۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

آشپزی: پامادور خورش

بالاخره تابستان آدم بیکار تر است و وقتی آدم بیکار است هی میرود آشپزخانه که یه چیزی به شکم بی صاحب مانده بزند و بعد هوس می کند که یک مقدار در حینش خوش بگذراند و نتیجه اینکه ما هی میرویم آشپزی می کنیم، همه هم توی رودرواسی می گویند به به! پریشب ها گوجه پلویی که مامان قرار بود درست کند را وسط راه تبدیل کردیم به غذای دلخواهمان، پامادور خورش. پامادور خورش، غذای گیلانی است که البته از اسمش هم معلوم است، چون برعکس است، مثل خاله پسر! البته پامادور گویا یک کلمه روسی است به معنای "گوجه" که در طی مراودات تاریخی وارد زبان گیلکی شده است. از آن غذاهایی هم هست که معلوم است مبتکر محترم هیچ چیز در خانه نداشته محض بستن دهان سایر اعضای خانه یک چیزی سر هم کرده که هم ساده است و هم زود حاضر می شود و البته مثل سایر خورش ها گیلان گیاهی است که به درد امثال من که رژیم دارند می خورد!
گوجه میخواهیم، با سیر و تخم مرغ. همین. گوجه را خرد کنید. مقدار خرد کردنش به فراخی شما بستگی دارد، فقط خیلی ریز و نگینی نشود، از 4قاچ هم کمتر نشود. بریزیدشان توی یک قابلمه حرارت ببیند. پدیده جالبی رخ می دهد که اگر تا به حال آشپزی کرده باشید باهاش آشنا هستید لابد؛ آب می اندازد. بگذارید همین جور آبش قل قل کند. اگر دوست داشتید یک مقدار غلیظ تر و خوش رنگ ولعاب تر باشد، یک مقدار آب گوجه فرنگی تکدانه یا سن ایچ بهش اضاف کنید. ولی مراقب باشید آش نشود. همین طور که دارد قل قل می کند (به یاد شخصیت محبوب، بویون!) یک مقدار زیادی سیر را بردارید و پوست بکنید و ریز ریز خرد کنید. اصلن اگر استعداد دارید ساطوری کنید. رنده سوسول بازی است، ولی رنده هم می توانید بکنید. مقدار سیر بسته به میل شماست، اما از من می شنوید هرچه بیشتر بهتر. سیرها را بریزید توی گوجه ها قل بزند هی. درش را هم بگذارید. بعد که حسابی غلیظ شد (آبش تمام نشود، خورش است مثلن) دو عدد تخم مرغ را در یک کاسه جداگانه شکسته و بعد از اطمینان از سلامت تخم مرغ ها آن ها را همان طور درسته توی قابلمه بریزید، درش را هم بگذارید. 5دقیقه بعد تخم مرغ ها سفت شده که یعنی غذا حاضر است. اگر خواستید می توانید قبل از اضافه کردن تخم مرغ ها کره هم اضافه کنید که خوش عطرتر می شود، مقدارش هم به سایز کمر شما بستگی دارد.
خنگ بازی در نیاورید لطفن. پامادور خورش را مثل سایر خورش ها با پلو می خورند. بدون شک عرضه خوردن اشپل را که ندارید، اما اگر ماهی شور یا ماهی دودی گیرتان آمد یک مقدارش را با برنج بخارپز کنید و بگذارید کنار غذا.
نوش جان

پ.ن1: اگر خوش مزه نبود به غذا شک نکنید، به توانایی خودتان شک کنید در پختن غذا! بعله
پ.ن2: این دستور را از همین جا تقدیم می کنم به سرکار خانم ایلچی، به جبران اون هویج پلوی خوشمزه ای که به طرز غریبی با دارچین و فلفل پخته بود. دستشون هم درد نکنه. بی زحمت دست به دست برسونید بهشون. (بی شک نیش و کنایه های توی متن هم شامل ایشان نمی شود! میثم جان دو به هم زنی نکن لطفن D:)

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

۱۳۸۹ مرداد ۶, چهارشنبه

فتفشلوا

چند هفته پیش، 2-3 تا اتفاق باعث شد که بخوام این پست رو بنویسم و به دلایل مختلفی عقب افتاد، تا الان (بگذریم که یه دوستی میگفت اگه پست بمونه و ننویسیش بیات میشه و نوشتنش دیگه فایده نداره). علی مطهری توی صحن علنی مجلس علیه طیف تندروی اصولگراها صحبت کرده بود و همون پشت میکروفون به یه نماینده اصولگرای دیگه گفته بود "خفه شو بتمرگ ..." (که همه کاملش رو شنیدین یحتمل!) و دلیلش رو هم پرتاب شدن جاسوزنی به طرفش عنوان کرده بود. دعوای علی لاریجانی و ا.ن هم که برهمگان واضح و مبرهن است. ابوترابی در مجلس ختم شهید روح الامینی هم تایید کرده بود که آمرین باید مجازات بشن- ربطش اینکه آمرین توی دم و دستگاه یه عده دیگه از اصولگراها دارن کار میکنن. یه عده از برادران بسیج که زیادی فدایی آقا هستن هم احمدی نژاد رو قبول ندارن(!) و میگن به اندازه کافی انقلابی نیست و توی بحث فرهنگی لیبرال است و خلاصه همین جناح هم دو شقه میشه. مراجع تقلید هم یه زمانی پشت و پناه این ملت بودن که یک به یک بهشون توهین شد و همون یه نقطه اتکا هم از بین رفت. به جامعه هم نگاه میکنم. به مردم. اونجا هم همینه. شب که داشتیم با مادرم از مهمونی برمیگشتیم خونه، توی راه خوردیم به ایست بازرسی بسیج. اعصاب خراب اون روزها و دیدن این صحنه که ایست محترم ماشین ما رو برای ثانیه ای متوقف کرد و دوتا سرنشین معلوم الحالشو اندکی برانداز کرد، باعث شد این دهن ما باز بشه به بد و بیراه. انگار نه انگار یه روزی ما بودیم که هی توی این قضیه با مسامحه میرفتیم جلو و جلوی همین دست انتقادها مدافع بودیم...
بدجوری دلم گرفت اون شب. از همه این وقایع دلم گرفت. این که جامعه ای که یه روزی عجیب ترین اتحاد و یک دلی رو داشته و مارکسیست و مسلمون کنار هم می ایستادن و از یه چیز حرف میزدن، امروز به اینجا رسیده که 2تا شیعه جلوی هم می ایستن، بزرگانشون هم دیگه رو منافق و دزد و قاتل و پف*وز خطاب می کنن، و کوچکترها که ما باشیم، چشم دیدن هم رو نداریم. دلم گرفت از این که باز هم باید به نا امیدی فک کنم. به اینکه این جامعه دیگه درست بشو نیست. یاد سرگذشت افغانستان افتادم. خیلی با ما متفاوت بودن؟ طالبان خیلی پدیده عجیبی بود؟ نه، طالبان حتی از بین مردم بلند شد. طالبان هنوز هم هست، هنوز هم طرفدار داره و حتی در مسائل سیاسی دخالت می کنه و نظر میده و تشکیلات داره. فرقه های مختلفی که توی افغانستان به جون هم افتادن هم خیلی متفاوت از ما نبودن. البته، جنگ داخلی اونجا ننگش کمتر از اینجا بود. اونجا حداقل دو طیف از دو مذهب جداگانه بودن، و ما، همه مخالفینمون رو که تا امروز حذف کردیم، امروز فقط خودمونیم که باید با هم بجنگیم.
وقتی افراط در جامعه از حدی بگذره، وقتی انحصار طلبی (نه فقط در حاکمیت، که حتی در قشر روشنفکر جامعه) رواج پیدا کنه، نتیجه اینه که جامعه هیچ نقطه اتکایی نداره. هیچ جناح، حزب، مکتب و ... نیست که همه جامعه بتونن روش توافق کنن. هیچی نیست که بتونه مایه اتحاد بشه. و نتیجه این جا روشنه: نابودی. جامعه کم کم رو به زوال میره. مردم دیگه خسته میشن. دیگه کسی حوصله دیگری رو نداره. حرف ها چون به نتیجه نمیرسن، کم کم تکراری و بی مزه میشن. دغدغه ها هم که از جهات دیگه داره تغییر میکنه و دیگه کسی دنبال آزادی و کرامت و این خزعبلات نیست که. نون شب میخواد، فعلن همین بسه. حتی میشه پیش بینی کرد که ا.ن هم روزگارش به سر میاد و سران فتنه بعدی خودش میشه و مشایی، لابد پناهیان هم میشه خواص بی بصیرت. چه میدونم.
خلاصه هرجوری که نگاه میکنم، می بینم خانه از پای بست ویرانست. جامعه هیچ چیزش درست نیست که دیگه بخواد باقیش اصلاح بشه. جوری از هم پاشده شدیم که دیگه وصله زدنش مث بند زدن چینی هزار تکه ای می مونه که حتی بعضی تیکه هاش هم گم شده و دیگه ظاهرش هم داد میزنه چه بلایی سرش اومده و به هیچ دردی نمیخوره. به این جامعه فقط میشه مسکن داد که همین چند روز آخرشو آروم تر طی کنه. حالا این که مسکن چی هست و چگونه باید مصرفش کرد رو دیگه خودتون بهتر میدونید.

پ.ن1: پست هایی با مضمون نزدیک به این زیاد دارم. چند تاشو دوباره خوندم. دیدم لازمه، بعضیاش که خیلی مهمه برام. بی مناسبت هم نیست با این ایام و این حالی که دارم:
1، 2، 3، 4، 5
پ.ن2: عنوان نوشته: "و از خداوند و پیامبرش اطاعت کنید و با هم نزاع مکنید که سست شوید و قدرتتان از میان برود. و صبر و استقامت پیشه کنید که خداوند با صبرکنندگان است"/ انفال-46
پ.ن3: دیروز اتفاقی به دنبال گفته یکی از دوستان ویکتور خارا رو جستجو می کردم که رسیدم به ترانه دوست داشتنی ام، "چه گوارا فرمانده ابدی". فکر کردن به این منجی گرایی ذاتی بشری اون هم در چنین روزی برام خیلی شیرین بود. نسخه های مختلفش رو براتون میذارم، گرچه احتمالن شنیدید همشو: محسن نامجو، ویکتور خارا، ناتالی کاردونه، خوان بائز
پ.ن4: اسم چه گوارا رو که توی 4شرد جستجو کنید، 5تای اول کار ایرانیاست. تعداد دانلود هرکدوم هم خیلی زیاده. به نظرم جای فکر داره که چرا یکی مث چه گوارا توی ایران این همه طرفدار داره؟! (خودمو از این جماعت مستثنی نکردم البته)


۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

ترانه آخر هفته: Eli et papillon

این هفته دو تا اثر خوب داریم از Eli et papillon، بانوی محترم فرانسوی که من غیر از چند دانه عکس به درد نخور و یک عدد کلیپ مزخرف چیز دیگه ای ازش پیدا نکردم و این نشون میده که یا از معدود آدم های بدسلیقه ای هستم که ازش خوشم اومده یا از اولین نفرات. به هرحال...

پ.ن1: چی کار داری چی میگه! از نوای مهربون پیانو و ویولن و اون نت هایی که با ظرافت خیلی زیاد کنار هم قرار گرفته لذت ببر
پ.ن2: به نظرتون چقد استعداد دارم معلم دبستان بشم؟! جدی

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

کودک، باران، دریا

امروز حرف هایم تکراری است، اما لازم. شاید بیشتر برای خودم می نویسم، برای چیزهایی که فراموش کرده ام، برای چیزهایی که از دست داده ام، یا آن طور که باید به دست نیاورده ام. فذکّر، ان نفعت الذکری...
پریشب ها به دریا فکر می کردم. به این که چقدر بزرگ است. به این که عمیق است. این که هرچقدر که آب اضافه کنی می پذیرد و دم نمی زند. سر ریز نمی شود. صبرش عجیب است. اینکه چقدر بخشنده است. از درونش، از دلش، اجازه می دهد ماهی و مروارید و این روزها هم که انواع آلگ و پلانکتون و هزار چیز دیگر را هم بکشی بیرون و استفاده کنی، تازه لبخند هم می زند به گمانم. خشمگین شدنش هم حتی زیباست. ابهت خاصی دارد. الکی جیغ و ویغ نمی کند. آدم را می خشکاند سر جایش، صاف، با احترام تمام. خلاصه هر گوشه اش یک جور خوب است. خصوصن اولی اش، که چقدر ظرفیت دارد. چقدر همه چیز را می پذیرد و باز ساکت است. میداند که هیچ چیز ارزشش را ندارد که بخواهد دردسری باشد برایش. چیزی نیست که بتواند اذیتش کند. هیچ چیز...
و به باران فکر می کردم. اینکه همه دوستش دارند. اینکه همه را دوست دارد. هر کس خواست، بهره مندش می کند. دریغ نمی کند از کسی. از هیچ کسی. با هر عقیده و اخلاق و ویژگی و... همه میتوانند دوستش داشته باشند، هرچند که هر کسی عرضه و لیاقتش را ندارد. هم زیاد است هم کم. یک عالم قطرات ریز است. برای همین هم مثل نوازش می ماند. آهسته و پیوسته به کارش می رسد. هزار هزار محبت کوچک را نثار کوچه و خیابان و باغ و زمین خشک می کند. حتی نثار دریا.
و اما کودک. که هیچ وقت درست درکشان نکردم. هیچ وقت نتوانستم مثل دیگران کودکان را دوست داشته باشم. اما فکر که می کنم به نظرم بعضی ویژگی هاشان عجیب خوب است. اینکه آشتی کردنشان به اندازه قهرشان سریع است. اینکه همه کس و همه چیز را دوست دارند، اما به هیچ یک دل نمی بندند. اسباب بازی اش که خراب شد، راحت فراموشش می کند. خانه اش را که ساخت، با زحمت هم ساخت، با یک ضربه خرابش می کند. دل نمی بندند که این را "من" ساختم. اصلن نمی خواهد نگهش دارد. همه لذتش انگار در همین خراب کردنش باشد. انگار میداند که هیچ چیز ماندنی نیست. حتی نگران فردایش هم نیست. خیالش راحت است که یکی هست که همه چیز را درست می کند. یکی که هرچه بخواهد تامینش کند، حالا اندکی کمتر، یا بیشتر. آرام، راحت، و بدون دل بستگی.
به این ها فکر می کردم. اینکه آدم، کافی است کودک باشد، باران باشد، و نهایتن دریا باشد. آن وقت نه تنها از همه کس و همه چیز بی نیاز است، که منشا اثر است. خیرش به همه می رسد و آن چیزی می شود که باید.

پ.ن1: این ها از بهترین درسهایی بود که از معلمینم ذره ذره یاد گرفتم. روزگاری بود که تمرین می کردم حتی. روزگاری بود که در اوج بودم. نمی دانم این دانشگاه چه داشت که همه را از ما گرفت. یا درست ترش، همه را از دست دادیم. همه چیز را، دل و هوش و انصاف و اراده و... همه را باختیم. خیلی راحت باختیم
پ.ن2: عنوان مطلب، اندکی عمدی، اندکی سهوی، شبیه عنوان "کودک سرباز دریا" است. مال کانون پرورش فکری. کتابی که بیشترمان در دوران کودکی خواندیمش، و البته هنوز هم تجدید چاپ می شود. با همان جلد دو رنگ آبی و مشکی و صورت عجیب سرباز
پ.ن3: دلم یک جوری است. بدجور گرفته است. اما چنته لازم هم نشدم این بار. نمیدانم از عادت است، یا یک اتفاق دیگر دارد می افتد. هرچه هست خوب نیست. همان نوع دردناکش را ترجیح میدادم

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

ترانه آخر هفته: فوتبال و اینا...

به مناسبت نزدیک شدن به پایان جام جهانی، دوتا ترانه فوتبالی داریم که زحمت جفتشو آبجی جانمان کشیده

1. یکی از ترانه هایی که برای جام جهانی خونده شد، احتمالن توسط یکی از خواننده های افریقای جنوبی. من خیلی دوستش داشتم، بیشتر به خاطر شعرش و حس خوبی که مردم افریقا دارن...
We all say...
when I get older, I will be stronger
they call me freedom, just like a wavin' flag
and then it goes back, and then it goes back
...

2. سال 1356، بازی های مقدماتی جام جهانی 1978 آرژانتین. ایران اصلی ترین حریف خود یعنی کویت را در ورزشگاه آزادی با یک گل شکست می دهد و راهی جام جهانی می شود. سرمربی تیم کویت، ماریو زاگالو برزیلی بود که گویا در زمان خودش کم کسی نبوده، و اگرچه که کویت همچین هم تیم خارق العاده ای نبوده و عرضه چندانی نداشته، این سرمربی معروف موجب جوزدگی و غرور حکومت می شود که پزی بدهند و بهانه ای برای اینکه خودشان را مطرح کنند، چیزی شبیه به همینی که این روزها می بینیم.
خلاصه نتیجه این اتفاقات این است که ضیا آتابای، خواننده نسبتن درپیت آن دوران در تلویزیون رسمی ایران ترانه مضحکی را اجرا می کند با عنوان "زاگالو"، و کلی موجبات نشاط فراهم می آورد، گرچه هدف چیز دیگری بوده. این را ببینید و تمام روز را به خنده و تفریح سپری کنید، خصوصن با گروه همخوانش!
خلاصه این فوتبال و موسیقی همواره بده بستان های شگرفی با هم داشته اند، از "واکا واکا"ی بانو شکیرا بگیر تا "زاگالو"ی آقا ضیا

پ.ن: عیدتون مبارک. عیدی هم این شعر بی نظیر دکتر سروش- البته بدون اینکه قضاوتی بر عقایدش داشته باشم
پ.ن2: مطمئنم یه چیزی میخواستم بگم، یادم نمیاد.
پ.ن3: یادم اومد. ضیا آتابای بعدن میره یکی از این تلویزیون داغونای اون ور آب رو راه میندازه، تلویزیون ملی ایرانیان، یا یه همچین چیزی. تازه خیلی دلم میخواد بدونم وقتی برزیل با مربی گری زاگالو سال 98 رسید به فینال چه احساسی داشته...

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

"بنفش و قهوه ای"، الگوی مناسب!

این روزهایی که ایام اصلن به کام نیست
- که البته می دونم اگه درست نگاه کنیم هنوز از میلیون ها و بلکه میلیاردها نفر خوشبخت ترم و این همه غر اضافی هم دقیقن اضافی است و یک نفر نیست بگه بعد از چشمات دهنتو ببند و زندگیتو بکن-
بعله، میگفتم، توی همچین ایامی، شاید بهترین الگو برای خوب زندگی کردن همین شخصیت های "بنفش و قهوه ای" باشند
که حتی در بدترین شرایط به احمقانه ترین شکل ممکن به همه چیز می خندند، دیوانه وار!
خداییش گاهی عجیب کیف میدهد


پ.ن: از این دو بزرگ مرد بیشتر خواهید دید
پ.ن2: این بلاگر نمیدونم چش شده، اگه نشد ببینید به اینجا رجوع کنید

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

ترانه آخر هفته: واران

+
واران وارنم
واران ترم کرد...

اثری از شهرام ناظری- چک ناواریان
این هم جور دیگری است از موسیقی تلفیقی؛ که به نظرم خیلی هم خوب درآمده است. خدا زیاد کند

پ.ن: گاهی به خاطر این کارهای شهرام ناظری دلم میخواد برم کردی یاد بگیرم
پ.ن2: کسی بقیه آهنگای چک ناواریان رو نداره؟

جستجوی این وبلاگ