی. توی اون ایام عادت داشتم این برنامه ها رو تحویل نگیرم. فک می کردم که اینا برای ایجاد جو توی جامعه است و من که خودم میدونم قضیه چیه پس بهتره وقتم رو روی کار دیگه ای صرف کنم که فایده داشته باشه. واسه همینم برخلاف همه بچه ها برنامه دوم خرداد توی ورزشگاه آزادی رو نرفتم، تا شب موندم دانشگاه و متن بروشورها رو آماده کردم. این دفعه هم بنا نداشتم برم، خصوصن که امید نداشتم چندان چیز دندون گیری باشه
ساعت از 3 گذشته بود. رفته بودم امیرآباد دنبال کار فاکتور چاپ نشریه و این جور حرفا. داشتم برمی گشتم که کوروش زنگ زد. میدون انقلاب بودن. میگفت جمعیت خیلی بیشتر از اونیه که تصور می کردیم. وقتی رسیدم پایین، دیدم تمام پیاده روهای انقلاب و بخشی از قسمت غربی میدون رو جمعیت پر کرده. خیلیا کاغذهای "دروغ ممنوع!" دست گرفته بودن. یکی از این کاغذها که اومد دستم، پیرزن فرتوتی رو دیدم که چادرشو گرفته زیر بغلش و لنگان لنگان با لبخند سمت من میاد و ازم خواست که بدم بهش. دادم دستش و اون هم با حداکثر توانش گرفت بالا و قاطی جمعیت حرکت کرد. ناخواسته داشتیم میرفتیم باهاشون. جو، خیلی عجیب تر و نو تر از اونی بود که بشه ازش کنار کشید.
جلوتر که می رفتیم جمعیت بیشتر و پرتر می شد. به فاصله یه ربع از حرکتمون، قسمت شرق به غرب خیابون آزادی به حدی پر شده بود که فقط توی تظاهرات های رسمی مث 22بهمن دیده میشه. شعارها عالی بودن. همشون یه جور حس خوبی داشتن. مردم، با تمام وجود نفرتشون رو از عوام فریبی "ا.ن" نشون میدادن. با رسیدن به بنر های بزرگ عکس احمدی نژاد، فریادهای عمیق "دروغگو دروغگو" بلند می شد و اندکی از عقده های آدم رو باز می کرد. و نفرتی که از مصادره پرچم ایران توسط ستاد محمود توی بعضی شعارها خوابیده بود... بعضی شعارها هم طوری عامیانه و بامزه بود که به قول کوروش انگار "جشنواره طنز خیابانی" برگزار شده باشه. میگفتن "دو دوتا، 10تا. تورم، 15تا!" میگفتن "کلاغ پر، محمود پر، گشت ارشاد پر..." میگفتن "سیب زمینی ارزونیتون، رای نمیدیم بهتون" و... یکی از رفقای ما هم اشتباهن داد زد: " یه میرحسین، تا..." صدای خنده جمعیت اطراف و یه نفر دیگه پشتش شعار رو اصلاح کرد.
همون جاها بود که رسیدیم به وزارت رفاه. مردم رو به وزارت کار شعار داده بودن (یادم نیست چی بود، شاید ننگ ما، وزارت کار ما) و حالا نوبت به وزارت رفاه بود. اما جالب اینجا بود که از چندین پنجره وزارت خونه کارمندا با خوشحالی برامون دست تکون میدادن. یکی دیگه از پنجره ها هم باز شد و یه خانومی یه عالمه کاغذ سبز رو با لبخند برامون ریخت پایین.
حدودای ساعت 7.5 بود که دوباره رسیدیم به میدون انقلاب. میون راه برگشت، در کمال ناباوری هنوز دسته های پرجمعیت مردم رو می دیدیم که به سمت میدون آزادی حرکت می کنن و شعار میدن. اون روز همه چیز رویایی بود و باورنکردنی. جمعیت حاضر، قیافه ها و تیپ های شرکت کننده، قیافه مردمی که از بی آر تی بهمون نگاه می کردن و با تعجب شعار"برادر شهیدم، پرچم ایرانتو پس می گیرم" رو گوش میدادن، همه اینها عجیب ترین و احتمالن تکرارنشدنی ترین راهپیمایی ایران رو رقم می زد. حداقل نکته ای که موجب بی نظیر بودنش می شد، لبخندی بود که روی صورت تک تک افراد بود و پاک نمی شد. میتونم قسم بخورم هیچ وقت نمیتونید این همه آدم رو کنار هم جمع کنید در حالی که همه شادن و دارن لبخند میزنن. لبخندی که حکایت از امید به فردا داشت. حکایت از اینکه دیگه برای همه ما یقینی شده بود که پیروز این جریان کیه و نگرانی ها از دلمون رفته بود.
و شرط می بندم دیگه نمی تونید روی لب اون آدم ها لبخندی بنشونید. دیگه تموم شد...

فیلم: + ، + ، +

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

منافق، من نیستم...

چشمانت را باز کن برادر، منافق، من نیستم
میدانی، به گمانم منافق آن کسی است که داعیه دین داری اش از همه بیشتر است و ذره ای برای حرف مراجع اهمیتی قائل نمی شود.
منافق آن کسی است که حرف از دشمنی با اسرائیل می زند و "دوست اسرائیل" را در دفترش می نشاند و همه جانبه از او دفاع می کند.
منافق آن کسی است که به ظاهر حرف از مظلومیت فلسطین می زند و سخنانش همواره معادلات جهانی را به نفع اسرائیل تمام می کند.
منافق آن است که خود را انقلابی و دوست دار امام و حکومت می نامد و آشکارا در مقابل چشمان میلیون ها نفر زحمات 30ساله مسئولین را بی ارزش می کند
منافق آن است که خود را پیرو امام میداند و مراسم ارتحالش را به آشوب و تفرقه می کشد
منافق آن است که خود را پیرو رهبری می نامد و بر دست رهبرش بوسه می زند، اما یاران رهبر را تضعیف، بدنام و برکنار می کند.
منافق آن است که دم از ملی گرایی و عشق به وطن می زند و پرچم ایران را مطابق میل خود تغییر می دهد.
منافق آن است که دم از جبهه و جنگ و شهید می زند و دقیقه ای را در خط مقدم نگذرانده است.
منافق همان است که امروز از همه انقلابی تر می نماید
منافق آن است که صدایش از همه بلند تر است، و عملش از همه کثیف تر
منافق همان است، چشمانت را باز کن
من هرچه باشم، به قول شما منحرف، ناآگاه یا فریب خورده؛
منافق نیستم
چشمانت را باز کن برادرم، منافق رو بازی نمی کند

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

انّی اعلم ما لاتعلمون

و چون پروردگارت به فرشتگان گفت: «من در زمين جانشينى خواهم گماشت»، [فرشتگان‌] گفتند: «آيا در آن كسى را مى‌گمارى كه در آن فساد انگيزد و خونها بريزد؟ و حال آنكه ما به ستايش تو تسبيح مى‌گوييم و تو را تقديس مى كنيم؟» فرمود: «من چيزى مى‌دانم كه شما نمى‌دانيد.» (بقره-30)
...

شاید این گوشه ای از آن چیزی است که خدا می دانست...
پ.ن: رفیق عزیز، دنیای کثافتی که ما داریم، چیزهایی دارد که به همه بدی هایش می ارزد. برای همان ها زندگی کن، برای همان ها بجنگ، و برای همان ها بمیر...

۱۳۸۹ خرداد ۱۳, پنجشنبه

ترانه آخر هفته: کمی آهسته تر زیبا

+
ای داد از آهم دادم فریادم
ای داد از سوزم سازم آوازم...

اجرای گروه تازه یافته دنگ شو
با تشکر ویژه از بهنوش، کاشف بزرگ موسیقی های جدید

زن

صحبت را با یک گزارش عجیب شروع می کنم. مطابق مطالعات اپیدمیولوژیک، همان طور که انتظار می رفت، کمبود مواد مغذی در افریقا از هر قاره دیگری بیشتر است و مردم بیشتر با گرسنگی دست و پنجه نرم می کنند. اما برخلاف انتظار، زمانی که میزان شیوع سوء تغذیه و کم قدی و کم وزنی را بررسی کردند، میانگین قاره آسیا حتی از افریقا نیز پایین تر بود. بررسی ها به تفکیک جنس نشان داد، که وضع بد تغذیه زنان در آسیا و سوءتغذیه شدید آنان، باعث می شود به طور میانگین قاره آسیا- علی رغم غنی بودن از لحاظ منابع غذایی- وضع بدتری در شیوع سوءتغذیه داشته باشد. به تظر شما علت این سوءتغذیه شدید زنان و دختران آسیایی (که حتی بدتر از افریقایی های بدون غذا هستند) و اختلاف بین زنان و مردان آسیایی (بیشتر خاورمیانه ای) چیست؟

عکس: یک دختر(سمت راست) و پسر دوقلوی آسیایی. اختلاف کاملن آشکار است
در برسی انجام شده، فرهنگ علت اصلی این مشکل عنوان شد. در فرهنگ آسیایی، زنان سهم آخر را در منزل دارند. غذا کم باشد یا زیاد، اول باید پدر و پسر در خانه تغذیه شوند و اگر فرصتی بود نوبت دختران و در نهایت مادر خانواده نیز می رسد. این چنین است که با وجود فراهم بودن شرایط مناسب رشد، دختران و زنان همواره سوءتغذیه دارند، چنان که در ایران خودمان اختلاف میانگین قد و وزن بین پسران و دختران چشمگیر است (8 واحد اختلاف در میانگین نسبت قد به وزن)، و این اختلاف بیش از همه در میان روستاییان مشاهده می شود، که مؤید صحبت قبلی ماست، فرهنگ ضعیف. این درحالی است که به تجربه ثابت شده اگر این فرهنگ اصلاح شود، مشکل سوءتغذیه نیز برطرف خواهد شد.
.
همه این صحبت ها، برای این بود که بگویم بحث های فمنیستی و دفاع های بی رویه از زنان و حرف های بی منطقی که بعضن روی اعصابمان راه می رود و در خیلی از موارد هم از دهان دوستانمان می شنویمشان، اگر چه این حرفها درست نیست و حاصل جو زدگی است و بعضن عقده ای که هر از گاهی دهان باز می کند، اما دفاع از حقوق زنان و اهمیت به جایگاه زن در جامعه و اصلاح فرهنگ های غلطی که علیه زن وجود دارد، واجب است و باید از جانب همه ما- نه فقط دختران روشنفکرمان- پی گیری شود، که نهایتش به نفع همه خواهد بود، درست مثل سایر حقوق اجتماعی دیگر.
ولادت حضرت زهرا مبارک. روز زن و مادر نیز همچنین.


جستجوی این وبلاگ